پرده
نویسنده : مهرزاد پارس
اضطراب. دلشوره. تپش قلب. لبخند. شيريني. گرمي. حرارت. تعرق. آخ. واي. پرده. خون. شرم. نگراني. ترس. پشيماني. گريه.
***
وقتي که به صورت چروکدار خستهي باباش نگاه ميکرد؛ وقتي نگاهش به نگاه افسرده شدهي خيس مامانش تلاقي ميکرد؛ وقتي حرص و جوش داداششو رو ميديد و وقتي به کاري که کرده بود فکر ميکرد، ناراحت بود. خيلي ناراحت. اصلاً پشيمون بود. خيلي زياد. پيش خودش ميگفت: «ايکاش اين کارو نکرده بودم. ايکاش واسه يه لذت زودگذر تن به اين مصيبت نميدادم. ايکاش ميشد همه چيز تکرار بشه و ديگه اين کارو نکنم. ايکاش همين الان ميمردم. ايکاش دهن زمين وا بشه و منو همينجا درسته بخوره و بره. ايکاش...».
باباش هيچي نميگفت؛ هيچي. هميشه همينجوري بود. وقتي که ميخواست آدمو تنبيهکنه هيچي نميگفت. نه دادي و نه فريادي. اين خودش بدترين شکنجه بود. عذاب وجدان بود. فقط با اون نگاهآي معصومانش خيره خيره نگاه ميکرد. ايکاش يه چيزي ميگفت. ايکاش هرچي از دهنش درمياومد بهش ميگفت. ايکاش ميزدتش؛ با چوبي، چماقي، شلاقي، چيزي. ايکاش پرتش ميکرد بيرون. ميانداختش تو خيابون و ميگفت برو گمشو. ايکاش اين سکوتش رو ميشکست.
«خجالتش بکش دختر، فکر ميکردم ديگه بزرگ شدي. حيف از اون همه آزادياي که بهت داديم!» مامانش اينا رو گفت و زد زير گريه. مامانش هميشه زود ناراحت و نگران ميشد، زود دلواپس ميشد، زود دلشوره ميگرفت و حالا ديگه هيچي نميتونست که آرومش کنه.
«واقعاً که؛ گل کاشتي!» داداشش با يه خندهي تلخ تمسخرآميز يه پسر ايروني غيرتي اينو گفت و بلند شد و رفت بيرون.
ديگه تحمل نداشت. ديگه دوست داشت که خودشو سبک کنه. خودشو راحت کنه. ديگه دوست داشت که اونم گريه کنه و با حرفاي داداشي، ديگه بغض گلوش مثل رعد و برق يه شب طوفاني شکست و قطرههاي شور و ريز اشک مثل بارون بهاري نمنم از گونههاي سرخ و سپيد خوشتراشش اومدن پايين و کمکم همهي صورت قشنگشو خيس از غم کردن. هنوز مثل بچهگياش با گريه هقهق ميکرد. هنوز وقتي ناراحت ميشد، آب دماغش راه ميافتاد. هنوز موقع گريه، سمفوني هقهق و فينفين به راه بود.
- من که نميخواستم اينجوري بشه، آخه... من...
- تو چي؟ ها؟ آخه چه فکري کردي دختر؟
- مامان، آخه...
- زهر مار مامان، کوفته مامان، آخه دختر، حالا من چطوري چش تو چش فاميل بندازم؟ ها؟
- آخه... مگه چيشده که اينجوري با من رفتار ميکنين. من که...
- ديگه ميخواستي چيبشه، همون يه زره احترام و آبرويي رو هم که داشتيم با اين کارات به باد دادي.
- من فقط ميخواستم...
- ميخواستي چي؟! مثلاً ميخواستي چي رو ثابت کني؟ که بزرگشدي؟ که...
- نه مامان. فقط از دستم در رفت اين دفه...
- اين دفه؟!
- يعني که ميخواستم يهو سورپرايزتون کنم...
- سورپرايز!
- خب يعني که...
- يعني چي؟
- يعني اينکه بهتون کمک کنم...
- کمک؟!
- خب آره.
- خب کمک کردي، خيليام زياد، اما...
- مامان.
- ها چي ميگي؟
- مامان، منو ببخش!
- آخه دختر، تو نميدوني من چقدر زحمت کشيدم و شب و روز بيدار بودم تا اين پرده لعنتي رو واسه مهموني فردا بدوزم، حالا تو ي بيعقل با اين کارت زدي و پارهپورهاش کردي. پرده به درک، دستتو نگاه کن. ببين چه بلايي سر خودت اوردي؟ اگه خداي نکرده يه چيزي ميشد من چهکار ميکردم؟!
- ماماني، من فقط ميخواستم که وقتي از خريد مياين ببينين که اين پردههه آويزونه و چقدر قشنگه. ديگه مجبور نباشين هي به داداش التماس کنين که اين پرده رو آويزون کنه، يا صبر کنين که بابا بيادش و ...
- ميدونم ماماني، ولي خب منام خيلي جون کنده بودم که فردا همه چيز کامل و عالي باشه.
- ميدونم مامان. ميدونم شما چقدر خوب و مهربونين و چقدر زياد روزا زحمت ميکشين. من خودم بهتون قول ميدم تا فردا درست بشه.
- آخه چطوري؟
- خب شما به کاراتون برسين. من خودم درستش ميکنم. مگه نه اينکه خودم خياطي بلدم؟
- آخه تو خودت دستت زخميه، مگه نيست...
- مامان آخه ماخه نيار ديگه. بزار کاري رو که خراب کردم خودم درست کنم. دستمم خوبه، چيزيش نيست. يه خراش ِ فقط يه زره بزرگه!
- خب. باشه. چاره ديگهاي ام ندارم. ببينم چيکار ميکني خياط باشي گلم.
و بلند شد و زودي رفت و مامانش رو بغل کرد و بوسيدش. يه بوسه شيرين از پيشوني مامان خوبش گرفت و قول داد که ديگه اون مهربونو اذيت نکنه.