تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 17 از 212 اولاول ... 71314151617181920212767117 ... آخرآخر
نمايش نتايج 161 به 170 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #161
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    پرده
    نویسنده : مهرزاد پارس


    اضطراب. دلشوره. تپش قلب. لبخند. شيريني. گرمي. حرارت. تعرق. آخ. واي. پرده. خون. شرم. نگراني. ترس. پشيماني. گريه.

    ***

    وقتي که به صورت چروک‌دار خسته‌ي باباش نگاه مي‌کرد؛ وقتي نگاهش به نگاه افسرده شده‌ي خيس مامانش تلاقي مي‌کرد؛ وقتي حرص و جوش داداششو رو مي‌ديد و وقتي به کاري که کرده بود فکر مي‌کرد، ناراحت بود. خيلي ناراحت. اصلاً پشيمون بود. خيلي زياد. پيش خودش مي‌گفت: «ايکاش اين کارو نکرده بودم. ايکاش واسه يه لذت زودگذر تن به اين مصيبت نمي‌دادم. ايکاش مي‌شد همه چيز تکرار بشه و ديگه اين کارو نکنم. ايکاش همين الان مي‌مردم. ايکاش دهن زمين وا بشه و منو همين‌جا درسته بخوره و بره. ايکاش...».

    باباش هيچي نمي‌گفت؛ هيچي. هميشه همين‌جوري بود. وقتي که مي‌خواست آدمو تنبيه‌کنه هيچي نمي‌گفت. نه دادي و نه فريادي. اين خودش بدترين شکنجه بود. عذاب وجدان بود. فقط با اون نگاه‌آي معصومانش خيره خيره نگاه مي‌کرد. ايکاش يه چيزي مي‌گفت. ايکاش هرچي از دهنش درمي‌اومد بهش مي‌گفت. ايکاش مي‌زدتش؛ با چوبي، چماقي، شلاقي، چيزي. ايکاش پرتش مي‌کرد بيرون. مي‌انداختش تو خيابون و مي‌گفت برو گمشو. ايکاش اين سکوتش رو مي‌شکست.

    «خجالتش بکش دختر، فکر مي‌کردم ديگه بزرگ شدي. حيف از اون همه آزادي‌اي که بهت داديم!» مامانش اينا رو گفت و زد زير گريه. مامانش هميشه زود ناراحت و نگران مي‌شد، زود دلواپس مي‌شد، زود دلشوره مي‌گرفت و حالا ديگه هيچي نمي‌تونست که آرومش کنه.

    «واقعاً که؛ گل کاشتي!» داداشش با يه خنده‌ي تلخ تمسخرآميز يه پسر ايروني غيرتي اينو گفت و بلند شد و رفت بيرون.

    ديگه تحمل نداشت. ديگه دوست داشت که خودشو سبک کنه. خودشو راحت کنه. ديگه دوست داشت که اونم گريه کنه و با حرفاي داداشي، ديگه بغض گلوش مثل رعد و برق يه شب طوفاني شکست و قطره‌هاي شور و ريز اشک مثل بارون بهاري نم‌نم از گونه‌هاي سرخ و سپيد خوش‌تراشش اومدن پايين و کم‌کم همه‌ي صورت قشنگشو خيس از غم کردن. هنوز مثل بچه‌گياش با گريه هق‌هق مي‌کرد. هنوز وقتي ناراحت مي‌شد، آب دماغش راه مي‌افتاد. هنوز موقع گريه، سمفوني هق‌هق و فين‌فين به راه بود.

    - من که نمي‌خواستم اينجوري بشه، آخه... من...
    - تو چي؟ ها؟ آخه چه فکري کردي دختر؟
    - مامان، آخه...
    - زهر مار مامان، کوفته مامان، آخه دختر، حالا من چطوري چش تو چش فاميل بندازم؟ ها؟
    - آخه... مگه چي‌شده که اينجوري با من رفتار مي‌کنين. من که...
    - ديگه مي‌خواستي چي‌بشه، همون يه زره احترام و آبرويي رو هم که داشتيم با اين کارات به باد دادي.
    - من فقط مي‌خواستم...
    - مي‌خواستي چي؟! مثلاً مي‌خواستي چي رو ثابت کني؟ که بزرگ‌شدي؟ که...
    - نه مامان. فقط از دستم در رفت اين دفه...
    - اين دفه؟!
    - يعني که مي‌خواستم يهو سورپرايزتون کنم...
    - سورپرايز!
    - خب يعني که...
    - يعني چي؟
    - يعني اينکه بهتون کمک کنم...
    - کمک؟!
    - خب آره.
    - خب کمک کردي، خيلي‌ام زياد، اما...
    - مامان.
    - ها چي مي‌گي؟
    - مامان، منو ببخش!
    - آخه دختر، تو نمي‌دوني من چقدر زحمت کشيدم و شب و روز بيدار بودم تا اين پرده لعنتي رو واسه مهموني فردا بدوزم، حالا تو‌ ي بي‌عقل با اين کارت زدي و پاره‌پوره‌اش کردي. پرده به درک، دستتو نگاه کن. ببين چه بلايي سر خودت اوردي؟ اگه خداي نکرده يه چيزي مي‌شد من چه‌کار مي‌کردم؟!
    - ماماني، من فقط مي‌خواستم که وقتي از خريد مياين ببينين که اين پرده‌هه آويزونه و چقدر قشنگه. ديگه مجبور نباشين هي به داداش التماس کنين که اين پرده رو آويزون کنه، يا صبر کنين که بابا بيادش و ...
    - مي‌دونم ماماني، ولي خب من‌ام خيلي جون کنده بودم که فردا همه چيز کامل و عالي باشه.
    - مي‌دونم مامان. مي‌دونم شما چقدر خوب و مهربونين و چقدر زياد روزا زحمت مي‌کشين. من خودم بهتون قول مي‌دم تا فردا درست بشه.
    - آخه چطوري؟
    - خب شما به کاراتون برسين. من خودم درستش مي‌کنم. مگه نه اينکه خودم خياطي بلدم؟
    - آخه تو خودت دستت زخميه، مگه نيست...
    - مامان آخه ماخه نيار ديگه. بزار کاري رو که خراب کردم خودم درست کنم. دستمم خوبه، چيزيش نيست. يه خراش ِ فقط يه زره بزرگه!
    - خب. باشه. چاره ديگه‌اي ام ندارم. ببينم چي‌کار مي‌کني خياط باشي گلم.

    و بلند شد و زودي رفت و مامانش رو بغل کرد و بوسيدش. يه بوسه شيرين از پيشوني مامان خوبش گرفت و قول داد که ديگه اون مهربونو اذيت نکنه.

  2. 2 کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #162
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    نویسنده : ناشناس


    پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي
    پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم
    انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود
    پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد
    پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور ? يک اوج دوست داشتني
    پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است
    درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود
    پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد
    آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " يادت مي آيد ؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟ "
    انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گريست

  4. این کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #163
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    نویسنده : ناشناس

    کلاغ لکه ننگي بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستي و صداي ناهموار و ناموزونش خراشي بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلي مي شکفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست.
    کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت.
    کلاغ فکر مي کرد در دايره قسمت نازيبايي تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتي است که هرگز او را شامل نمي شود .
    کلاغ غمگينانه گفت: کاش خداوند اين لکه سياه را از هستي مي زدود و بالهايش را بست تا ديگر آواز نخواند.
    خدا گفت : صدايت ترنمي است که هر گوشي آن را بلد نيست . فرشته ها با صداي تو به وجد مي آيند . سياه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظرند.
    وکلاغ هيچ نگفت.
    خدا گفت: سياه ، چونان مرکب که زيبايي را از آن مي نويسند و تو اين چنيني . زيبايي ات را بنويس و اگر تو نباشي، جهان من چيزي کم دارد ، خودت را از آسمانم دريغ نکن .
    و کلاغ باز خاموش بود.
    خدا گفت : بخوان ، براي من بخوان ، اين منم که دوستت دارم ؛ سياهي ات را و خواندنت را .
    و کلاغ خواند . اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را

  6. 2 کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #164
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    563

    پيش فرض

    به سرعت از پله های اتوبوس بالا رفت و خود را بین مسافرین جا داد
    بعد از چند ایستگاه اتوبوس کم کم خلوت شد ولی هنوز سر پا ایستاده بود وبا تکانهای
    شدید اتوبوس تکان می خورد
    ناگهان حس کرد کسی از پشت سر بهش خورد
    توجهی نکرد
    دوباره(همون شخص ) بهش خورد
    نمی خواست برگرده و اونو ببینه شاید یه جور بی تفاوتی یا خجالت یا ................
    دوباره...........
    دیگه عصبانی شده بودوهزاران فکر توی سرش میچرخید
    با اینکه برای یکبار هم بر نگشته بود تا چیزی بگه یا حتی اونو ببینه ولی شبح پلیدی رو پشت سرش حس می کرد
    دوباره......................
    دیگه طاقت نیاورد و همونطوری که برمیگشت سیلی محکمی توی گوش شخص پشت سرش زد
    ولی
    تازه او دختر بچه کوری رو که با عصای سفیدوعینک سیاهی که چند قطره اشک از زیرش سرازیر بود دید
    یک طرف صورت دختر بچه سرخ بود

    .................................................. ....................

  8. این کاربر از yahoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #165
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ترين دوست من يك جلاد است، من هميشه او را به خاطر خواهم داشت، حتى هنگامى كه او را بكشم باز به او و مهربانى هايش فكر خواهم كرد. براى خود او هم قابل توجه است كه كسى كه دوستش بدارد، آخر همه از او مى ترسند حتى همسر و بچه هايش. در واقع دوست من از همه جانب تحت فشار است. او تنها مى تواند اميدوار باشد مردمى كه او وى را در طول راه خانه تا محل كار و بالعكس مى بينند نسبت به او مهربانى نشان دهند و يا لااقل بى تفاوت باشند. شايد فكر كنيد دوست من خود از كارى كه مى كند متنفر است. اما اصلا اينطور نيست. او كارش را بسيار دوست دارد و حتى از آن لدت مى برد، اما من مطمئنم كه اين لذت، لذتى روانى نيست بلكه لذتى است كه مثلا ما از پيشرفتمان در امورى كه به آنها علاقه داريم حس مى كنيم. نه چيزى ديگر.
    يك بار دوستم سعى كرد خاطره اى برايم تعريف كند اما نتوانست. زيرا هر بار كه شروع مى كرد جمله اش را بگويد به چشمانم نگاه مى كرد و نمى دانم در آنها چه مى ديد كه منصرف مى شد. بالاخره وقتى اشتياق مرا ديد گفت: "نمى توانم خاطره را برايت تعريف كنم، اما فقط مثالى مى زنم تا ماجرا را حدس بزنى: تصور كن كه مثلا دختربچه اى دستش را در يك شيشه مرباى توت فرنگى يا آلبالوـ فرقى نمى كند فقط سرخ رنگ باشد تا خون را تداعى كند - فروببرد و بعد وقتى با اشتياق دستش را بيرون مى آورد تا آن را بليسد ناگهان متوجه مى شود كه دستش از مچ به پايىن قطع شده است بى آنكه حتى كوچكترين دردى حس كرده باشد". مكثى كرد و ليوانش را بالا برد و جرعه اى نوشيد و بعد ادامه داد: " من تنها آرزويم اين بود كه بتوانم راهى پيدا كنم كه انسانها را بدون درد بكشم و اصلا به خاطر همين هم اين شغل را انتخاب كردم و راستش را بخواهى فكر مى كنم به آرزويم رسيده ام چون چند روز پيش يكى از قسمت هاى بدن را كه مى توان از آن طريق انسان ها را بدون درد كشت پيدا كرده ام."
    بعد خنديد و ادامه داد: "جالب است، نه؟ قانون فكر مى كند مى تواند انسان ها را ادب كند و با درد بكشدشان اما نمى داند كه من راهى پيدا كرده ام تا نتواند نقشه كثيفش را اجرا كند، اينطور نيست؟ " پاسخى ندادم، چون در اين فكر بودم كه او را تا پايان همان شب به طريقى بكشم

  10. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #166
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض آيينه

    اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اينكه وقتي غمگينه اين كار رو مي كنه ولي من غمگينش رو هم دوست دارم- خيلي ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنين منو ناراحت كرده بود.نمي خواستم مستقيم بهش بگم طرف رو بي خيال شه ، ولي اون زجر مي كشيد و من اين رو مي ديدم، خودم بيشتر زجر مي كشيدم.

    اونو ديده بودم يعني خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولي بعد كه ديدم نازنين من عاشقش شده، تازه متوجه چيزايي شدم كه اون نشده بود و اين چندمين بار بود كه غمگينش كرده بود.بهش گفتم بيارش اينجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نكرد،گفت چه فرقي مي كنه؟اون درست نمي شه. ولي بعد كه اصرار كردم و گفتم بسپرش به من ،قبول كرد.

    چند دقيقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزديكِ من.بعد از چند دقيقه به بهانه آوردن چاي از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش كردم،يعني خودش سر حرف رو باز كرد.مدام تو چشمام نگاه مي كرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خيلي هم نالايق...شروع كرد از اشكالات نازنين گفتن،گفت كه بد اخلاقه ، ايراد ميگيره و غر ميزنه،گفت كه حالا عاشق دختر همسايه ئ جديدشون شده و حتي با دختره در اين مورد صحبتم كرده! خيلي وقيح بود خيانت؟اونم به نازنين؟ ولي اون گوشش بده كار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر مي گفت.

    مجبور شدم فرياد بزنم تا ساكت شه.بهش گفتم كه خيلي پستِ،كه ارزش اشكاي نازنين رو نداره.گفتم كه يادش مياد كه نازنين چقدر بهش كمك كرده؟يادش انداختم كه وقتي با نازنين آشنا شد هيچي نبود.يادش اوردم كه از اولش هم هيچي نبود كه مامانش هميشه بهش مي گفت هيچي نميشي و خودش هم هميشه احساس حقارت مي كرد .يادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خيس كرد و بچه ها بهش خنديدن تا آخرشم كه درسشو تموم كرد بهش مي خنديدنکرد بهش مي خنديدن چون اون بي عرضه بود، چون هيچ وقت هيچي نبود تا حالا حتي يه كار رو هم درست انجام نداده بود يادش اوردم که نازنين اين كاستي ها رو براش پر کرد …حالا آروم شده بود و گريه مي کرد بي صدا ولي من داشتم داد ميزدم گفتم که بعد از اينم هيچي نميشه ، اگه نازنين نباشه هيچوقت هيچي نميشه گفتم تو خائني بي لياقتي به تنهاكسي که توي زندگيت بهت اعتماد کرده خيانت مي کني…سرخ شد …گفتم همه مردم در موردت درست فکر مي كردن و فقط اين دختر بيچاره اشتباه کرده…ديگه طاقت نيوورد فرياد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گيج مي رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم ديدم که اون يه شيشه تيز برداشت …ديگه خوب نميديدم فقط صورتم پر از خون بود …صداي جيغ نازنين که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد تکه هاي منو جمع کرد و براي هميشه گذاشت زير تختش …..هر از گاهي از اون زيرـ با اون حال که ديگه به سختي ميبينم ـ متوجه نگاهش به جاي خاليه من روي ميز توالتش ميشم .بعضي وقتا که مياد و منو از زير تخت در مياره با هم گريه مي كنيم.

  12. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #167
    حـــــرفـه ای Babak_King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    پست ها
    3,928

    12 کتابه داستانهایه کوتاه

    سلام اینم یه کتاب با کلی داستان از من :

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    خوش باشید

  14. این کاربر از Babak_King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #168
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سلام اینم یه کتاب با کلی داستان از من :
    ممنون
    ..............


    باز مانند هميشه سفارش يك فنجان قهوه داد .
    دقيقا سي پنج سال بود كه هر روز به فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارش يك قهوه بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست . ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعم از قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش . در سفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها را تماما در ترياي فرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولي تا به امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شده بودند و تمامي دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقي مانده بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندي اشتباه نكرده است .
    او در اين مدت ، تمامي ساعات پروازي را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض مي شد و نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه مي دانست كه پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص مي شدند و او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصي نداشت ، يعني اين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون مردي پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجي فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدي كه از استكلهم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اين مهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اش رفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تمامي مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه حداقل نيمي از مسافراني كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ، تا عمري عاشقانه با او زندگي كنند

  16. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #169
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    هفت جا ، نفس خويش را حقير ديدم :
    نخست ، وقتي ديدمش كه به پستي تن مي داد تا بلندي يابد.
    دوم ، آن گاه كه در برابر از پاافتادگان ، مي پريد.
    سوم ، آنگاه كه ميان آساني و دشوار مختار شد و آسان را برگزيد.
    چهارم ، آن كه گناهي مرتكب شد و با يادآوري اين كه ديگران نيز همچون او دست به گناه ميزنند ، خود را دلداري داد.
    پنجم ، آنگاه كه از ناچاري ، تحميل شده اي را پذيرفت و شكيبايي اش را ناشي از توانايي دانست.
    ششم ، آن گاه كه زشتي چهره اي را نكوهش كرد ، حال آن كه يكي از نقاب هاي خودش بود.
    هفتم ، آنگاه كه آواي ثنا سرداد و آن را فضيلت پنداشت.
    جبران خليل جبران

  18. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #170
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض عزيزم دوستت دارم

    بارون ميباريد..چترمو آوردم بالای گودال،نميخواستم خيس بشی...هنوز يادمه كه ميگفتی مثله گربه ها از آب بدت مياد....آره من هم چترمو گرفتم رو گوال تا بيشتر از اين ديگه اذيت نشی.همين كه ميخوای اين سوراخ تنگ و تاريك رو قراره تحمل بكنی..بسه ديگه.حالا كه بيل بيل دارن روت خاك ميريزن به اين نتيجه رسيدم كه نه! تو هم خوشگل بودی!يادته اون روزی كه واسه اولين بار بهت گفتم كه چشمات قشنگه..خنديدی! مسخرم كردی! بهم گفتی ديوونه!!خدا كنه به اون كرمهايی هم كه قراره تو چشمات لونه كنن اينو نگی..هر چی باشه بايد باهاشون يه عمر زندگی كنی..اينا ديگه من نيستن كه ولم كنی بری! نه عزيز دلم!اين كرم های نازنازی واسه هميشه مهمونتن، مهمون چشات! راستی به نظر تو اونا هم ميتونن بفهمن رنگ چشات سياه بوده يا..نه؟ فكر نكنم آخه خيلی اونجا تاريكه! ای بابا اين جوری نگام نكن، زل زدی كه چی؟ بازم بگم دوستت دارم؟ نه ديگه نميگم....برو بمير!همون دفعه آخری هم كه گفتم زياد بود..فكر ميكردم پيشم ميمونی..حالا كه رفتی ديگه چی بگم كه دوستت دارم..نه اصلا هم دوستت ندارم!!!

    ای بابا .داداش چرا واستادی ؟ خاك بريز! نمی بينی مردم خيس شدن؟ چرا لفتش ميدی؟ كلكو بكن ديگه! فكر ما نيستی به فكر اين باش كه داری از سرما ميلرزه!

    راستی هيچ ميدونستی رنگ سفيد چقده بهت مياد؟ ولی حيف كه هميشه رنگای تيره ميپوشيدی.حرف من رو هم گوش نميدادی...چقده بهت گفتم اون روسری سفيده رو كه واسه تولدت خريده بودم سرت كن..باز ديدم كاره خودت رو كردی: روسری مشكی!

    ميدونی امروز كه ديدم همه بخاطر تو مشكی پوشيدن به اين نتيجه رسيد كه تو راست ميگفتی كه: مشكی رنگ عشقه!! ببين همه مشكی پوشن ..عشق كن..!!!

    چيه؟ چته؟ اخماتو باز كن..الان همينجوری با اخم خاك ميريزه روت..واسه هميشه اخمو ميمونی!چرا من پيرهن سفيدم رو پوشيدم؟ها....بالاخره نوبت من هم شد.يادته گفتم بمون..التماس كردم....گريه كردم..مگه گوش دادی؟ باز هم مثه هميشه لجبازی كردی با من: رفتی! ..اين دفعه هم نوبت منه! بذار دلم خنك شه!

    آخرين بيل خاك هم نصيب دماغ و دهنت شد...خوب شد دهنتو بسته بودی..وگرنه با دهن باز ممكن بود خاك بريزه تو دهنت....چی؟ ..آهااا .بيا اينجاست تو جيبم...همون ماتيك صورتيه كه خيلی دوستش داشتی! بيا....بگير....

    خوب ديگه بارون هم بند اومد..من رفتم....كار دارم....زندگی دارم، بيكار كه نيستم!

    فقط اومدم كه گله نكنی كه تشييع جنازه من هم شركت كرد!!

  20. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •