تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 13 از 212 اولاول ... 3910111213141516172363113 ... آخرآخر
نمايش نتايج 121 به 130 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #121
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
    اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند،
    بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.

    فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته

    جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه

    که مي نمايند نيستند."شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي

    بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير،

    رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.

    صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش

    تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود.

    فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي

    بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين

    خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد."
    فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در

    شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل

    بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در

    رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن

    فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي

    نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم."

  2. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #122
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    زیبایی

    صدفی به صدف دیگر گفت: درد زیادی در درونم احساس می کنم . دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ، که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت . در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آنها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله ،تو کاملا خوب و سلامتی ، اما دردی که همسایه ات را می آزارد ، مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !

  4. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #123
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    افتخار پدربزرگ

    همیشه به دندانش افتخار می کرد . اولین سالگرد ازدواجشان گذاشته بودش . وقتی می خندید صورتش خیلی جذاب می شد . این را همیشه مادربزرگ می گفت .
    اما امروز دیگر در دهانش نبود . پدربزرگ دندان طلایش را برای خرج دفن مادربزرگ فروخت.

  6. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #124
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    آدم بي خاصيت

    راننده کاميوني وارد رستوران شد.
    دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.
    راننده به او چيزي نگفت . دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
    دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
    رستورانچي جواب داد : از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.

  8. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #125
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض لوچ

    دهقان پیر،با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!
    ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور بودی ، ندیدی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
    گفت: چرا ارباب دیدم ... اما ... چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ... .
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ

  10. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #126
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    يادداشتی از طرف خدا

    به: شما
    تاريخ : امروز
    از: رئيس
    موضوع : خودت
    عطف به : زندگي

    من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن . آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است
    .

    شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد


    ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند


    وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده


    وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد


    ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند


    وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند


    ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : متشكرم از شما ، ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نميدانستي

  12. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #127
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    بچه که بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهایت هر چیزی همین 10 تا بود از بابا که بستنی که می خواستم 10 تا می خواستم مامان رو 10 تا دوست داشتم . خلاصه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10 تا خیلی قشنگ بود ولی حالا نمیدونم ته دنیا چقدره؟ نهایت دوست داشتن چند تاست؟ انگار خیلی هم حریس تر شدم . 10 تا بستنی هم کفافم رو نمیده اما می خوام بگم دوست دارم میدونی چقدر؟ به اندازه همون 10 تای بچگی

  14. #128
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
    مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
    كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
    كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
    قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.
    در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .
    قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
    مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
    آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
    درود بر شما راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
    و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري .

  15. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #129
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    چهار ماه پيش دچارش شدم . همين مريضي رو مي گم . طبق معمول دكترم كلي آسمون ريسمون بافت كه فلانه و فلان طوره ، ولي درمان نداره .
    چهار ماه پيش انگشتم را كردم تو حلقم تا لوزه ام را بخارانم ، ولي انگشتم گير كرد . مصيبتش اينجا بود كه انگشت گير كرده رو نه مي تونستم قورت بدم ، نه بالا بيارمش . و از اون بدتر اينكه بهترين انگشتم را از دست داده بودم . انگشت اشاره . و اين يعني كه من از گرسنگي خواهم مرد چون نويسنده بودم . تازه اگر هم فرض مي گرفتيم كه از گرسنگي نمي مردم ، بدتر مي شد ، مثلا اگر دماغم كيپ مي شد ، نمي توانستم كاري بكنم و از خفگي مي مردم . در اين حالت بدتر هم بود . مردگي بر اثر خفه گي و اين يعني اين كه تا آخر عمرم ! همه مرا با آن نويسنده كه در فرانسه با گاز مرده بود ، مقايسه مي كردند و اين بدترين چيز براي يك نويسنده بود .
    بگذريم . مشكلم زماني بد تر شد كه با هر كس صحبت مي كردم يا مي ديدم ، حالت تهوع بهم دست مي داد . فكر كنيد يك انگشت چهارده سانتي روي لوزه شما گير كنه ، به جز بالا آوردن ديگه كاري از دستتون بر نمياد و باز هم اين براي من نويسنده ، افتضاح به بار مي آورد . دو ماه كه از اين موضوع گذشت ، من از جامعه ادبي طرد شدم . علتش كاملا واضح بود ، نوشته هاي من همگي رنگ استفراغ و بو مي دادند و ناشرينم دچار اشمئزاز مي شدند . علت ديگر ، سه سميناري بود كه رديف اول را به گه كشيدم . بنابراين نويسندگي را كنار گذاشتم ، در حقيقت كنار گذاشته شدم . اول ها عكسم روي تمام مجلات بود ولي كم كم عادي شد قضيه و ديگر خبرنگاران هم از من استقبالي نمي كردند . كاملا درمانده شده بودم . عق عق .... ببخشيد ، دست خودم نيست . اجازه بديد پاكتون كنم .... اه ... بي پدر خودتي عوضي ... .
    ديديد چقدر سخته ؟ وقتي يك نويسنده از جامعه ادبي و بعد جامعه اي كه در آن زندگي مي كنه طرد مي شه ، مطمينا فيلسوف مي شه . يقين داشته باشيد كه درست مي گم . در اين يك ماه اخير من كاملا در اين زمينه ، به استادي رسيده ام و در حال اتمام يك كتاب فلسفي هستم . مساله نوشتن بدون انگشت را هم حل كردم . فقط كمي ممارست مي خواست تا تايپ با پا رو كاملا فرا بگيرم ولي امروز صبح اتفاقي ديگر افتاد كه ذهنم را به خودش مشغول كرده . انگشت اشاره پايم در كيبورد گير كرد و من براي در آوردنش نيروي زيادي به آن وارد كردم و متاسفانه اين انگشتم را هم از دست دادم و بطور كامل قطع شد . احتمالا نوشتن را كنار مي گذارم و به كار ديگري مي انديشم . تا چه پيش آيد . همين .

  17. #130
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض حدیث دیگری از عشق

    قصه ی آن دختر را می دانی ؟
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنیا تنفر داشت
    و فقط یکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنین گفته بود
    « اگر روزی قادر به دیدن باشم
    حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
    عروس حجله گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
    که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
    و دختر آسمان را دید و زمین را
    رودخانه ها و درختها را
    آدمیان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به دیدنش آمد
    و یاد آورد وعده دیرینش شد :
    « بیا و با من عروسی کن
    ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزید
    و به زمزمه با خود گفت :
    « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
    دلداده اش هم نا بینا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسری با او نیست

    ***
    دلداده رو به دیگر سو کرد
    که دختر اشکهایش را نبیند
    و در حالی که از او دور می شد
    هق هق کنان گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

    مترجم : محمد جواد شريفيان
    -------------------------------------------------------------------------------------
    متن انگليسي آن :
    everyone except her boyfriend. One day the girl said that if she cud only see the world she would marry her boyfriend, one day someone donated their eyes 2 her and then she saw everything including his boyfriend, her boyfriend ask her, "now that you can see, will you marry me?", the girl was shocked when she saw her boyfriend is also blind, and she refuse to marry him. Her boyfriend walks away with tears and said, “Just take care of my eyes dear

  18. این کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •