تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 103 از 212 اولاول ... 3539399100101102103104105106107113153203 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,021 به 1,030 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1021
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    يکبار، پابلو پيکاسو، نقاش و مجمسه ساز مشهور اسپانيائی در مورد توانائيهای خودش صحبت می کرد و می گفت: مادر من هميشه به من می گفت که اگر در زندگی يک سرباز باشی در آينده تبديل به يک ژنرال خواهی شد ويا اگر يک تارک دنيا باشی در آينده تبديل به پاپ می شوی و به جای همه اينها من نقاش شدم و امروز هم يک پيکاسو هستم، البته هيچ از اين بابت احساس حقارت و سرخوردگی نمی کنم!
    اما پيکاسو در ادامه صحبتهايش موافقت و تأييد خود را درباره آنچه که آبراهام لينکن گفته است، خاطر نشان می سازد. " هرچه که هستی، بهترينش باش." و آبراهام لينکن با زندگی خود حکمت اين اندرز را ثابت کرد

  2. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1022
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض پدر من وقتی ...

    وقتی من ۴ ساله بودم: بابای من می‌تونه هر کاری رو انجام بده.

    وقتی من ۵ ساله بودم: بابای من خیلی چیزا می‌دونه.

    وقتی من ۶ ساله بودم: بابای من زرنگ‌تر از بابای توست.

    وقتی من ۸ ساله بودم: بابای من همه چیز رو هم نمی‌دونه.

    وقتی من ۱۰ ساله بودم: اونوقتا که بابام همسن من بود همه چیز با حالا فرق داشت.

    وقتی من ۱۲ ساله بودم: بابا یه قدری پیر شده .

    وقتی من ۱۴ ساله بودم: به حرفهای بابام توجه نکن، اون از مد افتاده.

    وقتی من ۲۰ ساله بودم: وای خدای من بابا دیگه کاملا از رده خارجه.

    وقتی من ۲۵ ساله بودم: بابا هرچی باشه یه پیرهن از من بیشتر پاره کرده.

    وقتی من ۳۵ ساله بودم: من تا با بابام مشورت نکنم کاری انجام نمیدم.

    وقتی من ۴۰ ساله بودم: متعجبم که پدر چطور اون جریان رو حل کرد، خدا بیامرز خیلی عاقل بود.

    وقتی من ۵۰ ساله بودم: حاضرم همه چیزمو بدم فقط چند لحظه با بابای خدابیامرزم مشورت کنم. خیلی چیزا بود که میتونستم ازش یاد بگیرم.

  4. #1023
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض احساس زیبا

    هیچ وقت دلم نمی‌خواست معلم باشم، اگرچه در یک خانواده‌ی سرشار از معلم(!) به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام.

    شاید دلیلش این بوده که همیشه فکر می‌کردم بلد نیستم چیزی به کسی یاد دهم! ولی این طرز فکر در یک‌سال اخیر به طور کلی تغییر کرد. دلیلش هم حضور در کلاس‌ها و آموزشگاه‌های مختلف بود که باعث شد بفهمم که من هم بلدم یاد دهم و چقدر شیرین است این یاد دادن! و حتما به همین دلیل است که دکتر شریعتی افتخار می‌کند به معلم بودنش.

    دیروز آخرین جلسه‌ی یکی از این کلاس‌ها بود. دانش‌آموزان این کلاس، پسرهای دبیرستانی بودند با آن روحیات خاص خودشان! هرچه باشد مدت زیادی از دوره‌ی دبیرستان خودم نگذشته و تمام شیطنت‌های آن روزها را به خوبی به یاد دارم! مخصوصا اینکه من از اون بچه مثبت‌های خنثی نبودم که یک گوشه آرام بگیرم و با گروه دوستانم -که هنوز هم با هم ارتباط نزدیکی داریم- تقریبا هر کاری که در ذهن بگنجد -البته نه اون کارهایی که شما فکر می‌کنید!- کرده‌ایم. خلاصه اینکه خوب می‌دانم درس دادن به این گروه سنی واقعا یک چالش بزرگ است! خوشبختانه با بچه‌های خوبی سروکار داشتم که شیطنت‌هایشان هم شیرین و دلنشین بود.

    در آخرین جلسه‌ی کلاس توصیه‌ای به بچه‌ها کردم که دوست داشتم روزی شاید در دوران دبیرستان یکی از معلم‌های من هم به من می‌گفت و شاید هم مسیر زندگی‌ام را عوض می‌کرد. هر چند در این سن و سال گوش شنوایی برای شنیدن توصیه و نصیحت وجود ندارد! ولی حتی اگر در وجود یکی کارگر افتد، باز هم بسیار با ارزش است. به آنها گفتم:

    «در زندگی از گفتن سه عبارت هرگز نترسید: یکی “نه! نمی‌دانم! نمی‌توانم!” دیگری “بخشیدم” و آخری “دوستت دارم” و البته گفتم که ما خیلی خوب این عبارات را به کار می‌بریم منتها زمانی که می‌خواهیم دروغ بگوییم و جایی که واقعا به آنها نیاز داریم در زبانمان نمی‌چرخند! و باز هم گفتم که اگر روزی خواستید این نصیحت را با دیگری در میان بگذارید، اول مطمئن شوید که خودتان هر سه‌ی این عبارات را به کار برده‌اید! کاری که من کرده‌ام.»

  5. #1024
    حـــــرفـه ای eMer@lD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    پایتخت
    پست ها
    1,613

    پيش فرض

    راز معرفت

    روزي مردي جوان نزد شيوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برايش بازگو کند. شيوانا در جمع مريدانش مشغول تدريس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از يارانش خواست تا قاشقي چوبي و تخت را همراه ظرفي روغن مايع براي او بياورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه مي بيند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط بايد مواظب باشد که حتي يک قطره روغن نيز روي زمين نريزد که در غير اين صورت از معرفت و راز معرفت ديگر خبري نخواهد بود.
    مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زياد در دست گرفت و با قدم هاي آهسته و دقيق در حالي که يک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمي داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شيوانا و شاگردانش بازگشت. شيوانا نگاهي به قاشق روغن انداخت و ديد که صحيح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسيد: خوب! اکنون براي حاضرين تعريف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه ديدي؟!
    مرد جوان مات و متحير به جمع خيره شد و با شرمندگي اعتراف کرد که در تمام طول مسير حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شيوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرين را تکرار کند. اين بار مرد جوان مات و مبهوت به زيبايي و سادگي در و ديوار مدرسه خيره شد و بي توجه به اينکه روغن از قاشق ريخته است، تمام زواياي باغ را با دقت تماشا کرد. وقتي نزد شيوانا و جمع برگشت، با شرمندگي متوجه شد که هيچ روغني در قاشق نمانده است و قاشق خالي است. با اعتراض به شيوانا گفت که مي تواند دقيق و روشن تمام زواياي مدرسه و باغ را براي جمع تشريح کند.
    اما شيوانا تبسمي کرد و گفت: شرح زيبايي ها بايد با ريخته نشدن روغن از قاشق همراه مي شد. تو راز معرفت را پرسيدي و اکنون بايد خودت آن را دريافته باشي! راز معرفت يعني زندگي در اين دنيا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زيبايي هاي آن بدون اين که حتي قطره اي از روغن صداقت و پاکدامني و خلوص و صفاي باطني خود را در اين مسير از دست بدهي. اين دو با هم عجين هستند و بدون داشتن همزمان اين دو هرگز نمي تواني راز معرفت را دريابي!


  6. 2 کاربر از eMer@lD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1025
    حـــــرفـه ای eMer@lD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    پایتخت
    پست ها
    1,613

    پيش فرض

    ترازوي کائنات
    مردي بسيار ثروتمند که از نزديکان امپراطور بود و در سرزمين مجاور ثروت کلاني داشت، از محبت و عشقي که رعايا ونزديکانش نسبت به شيوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همين خاطر روزي با خشم نزد شيوانا آمد و با لحن توهين آميزي خطاب به شيوانا گفت: آهاي پير معرفت! من با خودم يکي از رعيت هايم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق مي زنم.به من نشان بده تو چگونه آن را تلافي مي کني.
    شيوانا سر بلند کرد و نيم نگاهي به رعيت انداخت و سنگي از روي زمين برداشت و آن را در يک کفه ترازوي مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائين رفت و کفه ديگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقي محکم بر پاي رعيت وارد ساخت. فرياد رعيت شلاق خورده به آسمان رفت. هيچکس جرات اعتراض به فاميل امپراطور را نداشت و در نتيجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را ديد لبخندي زد و گفت: پس قبول داري که همه درس هاي تو بيهوده و بي ارزش است!
    هنوز سخنان مرد به پايان نرسيده بود که فريادي از بين همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمين سقوط کرده بود و پاي راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسيمه به سوي پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سريعاً به سراغ طبيب بروند.
    در فاصله زماني رسيدن طبيب، مرد ثروتمند به سوي شيوانا نيم نگاهي انداخت و با کمال حيرت ديد که رعيت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوي شيوانا رساند و سنگي از روي زمين برداشت و در کفه ديگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائين آمده، بالا رفت و کفه ديگر به سمت زمين آمد. مي گويند آن مرد ثروتمند ديگر به مدرسه شيوانا قدم نگذاشت.
    کفه ترازوي شما در ترازوي عدل الهي چگونه است؟!

  8. #1026
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    تلقين محض

    دوستانم مي گويند من آدم دهن بيني هستم. فکر کنم حق با آن ها باشد. آنها هميشه براي آنکه دليلي براي حرفشان داشته باشند. اتفاق ناچيزي را که پنجشنبه پيش برايم پيش آمد. مطرح مي کنند.

    ماجرا از اين قرار بود که آن روز صبح رمان ترسناکي مي خواندم. با اين که هوا روشن بود. قرباني نيروي تلقين شدم.
    اين تلقين تصوري را در من بوجود آورد که قاتل بي رحمي توي آشپزخانه قايم شده. قاتل دشنه بزرگي را توي دستش گرفته و منتظر ايستاده تا با ورود من به آشپزخانه به رويم بپرد و چاقو را به پشتم فرو کند.
    با اينکه درست رو به روي در آشپرخانه نشسته بودم و اگر کسي مي خواست به آشپزخانه برود. مي بايست از جلو چشمانم رد مي شد و تازه به جز در ورودي آشپزخانه راه ديگري هم براي رفتن به آنجا نبود. با اين همه، باز فکر مي کردم قاتل پشت در کمين کرده.
    اما من قرباني نيروي تلقين شده بودم و جرأت نمي کردم وارد آشپزخانه بشوم. اين موضوع نگرانم کرده بود اما چون ديگر وقت ناهار بود. بايد حتماً به آشپزخانه مي رفتم.
    در آن وقت زنگ خانه را زدند.
    بي آنکه از جايم بلند شوم، داد زدم: «بيا تو، در بازه».
    سرايدار ساختمان با دو يا سه نامه وارد شد.
    گفتم: «ببين، پام خواب رفته. مي شه بي زحمت بري از آشپزخانه يه ليوان آب برام بياري؟»
    سرايدار گفت: «البته».
    در آشپزخانه را باز کرد و رفت تو. چندي بعد صداي فريادي را شنيدم و صداي جسمي که با افتادنش، تمامي ظرف و ظروف و بطريها را از روي ميز آشپزخانه کشيد و به زمين ريخت.
    يکدفعه از روي صندلي بلند شدم و به آشپزخانه دويدم.
    نيمي از بدن سرايدار روي ميز افتاده بود و دشنه بزرگي توي پشتش فرو رفته و کشته شده بود.
    خيالم راحت شده بود، چون معلوم شد هيچ قاتلي توي آشپزخانه نبود.


    نوشته: فرناندو سورنتين

  9. #1027
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    آرزو

    هيزم شکن پيري از سختي روزگار و کهولت ،پشتش خميده شده بود ،مشغول جمع کردن هيزم از جنگل بود. دست آخر آنقدر خسته و نا اميد شد که دسته هيزم را به زمين گذاشت و
    فرياد زد:"ديگر تحمل اين زندگي را ندارم ،کاش همين الان مرگ به سراغم مي آمد ومرا با خود مي برد." همين که اين حرف از دهانش خارج شد ،مرگ به صورت يک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت:"چه مي خواهي اي انسان فاني ؟ شنيدم مرا صدا کردي."
    هيزم شکن پير جواب داد:"ببخشيد قربان ،ممکن است کمک کنيد تا من اين دسته ي هيزم را روي شانه ام بگذارم."

  10. #1028
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    و هو الرحیم
    شهری مردی عالم نما،و پادشاهی عاقل داشت.علم مرد در شهر شایع شده بود،پادشاه برای اثبات نادانی مرد وی را به حضور خود دعوت کرد.مرد خود را حضور شاه رسانید.وی را با ملازمانش در قصر یافت.پشت سر شاه وزیران و اشخاص بر جسته ی شاه ایستاده بودند.از قضا دلغک شاه نیز با لباس آراسته پشت سر همه آنها ایستاده بود و مرد غافل از آن.شاه از مرد پرسد:ای مرد بگو که خدا چند است؟ناگاه دلغک پنج انگشت خود را به نشانه ی پنج بودن دور از چشم دیگران نشان مرد داد.مرد فورا گفت:قبله ی عالم،خدا پنج است.شاه از گستاخی مرد عالم نما به خروش آمد و خطاب داد :ای احمق منظورت چیست که خدا را این گونه کم خطاب قرار دادی.مرد پاسخ داد :اشکال از من نیست،من به علامت ملازم شما گفتم خدا پنج است و گرنه قصدم این بود که بگویم خدا ده(10) است!

    از حکایات سید عظیم شیروانی
    ترجمه:t.s.m.t

  11. #1029
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ملا بدون خبر قبلی وارد خانه ی دوستش شد و تا ظهر حرف را پیش کشاند تا شاید ناهار در خانه ی دوستش باشد.دوستش که ملا را می شناخت،با قیافه ی عبوس رو به ملا کرد و گفت :ملا افسوس که جز ماست ترشیده در کوزه چیزی ندارم و گرنه ،چه سعادتی بالاتر از این که ملا را مهمان خود می کردم.ملا گفت هر چه از دوست رسد نیکوست همین خواهیم کرد و سراغ کوزه ای که مرد بر آن اشاره کرده بود رفت و آن را نزد دوستش آورد.چون در کوزه را باز کرد آن را پر از عسل یافت.دوستش خود را کنترل کرده و با شادی به دست و پای ملا افتاد که از برکت دست تو ماست ترشیده،عسلی شیرین شده است.ملا ناخنکی به عسل زد و چون خوش بر او آمد هر بار با حرص بیشتری از آن میخورد.مرد که دید اگر این گونه بنشیند چیزی برای خود او نخواهد ماند،گفت:ای ملا آهسته میل کن که عسلی این گونه شیرین زبانت را نسوزاند.ملا که هنوز عسل می خورد گفت:نگران نباش آن گونه که تو را می سوزاند،مرا نخواهد سوزاند.

    ملا نصرالدین
    ترجمه:t.s.m.t

  12. #1030
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    داداشی
    برای داداشی کارت نفرستادم،به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم می تواند در مراسمی که آخر شب در پارکینگ آپارتمان، بعد از آمدن از تالار می گیریم، شرکت کند.خواهر و برادر ها، عروس و داماد ها از دیدنش تعجب کردند و به من چشم غره رفتند.همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود،موهای جو گندمی اش را خوب شانه زده بود و کفش کهنه شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دسته گل رز قرمز هم آورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد.فامیل های دور از دیدنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی هم متلک بارش کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند،حدس می زنم
    می دانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصی مان آمده باشد. داداشی مثل خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود.در مراسم با هیچ کس حرف نزد و وقتی دید خواهر ها و بردارها با خوانواده هایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر دیگران را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدمش و از آمدنش تشکر کردم.
    فردای عروسی مثل همیشه، پس مانده غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیر کاکائو خریدم و به طرف آپارتمانش رفتم . نرسیده به آپارتمان گوشه ای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیر کاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ آلومینیومی در شیشه شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشه شیر را به او می دادم ،دمی دانستم این آخرین باری است که در را پشت سرم قفل می کند.
    دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم ، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش را از کشوی سردخانه بیرون آوردند.جای دندان های هشت سالگی ام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب می شناختم، مجازات پسرک نه ساله ای بود که شیر کاکائو خواهر هشت ساله اش را خورده بود.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •