داداشی
برای داداشی کارت نفرستادم،به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم می تواند در مراسمی که آخر شب در پارکینگ آپارتمان، بعد از آمدن از تالار می گیریم، شرکت کند.خواهر و برادر ها، عروس و داماد ها از دیدنش تعجب کردند و به من چشم غره رفتند.همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود،موهای جو گندمی اش را خوب شانه زده بود و کفش کهنه شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دسته گل رز قرمز هم آورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد.فامیل های دور از دیدنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی هم متلک بارش کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند،حدس می زنم
می دانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصی مان آمده باشد. داداشی مثل خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود.در مراسم با هیچ کس حرف نزد و وقتی دید خواهر ها و بردارها با خوانواده هایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر دیگران را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدمش و از آمدنش تشکر کردم.
فردای عروسی مثل همیشه، پس مانده غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیر کاکائو خریدم و به طرف آپارتمانش رفتم . نرسیده به آپارتمان گوشه ای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیر کاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ آلومینیومی در شیشه شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشه شیر را به او می دادم ،دمی دانستم این آخرین باری است که در را پشت سرم قفل می کند.
دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم ، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش را از کشوی سردخانه بیرون آوردند.جای دندان های هشت سالگی ام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب می شناختم، مجازات پسرک نه ساله ای بود که شیر کاکائو خواهر هشت ساله اش را خورده بود.