تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 212 اولاول ... 678910111213142060110 ... آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #91
    کـاربـر بـاسـابـقـه Wisdom's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    テヘラン
    پست ها
    2,738

    پيش فرض

    روزي غرق در تفكر
    ناگهان خود را در دياري يافتم دوردست وغريب
    ديدم مردي در كنار من است
    با نگاهي مهربان
    به نرمي از من پرسيد : چرا اين طور گرفته اي ؟
    گفتم : فكرم پريشان است
    گفت : شايد از من كمكي ساخته باشد
    گفتم : به دنبال حقيقت مي گردم
    گفت : در خود فرو رو كليدش را در قلبت مي يابي
    گفتم : چگونه ؟
    گفت : خيال هايت را كنار بگذار و نيتت را خالص كن آن وقت حقيقت در قلبت مي تابد
    پرسيدم : از كجا بدانم كه حقيقت است كه مي تابد ؟
    پاسخ داد : در اين مرحله اوليا و انبيا را همه بر حق مي بيني و تفاوت بين اديان نمي گذاري يعني به مرحله خودشناسي گام نهادي
    مرحله خودشناسي ؟
    در مرحله خودشناسي مي داني كه از كجا آمده اي
    چرا به اين دنيا آمده اي
    در اينجا چه بايد بكني
    و بعد به كجا مي روي
    گفتم : نمي دانم در اينجا چه بايد بكنم
    گفت : به وظايفمان عمل كنيم
    به ديگران خير برسانيم و بكوشيم انسان واقعي باشيم
    انسان واقعي ؟
    بله، كسي كه به راستي دلسوز، نيك خو و نيك خواه باشد
    از شادي ديگران شاد شود و از غمشان غمگين و در پي ياري به ديگران باشد
    چگونه ؟
    هميشه با ديگران همان باش كه مي خواهي با تو باشند
    و هر چه بر خود نمي پسندي بر ديگران هم مپسند
    گفتم : گفتنش آسان است اما به كار بستنش دشوار
    گفتم : نشيب و فراز زندگي گاهي عرصه را بر من تنگ مي كند و مطمئن نيستم آيا روزي به سعادت واقعي مي رسم
    گفت : در راه حقيقت سعادت واقعي بازگشت به سرمنزل ازلي است
    سرمنزل ازلي ؟
    بازگشت به همان جايي كه از آن آمده ايم اما دانا تر و مهربان تر

  2. 2 کاربر از Wisdom بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #92
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    روزي شيوانا از نزديك مزرعه اي مي گذشت. مرد ميانسالي را ديد كه كنار حوضچه اي نشسته و غمگين و افسرده به آن خيره شده است. شيوانا كنار مرد نشست و علت افسردگي اش را جويا شد. مرد گفت: «اين زمين را از پدرم به ارث گرفته ام. از جواني آرزو داشتم در اين جا ماهي پرورش دهم. همه چيز آماده است. فقط نيازمند سرمايه اي بودم كه اين حوضچه را لايروبي و تميز كنم و فضاي سربسته مناسبي براي پرورش و نگهداري ماهي ايجاد كنم. اين آرزو را از همان ايام جواني داشتم و الان بيش از ده سال است كه هنوز چنين سرمايه اي نصيبم نشده است. بچه هايم در فقر و دست تنگي بزرگ مي شوند و آرزوي من براي رسيدن به سرمايه لازم براي آماده سازي اين حوض بزرگ هر روز كم رنگ تر و محال تر مي شود. اي كاش خالق هستي همراه اين حوض بزرگ به من سرمايه اي هم مي داد تا بتوانم از آن ثروت مورد نياز خانواده ام را بيرون بكشم.»
    شيوانا نگاهي به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگي كوچكي را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: «چرا از آنجا شروع نمي كني. هم كوچك و قابل نگهداري است و هم مي تواند دستگرمي خوبي براي شروع كار باشد.»
    مرد ميانسال نگاهي نااميدانه به شيوانا انداخت و گفت: «من مي خواستم با اين حوض بزرگ شروع كنم تا به يكباره به ثروت عظيمي برسم و شما حوضچه كوچك سنگي را به من پيشنهاد مي كنيد. آن را كه همان ده سال پيش خودم به تنهايي مي توانستم راه بيندازم.»
    شيوانا سري تكان داد و گفت: «من اگر جاي تو بودم به جاي دست روي دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه كوچك آرزوهاي بزرگم را تمرين مي كردم تا كمرنگ نشود و از يادم نرود!»
    مرد ميانسال آهي كشيد و نظر شيوانا را پذيرفت و به سوي حوضچه كوچك رفت تا خودش را سرگرم كند.
    چند ماه بعد به شيوانا خبر دادند كه مردي با يك گاري پر از خرچنگ خوراكي نزديك مدرسه ايستاده و مي گويد همه اين ها را به رايگان براي مدرسه هديه آورده است و مي خواهد شيوانا را ببيند.
    شيوانا نزد مرد رفت و ديد او همان مرد ميانسالي است كه آرزوي پرورش ماهي را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جوياي حالش شد. مرد ميانسال گفت: «شما گفتيد كه اگر جاي من بوديد اول از حوضچه سنگي شروع مي كرديد. من هم تصميم گرفتم چنين كنم. وقتي به سراغ حوضچه سنگي رفتم متوجه شدم كه آبي كه حوضچه را پر مي كند از چشمه اي زيرزميني و متفاوت مي آيد و املاح آن براي پرورش ماهي اصلا مناسب نيست اما براي پرورش ميگو عالي است. به همين دليل بلافاصله همان حوضچه كوچك را راه اناختم و در عرض چند ماه به ثروت زيادي رسيدم. اي كاش همان ده سال پيش همين كار را مي كردم و اينقدر به خود و خانواده ام سختي نمي دادم.»

  4. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #93
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    گويند در دربار پادشاهي وزير بسيار صادق و درستکاري بود تمام سعي وکوشش خود را صرف راحتي مردم کرده و از خلاف کاري ديگر وزيران هم جلوگيري ميکرد که باعث ناراحتي آنها ميشده. هر نقشه اي ميکشيدند که بتوانند او را پيش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود ميسر نمي شد.
    بعد از نيمه شب يکي از وزيران به قصد رفتن دستشوئي از اطاقش خارج ميشد که متوجه آن وزير در انتهاي راهرو شده با کنجکاوي و آهسته او را دنبال کرد تا ديد او وارد اطاقي شد که از آن کسي استفاده نمي کرد و يواشکي در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کليد نگاه کرد و ديد آن وزير رفت سراغ صندوقي و باز کرده و محتويات آن را نگاه ميکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقيه وزيران را بيدار کرده جريان را تعريف کرد. همه پيش سلطان رفته و گفتند که آن وزير صندوقي در اطاقي مخفي کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزديده و توي آن مخفي ميکند. پادشاه با ناباوري و شناختي که از او داشت به اصرار آنها وزير را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند. در صندوق که باز شد غير از يک جفت کفش و جوراب ولباسي پاره چيزي نيافتند. شاه با تعجب دليل نگه داشتن آنها را پرسيد و او در جواب گفت :
    قربان اينها لباس ها و کفش و جورابي هستند که من با آنها به پايتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه ميکنم تا فراموش نکنم کي بودم و از کجا به کجا رسيده ام.

  6. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #94
    اگه نباشه جاش خالی می مونه seyyed.ali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2006
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    281

    پيش فرض

    سلام
    تمام داستان ها رو ميتونيد از اينجا دانلود كنيد
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    اولي تا اونجاس كه دوستمون suse گفته
    دوميش هم بقيش تا همين جا

    من كيبوردم فارسي نداره نمي تونم خوب درد و دل كنم

  8. 2 کاربر از seyyed.ali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #95
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    نقل قول نوشته شده توسط seyyed.ali
    سلام
    تمام داستان ها رو ميتونيد از اينجا دانلود كنيد
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    اولي تا اونجاس كه دوستمون suse گفته
    دوميش هم بقيش تا همين جا

    من كيبوردم فارسي نداره نمي تونم خوب درد و دل كنم

    ممنون
    لطف کردید
    ...............

    عاشقي می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.

    او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

    و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

    عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.

    خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

    عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
    اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.

    خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.

    و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
    عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.

    عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

  10. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #96
    داره خودمونی میشه leila_kl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    37

    11 ( مادر ) شاهكار:هانس كريستين اندرسن

    مادري بر بالين كودك خردسالش نشسته بود ، از اينكه او را در حال احتضار مي ديد غمگين و گريان بود،رنگ از رخ كودك پريده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس مي كشيد و گاه به گاه با تنفسي عميق كه به آه شبيه بود نفسي ميزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در اين هنگام دستي به در خورد و پيرمردي وارد اتاق شد ، او بالاپوش بزرگي بدور خود پيچيده بود تا گرمش بدارد ،بيرون همه جا را برف و يخ گرفته بود و بادي سرد چنان مي وزيد كه سوزش آن صورت را مي بريد. پيرمرد از سرما مي لرزيد ، كودك لحظه اي چشم بر هم گذاشت و خفت ، مادر قوري كوچك چاي را روي بخاري گذاشت تا با يك فنجان چاي مهمانش را گرمي بخشد.پيرمرد نشسته بود و گهواره كودك را مي جنباند و مادر، كودك بيمارش را كه بسختي نفس مي كشيد و دست كوچكش را بلند نگاه داشته بود مي نگريست. فكر ميكني اين بچه براي من بماند؟ آيا حداي رحيم او را از من خواهد گرفت؟ پير مرد كه همان پيك مرگ بود سرخم نمود وجوابش نه مثبت بود ، نه منفي. مادر سر به گريبان فرو برد و اشك از گونه هايش روان شد ، سه روز و سه شب دركنار بستر فرزند چشم بر هم ننهاده بود و سرش درد مي كرد ، خواب لحظه اي در ربودش ، پس چشم برداشت و از سرما ناليد كه: چه شد؟ و همه جا را نگريست ولي پيرمرد رفته بود و كودك خردسال را نيز با خود برده بود صداي دنگ دنگ ساعت كهنه گوشه ديوار برخاست و ناگهان پاندول آن از جا كنده و متوقف ماند. مادر بيچاره از خانه بيرون دويد و فرياد زنان فرزندش را مي طلبيد . بيرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نحواهد آورد. مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من راه را به تو نشان خواهم داد ولي شرطش اين است كه تو همه آوازهايي را كه شبها بر بالين كودكت برايش مي خواندي برايم بخواني من اين آوازها را دوست دارم و قبلا شنيده ام ، نام من شب است و تمام اشكهايي را كه بر بالين او نثار كرده اي ديده ام. مادر گفت : من همه را برايت خواهم خواند اما مرا سرگردان مكن تا بتوانم كودكم را بازآرم و بيابم.ولي شب سنگين و ساكت نشسته بود، مادر دستها را به هم پيوست و خواند و گريست ترانه ها بسيار بودند ولي اشكهاي او بيشتر شب گفت: از سمت راست به جنگل تيره كاج برو ، من مرگ را با كودكت همانجا ديدم كه مي رفتند. در اعماق جنگل راههاي بسياري يكديگر را مي بريدند و مادر مردد بود كدام را برگزيند ، ناگهان چشمش به بوته خاري افتاد كه نه برگ داشت و نه گل و يخها از شاخه هاي بوته آويخته بودند . مادر پرسيد: تو مرگ را نديدي كه با كودك من از اين راه بروند ؟ بوته گفت چرا ديدم ولي راه را به تو نشان نحواهم داد مگر اينكه مرا از حرارت سينه ات گرم كني وگرنه من از سرما خواهم مرد. مادر بر زانوان نشست و بوته خار را به سينه اش فشرد خارهاي بوته به تنش فرو رفتند و قطرات خون جاري شد و بوته خار از نو جوان گرديد و در آن سرماي زمستان گل داد ، قلب شكسته و غمزده او چنين گرمايي معجزه آسا داشت. و بوته راهي را كه مي بايست مي رفت به او نشان داد. او رفت و رفت تا بدرياچه بزرگي رسيد كه نه كشتي داشت و نه قايق و سطح آن را قشري نازك از يخ پوشانده بود و گذشتن از آن امكان نداشت ، اما او مي بايستي براي يافتن كودكش به ساحل روبرو مي رسيد، به ناگهان فرياد كشيد :مرگي كه بچه مرا با خود دارد كجاست؟ ناگهان درياچه به سخن آمد و گفت : من ميدانم كجاست بگذار ما هردو صميمانه با هم كنار بياييم ، دلشادي من در اين است كه مرواريدي داشته باشم و چشمان تو روشنترين چشماني هستند كه من تابحال ديده ام اگر تو چشمانت را نثار من كني ، من نيز تو را به گلشن ساحل روبرو خواهم برد آنجا كه مرگ خانه دارد و گلها و درختاني را مي پروراند كه هر يك عمر انساني است . مادر گفت همه وجودم را نثار مي كنم تا كودكم را باز يابم . او اين سخن را گفت و گريست و گريست تا اينكه چشمانش را بصورت دو قطره اشك به كف درياچه فرو چكاند و آنها به دو مرواريد گرانبها بدل شدند ، درياچه هم او را گرفت و گويي كه بر تخت رواني نشسته بود به يك لحظه او را به ساحل ديگر رساند آنجا كه خانه اي مجلل قرار داشت و فرسنگها وسعتش بود ، انسان نمي دانست كه آيا كوهي پوشيده از جنگل و غار بود ويا اتاقكهاي متعدد اما مادر مسكين قادر به ديدن نبود . او دوباره فرياد كشيد : مرگي كه بچه مرا با خوددارد كجاست؟ پيرزن گوركن جواب داد: او هنوز باز نگشته است و همچنان كه ميرفت تا گلشن مرگ را محافظت كند پرسيد: چگونه توانستي اينجا را بيابي و چه كسي تو را ياري داد؟ مادر گفت: خداي رحيم ياري ام داد او با شفقت و مهربان است پس تو هم بر من رحم كن و بگو فرزندم را كجا خواهم يافت؟ پيرزن گفت: من نمي دانم و توهم بينايي خود را از دست داده اي ، بسياري از گلها و درختان امشب پژمردند بزودي مرگ خواهد آمد تا آنها را جابجا كند تو حود مي داني كه هر بشري صاحب گل و يا درخت زندگي است اين گلها و درختها همانند ديگر گلها و درختها هستند ولي اينها قلبي درون خود دارند كه پيوسته مي زند ، برو بگرد شايد بتواني ضربان قلب كودكت را بشناسي ولي به من چه خواهي داد كه بگويم هنوز بايد چه كاري بكني؟ مادر مسكين گفت: من چيزي ندارم ولي بخاطر تو تا پايان عالم خواهم رفت. پيرزن گفت: من آنجا كاري ندارم فقط از تو مي خواهم كه گيسوان قشنگ و سياهت را به من بدهي خودت مي داني كه گيسوانت زيباست و من از آنها خوشم مي آيد در عوض موهاي سپيد مرا بگير كه بهتر ازهيچ است.مادر گفت اگر گيسوان مرا مي خواهي حاضرم با كمال ميل آنها را به تو بدهم و دست برگيسوان خود برد و آنها را برداشت و به پيرزن داد و موهاي سفيد او را گرفت. سپس هردو به گلشن مرگ رفتند آنجا كه گلها و درختان درهم روييده بودند ، جايي سنبلها زير شقايقها روييده بودند و جايي ديگر بوته هاي گل بزرگ ودرخت آسا شده بودند ، برخي كاملا تر و تازه و برخي بيمارگونه و زرد هر درخت و هر گل نام مخصوص خود را داشت جايي درختان بزرگي را در گلدانهاي كوچك نهاده بودند چنانكه بيم آن ميرفت كه از تنگي جا گلدان بشكند و جايي گلهاي كوچك و ظريفي را بر زمين خوابانده بودند و يا آنان را به گياهان ديگر آويخته و از آنان بي اندازه مراقبت مي كردند اما مادر مسكين بر همه گياهان كوچك خم مي شد و به ضربان دلي كه در آنها نهفته بود گوش مي داد و همچنانكه مي رفت در ميليونها گياه كودكش را بازشناخت. (يافتمش) مادر فريادي زد و دستش را بسوي گل زعفراني كه بيمار مي نمود دراز كرد پيرزن گفت: دستت را از گل كوتاه كن و تامل كن تا مرگ بيايدمن هر آن انتظار او را دارم ، از من نشنيده بگير ولي مگذار كه او اين گل را بچيند او را تهديد كن كه اگر به گل تو دست بزند تونيز گلهاي ديگر را ازجاي خواهي كنداو در پيشگاه خداي مهربان مسئول است و كسي را اجازه آن نيست كه گلي را بچيند تا او نخواهد. ناگهان نسيم سردي وزيدن گرفت و مادر دريافت كه اين مرگ است كه از راه مي رسد.مرگ پرسيد؟ راه اينجا را چگونه جستي؟ و چگونه آمدي؟ مادر جواب داد: من مادرم و مرگ دستش را بطرف گل كوچك دراز كرد تا آن را بچيند اما مادر با دستهايش محكم دست او را گرفت و از ترس مي لرزيد، مرگ بر دستهاي مادر نفس سرد خود را دميد و او حس كرد كه اين نفس سردتر از سوز زمستاني است و دستهايش فرو اقتادند. مرگ بانگ برداشت: تو نمي تواني بر خلاف قدرت من كار كني. مادر جواب داد: اما خداي رحيم قادر است . مرگ گفت: من مجري مشيت و اراده اويم و فقط آنچه را كه او خواستار است از من ساخته است من باغبان گلشن اويم ، من همه درختان او را بر مي كنم و از نو آنها را در گلزار بهشت مي نشانم در سرزمينهاي دور و نامعلوم ، اما آنجا چگونه است و چگونه اينها از نو خواهند روييد رازش را بتو نخواهم گفت. مادر گفت: كودكم را به من بازده و شروع به گريستن كرد و با دو دستش ساقه گل زيبايي را چسبيد و شيون كنان به مرگ گفت: من همه گلهاي تو را خواهم چيد كاسه صبرم لبريز گشته و نوميد شده ام.مرگ نگران شد و گفت: دست از آن كوتاه بدار تو خود گفتي كه خوشبختي را از دست داده اي حال مي خواهي مادراني ديگر را به خاك سياه بنشاني؟ مادر غمگين و متاثر گفت؟ مادراني ديگر را؟ و دستش را از ساقه گل برداشت.مرگ گفت بيا چشمهايت را بگير من آنها را از درياچه پس گرفتم اكنون اينها روشنتر و بيناتر از سابقند و در كنار خودت به اين چاه عميق نگاه كن و من به تو نام اين دو گل را كه قصد چيدنش را داشتي به تو خواهم گفت و تو تمامي آينده آنان را خواهي ديد، تمامي عمر سرگذشت آدمي را بنگر و آنچه را كه مي خواستي نظمش را برهم زني چه بود. مادر به عمق چاه نظر انداخت چنين ديد كه يكي از آن دو اسباب خير و سعادت را بتمامي فراهم داشت و خوشبختي گردش را فرا گرفته بود و ديگري بعكس در منتهاي ذلت و بدبختي غوطه ور بود مرگ گفت: اين هر دو خواست خداوند است.و آنجه كه بايد بداني اين است كه يكي از اين گلها فرزند دلبند توست و آنچه را كه ديدي سرنوشت آينده اوست. مادر متاثر گفت پس همان به كه از رنجها و مصائب آسوده اش كني ، و او را ببري به سراي جاودان خداوند ، بر خواهشها و زاريهاي من وقعي مگذار و همه را نشنيده بگير.مرگ گفت: نمي دانم چه مي خواهي ، آيا دوست داري او را باز يابي يا آنكه با خود ببرم به جايي كه از آن چيزي نمي داني و نحواهي دانست؟ مادر دو دستش را به هم پيوست و خداي رحيم را درود فرستاد: اي خداي مهربان نشنيده بگير آنچه من خلاف ميل تو خواستم و آن را خير پنداشتم از من مشنو و مرا ببخش. مادر سر به گريبان فرو برد و مرگ همراه كودك بعالم نامرئي شتافت

  12. 3 کاربر از leila_kl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #97
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    جوان زيبايي به اسم نرگس بود که هر روز مي رفت کنار درياچه اي تا زيبايي خودش رو در اب تماشا کنه... روزي چنان شيفته ي زيبايي خودش شد که به درون درياچه افتاد و غرق شد ...در جايي که به اب افتاده بود گلي روييد که ان را نرگس ناميدند.
    روزي اورياد ها -الهه هاي جنگل- به کنار درياچه امدند که از يک درياچه ي اب شيرين به کوزه اي سرشار از اشک هاي شور استحاله يافته بود...به درياچه گفتند چرا مي گريي؟
    درياچه گفت: براي نرگس مي گريم
    اوريادها گفتند:آه...شگفت اور نيست که براي نرگس مي گريي ... هرچه بود با انکه همه ي ما همواره در جنگل در پي اش مي شتافتيم تنها تو فرصت داشتي که زيبايي او را از نزديک تماشا کني ...
    درياچه پرسيد:مگر نرگس زيبا بود؟؟؟
    اوريادها شگفت زده پاسخ دادند : کي مي تواند بهتر از تو اين موضوع را بداند؟
    درياچه لختي ساکت ماند و بعد گفت : براي نرگس ميگريم اما هرگز زيبايي او را نديده ام...براي نرگس مي گريم چون هر بار از فراز کناره ام به رويم خم مي شد مي توانستم در اعماق ديدگانش بازتاب زيبايي خودم را ببينم

  14. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #98
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض هديه

    روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .
    زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد))دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست.

  16. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #99
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    فرصتی برای جبران

    لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»

    قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده»

    لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.

    -حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.»و آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»

    پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»

  18. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #100
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    خانم «تامپسون» معلم کلاس پنجم ابتدايي در اولين روز مدرسه مقابل دانش آموزان ايستاد و به چهره دانش آموزانش خيره شد و مانند اکثرمعلمان ديگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها رابه يک اندازه دوست دارد. اما اين غير ممکن بود. چرا که در رديف جلو پسربچه اي به نام « تدي استودارد» درصندلي خود فرو رفته بود که چندان مورد توجه معلم قرارنداشت. خانم «تامپسون» سال قبل « تدي » را ديده بود و متوجه شده بود که او با بقيه بچه ها بازي نمي­کند. اينکه لباسهايش کثيف هستند و او همواره به استحمام نيازدارد . براي همين «تدي» فردي نامطلوب قلمداد مي شد.
    اين وضعيت چنان خانم « تامپسون» را تحت تاثير قرار داد که او عملا نمرات پاييني را بر روي برگه امتحا ني­اش درج مي کرد.
    در مدرسه اي که خانم «تامپسون» تدريس مي کرد، لازم بود تا او شرح گذشته تحصيلي همه دانش­آموزانش را مورد بررسي قرار بدهد. او «تدي» را در نوبت آخر قرار داد . با اين حال وقتي پرونده وي را مرور کرد، بسيار شگفت زده شد .
    معلم کلاس اول « تدي » نوشته بود او بچه اي باهوش است که هميشه براي خنديدن آمادگي دارد. او تکاليفش را مرتب انجام مي­دهد و رفتار خوبي دارد. او از اينکه دور و برش شلوغ باشد، خوشحال مي شود.
    معلم کلاس دوم نوشته بود :«تدي » دانش آموز بسيار باهوش و با استعداد است . همکلاسي هايش اورا دوست دارند اما او اخيرا به خاطر ابتلاء مادرش به يک بيماري لاعلاج دچار مشکل شده. و احتمالا زندگي اش سخت شده است.
    معلم کلاس سوم نوشته بود مرگ مادرش برايش بسيار سخت تمام شد. اوتلاش مي­کند تا هرچه در توان دارد به كار بندد، اما پدرش چندان علاقه­اي از خودش چندان علاقه اي نشان نمي دهد. اگر در اين خصوص اقدامي نشود زندگي شخصي اش دچار مشکل خواهد شد.
    معلم کلاس چهارم نوشته بود :«تدي» انزواطلب است و علاقه چنداني به مدرسه نشان نمي­دهد. او دوستان زيادي ندارد و گاهي سر کلاس خوابش مي برد .
    اکنون خانم «تامپسون » مشکل وي را شناخته بود به خاطر همين از رفتار خود شرمسار شد . اوحتي وقتي که ديد همه دانش آموزانش به جز «تدي» هداياي کريسمس او را با کادوها و روبان هاي رنگارنگ زيبا بسته بندي کرده­اند، حالش بدتر شد .هديه «تدي» با بد سليقگي در ميان يک کاغذ ضخيم قهوه­اي رنگ پيچيده شده بود که او آن را از پاکت هاي خود درست کرده بود. خانم «تامپسون» براي باز کردن آن در بين هداياي ديگر دچارعذاب روحي شده بود. وقتي او يک گردنبند بدلي کهنه را که تعدادي ازنگين­هاي آن هم افتاده بود به همراه يک شيشه عطرمصرف شده که يک چهارم آن باقي مانده بود از لاي کاغذ قهوه اي رنگ بيرون کشيد. گروهي از بچه هاي کلاس شليک خنده سر دادند . اما او خنده استهزاءآميز بچه ها را با تحسين گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آويخت و مقداري از عطر را نيز به مچ دستش پاشيد.
    حرکت بعدي « تدي » کاملا خانم «تامپسون » را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اينکه سرانجام خانم معلم خود را تنها گير آورد. سپس به وي گفت: خانم معلم امروز شما دقيقا بوي مادرم را مي دهيد .
    خانم «تامپسون» هاج و واج به او نگريست. پس از خوردن زنگ آخر رفتن بچه ها او يک سا عت در کلاس نشست و اشک ريخت. از آن روز به بعد او ديگر تدريس را صرفا به آموختن خواندن و نوشتن و رياضيات محدود نکرد. بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگي هم بياموزد. خانم «تامپسون» بخصوص توجه خويش رابه «تدي» معطوف کرد . همچنانکه با پسرک کار مي کرد گويي ذهن وي دوباره زنده مي شد. هرچه بيشتر اورا تشويق مي کرد . پسرک بيشتر عکس العمل نشان مي داد . در پايان سال «تدي » يکي از بهترين دانش آموزان محسوب مي شد .خانم «تامپسون » علي رغم ادعايش که گفته بود که همه بچه ها را به يک اندازه دوست دارد اما اين بار هم دروغ مي گفت. چرا که تعلق خاطر ويژه اي نسبت به «تدي» داشت. يک سال بعد او نامه اي از طرف «تدي » دريافت کرد که در آن نوشته بود او بهترين معلم درتمام زندگي اش بود.
    شش سال ديگر نيز سپري شد تا اينکه او نامه ديگري از طرف « تدي » دريافت کرد. «تدي » در اين نامه نوشته بود درحال فارغ التحصيل شدن از دانشگاه با رتبه عالي است . او بار ديگر به خانم «تامپسون» اطمينان داده بود که وي را همچنان بهترين معلم تمام زندگي اش مي­داند. سپس چهار سال ديگر نيز مثل برق و باد گذشت. نامه چهارم «تدي » اذعان مي کرد که او به زودي به درجه دکترا نايل خواهد آمد. او نوشته بود که مي خواهد باز هم پيشرفت کند وبار ديگر احساس قلبي خود را در خصوص وي تکرار کرده بود . ماجرا به همين جا خاتمه نيافت. بهار سال بعد نامه ديگري از طرف «تدي» به دست خانم«تامپسون » رسيد. او در نامه خود نوشته بود که با دختري آشنا شده ومي خوا هد با وي ازدواج کند. «تدي » اظهار کرده بود از آنجا که چند سالي است پدرش را از دست داده موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم«تامپسون» بپذيرد و به جاي مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد . والبته خانم«تامپسون» پذيرفت. حدس مي­زنيد چه اتفاقي افتاد؟ او در مراسم عروسي همان گردنبندي را در گردن آويخت که چند نگينش افتاده بود و همان عطري را که مصرف کرده بود که خاطره مادر «تدي» را در ياد او زنده مي کرد. در مراسم عروسي «تدي» با ديدن خانم «تامپسون » لبخند رضايت بر لبانش نشست پيش رفت وموءدبانه دست او را گرفت. بوسه اي بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود گفت: متشکرم خانم«تامپسون » که مرا باور کردي . بسيار متشکرم از اينکه احساس مهم بودن را در درونم بيدار کردي و به من نشان دادي که مي توانم مهم وتاثير گذار باشم. خانم «تامپسون» که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد. تو کاملا در اشتباهي! «تدي» اين تو بودي که به من آموختي مي­توانم مهم و تاثير گذار باشم. درآن زمان من اصلا نمي دانستم چطور بايد بياموزم تا اينکه با تو آشنا شدم.

  20. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •