واسه من عکس باز نمیشه
یادم نیست عکس کی رو گذاشتم ، یه عکس دیگه میذارم واسه مسابقه.
واسه من عکس باز نمیشه
یادم نیست عکس کی رو گذاشتم ، یه عکس دیگه میذارم واسه مسابقه.
این عکسی که گذاشته بودی خیلی خیلی برام آشنا بود.ای کاش عکسه برات باز میشد و میگفتی که کیه!!!!!!
و مارو از خماری در میاووردی دوست عزیز!!
عکس واسم باز شد ، "محمود درویش" هست
**************
محمود در ویش در سال 1941 در البروه روستای شرقی عکا متولد شد. در سال 1948 پس از اشغال فلسطین به وسیله صهیونیستها، و زمانی که مجبور به مهاجرت شد و تجربه آوارگی تاثیرات عمیقی بر زندگی اش گذاشت. درویش پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان حیفا مهاجرت کرد. در سال 1970 به مدت یک سال تحصیلاتش را در دانشگاهی در مسکوی شوروی سابق پی گرفت و سپس به قاهره مهاجرت کرد.
مقارن این ایام به عنوان شاعر مدتی را در حبس به سر برد بعدها فعالیتهای سیاسی اش را پی گرفت و آشکارا به ارائه اشعار اعتراضی اش پرداخت. از آثارش می توان به کتابهای زیر اشاره کرد: «گنجشک های بی بال (1960)، برگهای زیتون (1964)، عاشقی از فلسطین (1966)، تحت بیگانه 1999، دیوان محمود د ویش، دیواریه 2000 و موقعیت محاصره (2002).»
درویش تاکنون جایزه ابن سینا، جایزه لوتس از انجمن نویسندگان آفریقا-آسیایی، جایزه هنرهای حماسی فرانس و مدال آثار ادبی و جایزه آزادی فرهنگی از بنیاد لبنان و همین اواخر نیز (نوامبر 2003) جایزه ناظم حکمت به او تعلق گرفته است.
در سال 1961 فعالیتش را به عنوان روزنامه نگار آغاز کرده و تا مدتی روزنامه الاتحاد را سردبیری کرد. در سال 1971 فلسطین اشغالی را ترک گفته و به بیروت عزیمت کرد. او به عنوان سردبیر مجله ماهانه شئون فلسطینیه و سردبیر ارشد گاهنامه فرهنگی ادبی الکرمل چندی به کار مشغول بوده است.
درویش سرودن را از زمانی که در مدرسه در حال تحصیل بود شروع کرده بود و نخستین مجموعه آثارش در سال 1960 منتشر شد یعنی زمانی که تنها نوزده سال داشت. با دومین مجموعه اش برگ های زیتون (اوراق الزیتون) 1964 به عنوان یکی از شاعران پیشرو شعر مقاومت شناخته شد.
هم رمان می نویسه و هم نمایشنامه و رشته تحصیلیش هم فلسفه بوده و فرانسوی هم می باشد
نوشته شده توسط magmagf [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اریک امانوئل اشمیت نیست آیا؟
درسته
اریك امانوئل اشمیت» چهل و هشت ساله از نمایشنامهنویسان پركار امروز فرانسه است.
از آثار «اریك امانوئل اشمیت» تا به حال ترجمههای متعددی به فارسی شده است. «گلهای معرفت»، «نوای اسرار آمیز» از آثار این نمایشنامه نویس فرانسوی هستند كه به فارسی ترجمه شده است.
اريك- امانوئل اشميت، زادهي 1960 است. او دكتراي فلسفه دارد و اكنون از نويسندگان مطرح جهان به شمار ميرود. آثاري كه او نوشته، هر يك بهگونهي خاص خود، مطرح هستند.
چند وقت پیش از یه سایت مصاحبه بسیار جالب از آقای اشمیت خونده بودم.چون این مصاحبه زیاد بود، بخشی از اون رو میزارم.اگه وقت کردید حتما بخونید. امیدوارم که خوشتون بیاد....
آقای اشمیت، کتابها و نمایشنامههای شما در ایران ترجمه شده و اتفاقا با استقبال خوبی هم روبرو شده است.
این موضوع من را حسابی تحت تاثیر قرار میدهد. فارسی زبان فرهنگ است. یعنی بهتر است که بگویم «پارسی». فارسی زبان یکی از کشورهای قدیمی بافرهنگ است. کشوری که فرهنگ در آنجا از خیلی وقت پیش وجود داشته است. خیلی خودمانی باید بگویم که من از فرهنگ قدیمی شما بیشتر از فرهنگ امروز شناخت دارم و مثل خیلی از غربیها، وقتی آدم میفهمد که کارش به زبان چنین کشور قدیمی و بافرهنگی ترجمه شده، احساس افتخار میکند و انگار که عنوان اصیل و نجیبی به آدم داده باشند، واقعا احساس شگفتانگیزی است. از طرف دیگری من ایرانیهای زیادی را دیدهام و میدانم که نمایشنامههای من در ایران به روی صحنه رفته و جوانها هم از دیدنش استقبال کردهاند. خب، این موضوع واقعا من را تحت تاثیر قرار میدهد چون که تئاتر من تئاتری است که سئوال برانگیز است. یعنی در اغلب نمایشنامههای من سئوالهایی مطرح میشود که جوابی به آنها داده نمیشود. منظورم این است که نمایشنامههای من دربارهی وضعیت بشر، روابط احساسی، جنسیت، عرفان، خدا، شک، نبود ایمان و موضوعهای اینچنینی هستند و در این نمایشنامهها کلی سئوال دربارهی همین موضوعات مطرح میشود و در نهایت هم جوابی به هیچکداماشان داده نمی شود. وقتی آدم میفهمد که این سئوالها از عمق وجود ایرانیها هم شنیده میشود، احساس شعف میکنم چون به من ثابت میشود که فرضیات و اعتقادات امانیستیام درست است. آن چیزی که در زبانها، تاریخ، جغرافیا در میان همهی ملتها یکسان است همین سئوالها است. برای من انسان، حیوانیاست که سئوال میکند و جالب اینکه در بیشتر مواقع این حیوانات هستند که به سئوالها جواب میدهند، چون در اصل جوابها نزد تک تک انسانها متفاوت است و خب، همیشه برای ادامهی حیات نیاز داشتهایم که به خودمان جوابی بدهیم. جوابی فرضی، جوابی از روی تجربه، جوابی ذهنی، هر جوابی که برای ادامهی زندگی لازم باشد اما نباید این نکته را فراموش کنیم که هر قدر هم که جوابهای انسانها با هم فرق داشته باشد؛ سئوالهایشان یکسان است. وقتی نمایشنامههای من در ایران، ژاپن و حتی ایسلند اجرا میشوند یعنی که حتما صدای مشترکی وجود دارد و این به من اطمینان میدهد که این اومانیسمی که در من وجود دارد، درست است یا به عبارت دیگری، انسان حیوانی است که به موجب سئوالهایش زندگی میکند.
از ایران چه تصویری در ذهناتان است؟
تصویری که امروز از ایران در ذهن من هست، همان تصویری نیست که رسانههای فرانسوی و دنیای سیاست در فرانسه آن را بوجود آورده که تصویری زننده است و فکر میکنم این تصویر زننده نه تنها به قدرت در ایران باز میگردد که دامن کل کشور ایران از جمله مردماش را هم گرفته. تصویری که من از ایران در ذهنم دارم، مثل این تصویر زننده نیست چرا که من ایرانیهای زیادی را دیدهام و میدانم که در ایران میشود به معنای واقعی یهودی بود و یهودی زندگی کرد و میدانم که ایران کشور ضد یهودیای نیست. همچنین زنهای ایرانی زیادی را دیدهام که به من گفتهاند که زن بودن در ایران آنقدرها فاجعه نیست. من روشنفکرها، هنرمندان و ایرانیهای ساکن در ایران و همچنین ایرانیهای زیادی را دیدهام که در پاریس ساکن بودهاند، چه بسا روزنامهنگارها و همهی اینها بودهاند که تصویر من از ایران را شکل دادهاند، تصویری که در فرانسه، به شکل ناگزیری به خاطر رسانهها و مناسبات سیاسی گونهای پارانویا است.
آقای اشمیت، شما در دانشگاه فلسفه خواندید در حالی که بعدا به وادی ادبیات وارد شدید، فلسفه شما را چطور و چگونه در فعالیت ادبیتان کمک کرده؟
به نظر من ادبیات بهترین راه انجام کار فلسفی است. به عبارت دیگری، یک نوشتهی فلسفی مثل مقاله، رساله یا حتی یک خطابهی دانشگاهی فلسفی بهترین راه فراگیری فلسفه نیست، هر چند که همهی اینها به نوع خود مفیدند. چرا؟ چون در واقع در زندگی روزمره است که ما از خودمان سئوالات فلسفی میکنیم. از صبح تا شب، مدام از خودمان میپرسیم که آیا درست است اینطور یا آنطور رفتار کنیم یا آیا درست است که به این چیز یا آن چیز اعتقاد داشته باشیم یا نه، آیا درست است که این ارزش را برتر از آن یکی بدانم یا نه، آیا زندگی من باید تحت ایمان به خدا هدایت شود یا نه، چه چیزی را باید به فرزندانم یاد بدهم و کلی سئوال اینچنینی. تمام طول روز از خودمان سئوال فلسفی میکنیم اما فلسفی بودن سئوال را فراموش میکنیم. من معتقدم که باید در زندگی سئوالات فلسفی پرسید و برای من، رمان یا نمایشنامه بهترین راه این کار است، زندگی را توسط شخصیتهایی با گوشت، خون و احساس نشان میدهم، شخصیتهایی که در موقعیتهای پیچیدهی درونی زندگی میکنند و مجبورند که در این موقعیت فوری و حیاتی سئوالات فلسفی مطرح کنند. برای من، ادبیات بهترین راه نمود فلسفه است یعنی به نظر من باید فلسفه را در ادبیات نمود داد چرا که ادبیات در حال بازآفرینی زندگی است و این جاست که فلسفه سر جای خودش قرار میگیرد. نوشتن یک مقالهی فلسفی یا یک رسالهی فلسفی تنها ارائهی خلاصهای از یک تفکر است، یعنی در یک مقاله میتوان لب مطلب را ادا کرد تا جای هیچ شک و شبهای نماند. مقالهنویسی از این بابت کارکرد آرشیوی دارد و آن چیزی که مهم است، آرشیو نیست بلکه این است که چطور آن موضوع در زندگی نمود پیدا میکند. من بطور سنتی هم کار فلسفی کردهام، درس فلسفه خواندهام و در دانشگاه فلسفه درس دادهام و همان موقع هم بود که شروع کردم به نوشتن. آدم خوششانسی بودم و کارهایم با استقبال خوبی روبرو شد و نویسندگان معاصر را دیدم، با مخاطبانم روبرو شدم و فورا هم کارم جهانی شد و این طور شد که توانستم به طور کامل بر نوشتن رمان و نمایشنامه تمرکز کنم. اما هیچگاه فلسفه را رها نکردم چون که داستانهای من از فلسفه تغذیه میکنند، همچون درخت که از زمین تغذیه میکند.
تا آنجایی که من میدانم، آغاز نویسندگی شما به ماجرایی برمیگردد که در صحرای «هوگار» برایتان اتفاق افتاد، میشود کمی از آن ماجرا تعریف کنید و این که دقیقا چه چیزی باعث شد که به نویسندگی روی بیاورید؟
من در سال ۱۹۶۰ در خانوادهای کاملا بیدین و بیخدایی بدنیا آمدم. تحصیلاتم هم تماما در بیخدایی و بیدینی گذشت. وقتی فلسفه را در سالهای ۱۹۸۰ در مدرسهی عالی نرمال واقع در خیابان لیل پاریس شروع کردم هم استادم «ژک دریدا» فیلسوف ملحدی بود. لب کلام این که تمامی تحصیلات من در زندگی هم تحصیلات ملحدی بود و در کشوری بدنیا آمدهام که مردماش تصور میکنند خدا مرده و تصور میکنند دین برای وقتی است که آدم در حال احتضار است. در همین محیط من تبدیل به یک فیلسوف شدم اما من این طور فکر نمیکردم که خدا مرده باشد و اعتقادم این بود که خدا در همهی انسانها لااقل با این سئوال که چرا وجود دارد، زنده است. خدا به شکل سئوالی در همهی انسانها حاضر است یعنی خدا در همین سئوالی که گاه در جوابش ما میگویم، بله، نه یا نمیدانم، وجود دارد، اما خدا همیشه بشکل همین سئوالی که در بشر وجود دارد، زنده است. بنابراین من فکر میکردم که خدا نمرده و تمام آن فیلسوفهایی که من آنها را میستایم نیز به خدا اعتقاد داشتهاند. فیلسوفهایی مثل کانت، دکارت، لایبنیتس و هگل. به این ترتیب من آیین بیخدایی را ادامه ندادم. یعنی اگر کسی پیدا میشد که این سئوال را از من میکرد که «آیا خدا وجود دارد؟»، من مثل همهی فیلسوفها جواب میدادم: «نمیدانم.» امروز هم اگر شما از من بپرسید «آیا شما به خدا اعتقاد دارید، آیا خدا وجود دارد؟»، من جواب میدهم: «نمیدانم»، اما این را هم اضافه میکنم که «اما گمان میکنم وجود داشته باشد». چرا؟ چون وقتی در سال ۱۹۸۹ بیست و نه سالم بود، ماجرای تاثیرگذاری را در صحرای هوگار تجربه کردهام که نظرم را تغییر داده. به مدت ده روز باید صحرانوردی میکردیم. این تجربه در زندگی من واقعا تاثیرگذار بود. در این بین، ناگهان من گم شدم و سی ساعت تمام در صحرا راهم را گم کردم بدون اینکه هیچ موجود زندهای در اطرافم باشد یا حتی چیزی برای آشامیدن داشته باشم. در ضمن شبهای صحرای هوگار در ماه فوریه سرد بود و من به اندازهی کافی لباس نپوشیده بودم. گم شده بودم و میدانستم که اگر راهم را پیدا نکنم حتما خواهم مرد چون نزدیکترین دهکده در سیصد کیلومتری ما بود اما من نمیدانستم که برای رسیدن به آن، به کدام جهت باید بروم. شب را تنها در صحرا گذراندم اما به جایی که ترس داشته باشم، احساس میکردم که نیروی عظیمی مرا احاطه کرده و احساس اطمینان به نفس والایی میکردم. این نیرو آنقدر قوی بود که مطمئن بودم نمیتواند از خود وجود من باشد و احساس میکردم که نیرویی متعالی است. البته به خوبی میدانستم که فلاسفه از چنین تجربهای با عنوان شب عرفانی نام میبرند و پاسکال فیلسوف نیز از آن به عنوان شب آتش نامبرده چون آدم احساس میکند که در حال سوختن است. احساس میکردم که خدا آنجاست اما این خدا متعلق به هیچ دینی نبود، خود خدا بود. از آن جایی که من آدم مذهبیای نبودم، نمیتوانستم به خودم بگویم که «نگاه کن! خدای مسیح یا خدای اسلام یا خدای یهود اینجاست»، نه، به معنای واقعی کلمه خود خدا بود. در نهایت مرا پیدا کردند. اوایل این تجربه برای من رازی بود که با کسی در میان نگذاشتم و منبعی از ایمان بود، نهر آبی که به رودخانه تبدیل شده بود. این نیرو نیز کم کم در من بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه یک روز مجبور شدم که به بودنش اعتراف کنم. در همین حال که این ایمان در من رشد میکرد، قلم من هم قوت گرفت چون که در آن شبی که در صحرا گذراندم، تمامی شخصیت من متمرکز شد و جسم، قلب و روح من با هم کار کرد. قبل از آن شب، روح من در گوشهای بود، جسمام در گوشهای دیگری و قلبم که اصلا جایی نداشت. بعد از این ماجرا، تمام جسم من با هم هماهنگ شد. برای من، یا بعبارت دیگر، نویسندهای که امروز هستم، بعد از آن شب تازه متولد شدم. البته منظورم از همهی این حرفها این نیست که بگویم مینویسم چون به خدا اعتقاد دارم. مینویسم چون این اتفاق مرا متمرکز کرد و من اصلا قصدم این نیست که دیگران را متقاعد کنم که به خدا ایمان بیاورند اما اگر دیگران خوب مطالعه کنند، متوجه میشوند که ایمان عمیقی در بشر و در بعضی از ارزشها وجود دارد و در همین حال، باز همهی آن سئوالها به سراغ آدم میآید. اولین بار در سال ۱۹۶۰ گوشت و پوستم به دنیا آمد اما در واقع، دومین بار در صحرای هوگار بود که روح و قلبم به دنیا آمد.
تا به حال قرآن خواندید؟
بله. قرآن کتاب تامل برانگیزی است. یعنی نمیشود یک صفحهاش را باز کرد و تا آخر این کتاب خواند. چون قرآن داستان نیست. باید یک پاراگراف را خواند و دربارهاش فکر کرد و با آن زندگی کرد و دربارهاش سئوال کرد. قرآن، انجیل یا اشعار میلارپا همه اینطورند، یعنی نمیشود اولین صفحهاشان را باز کرد و تا آخر کتاب بیوقفه خواند. باید قسمتی را خواند و با آن جلو رفت. چنین کتابهایی راه را به ما نشان میدهند و ما را در راه درست هدایت میکنند. این طور کتابها با کتابهای معمولی فرق دارند.
پیشوایی بالاسر ادبیات وجود دارد و آن پیشوا خود زندگی است.
آقای اشمیت، واقعیت برای شما مهمتر است یا تخیل. ترجیح میدهید در واقعیت زندگی کنید یا در تخیلتان؟
چه درست و چه غلط، آن چیزی که در ذهن آدمی میگذرد، واقعیت را شکل میدهد و ممکن است حقیقت را هم تغییر بدهد. گاهی اوقات در ذهنمان شک داریم، مثلا شک داریم که آیا فلان کس را دوست داریم یا نه و این شک نه تنها ممکن است عشق ما را از بکشد بلکه ممکن است خود آن آدم را نیز در ما بکشد. در همین حال، اگر خواستهای داشته باشیم، میتوانیم آن را به حقیقت برسانیم و تحقق یابد. به نظر من واقعیت و تخیل را نمیشود از هم جدا کرد. برای من تخیل است که واقعیت را میسازد.
از مرگ میترسید؟
سالها از مرگ خیلی میترسیدم. سالهای بسیاری از مرگ در هراس بودم. شبها از خواب بیدار میشدم و تب همهی بدنم را فرا میگرفت و از مرگ میترسیدم. اما از وقتی فلسفه خواندم و به عرفان روی آوردم باید بگویم که دیگر از مرگ نمیترسم اما خب، عجلهای هم برای مردن ندارم. [میخندد] چون مرگ… البته نمیدانم که مرگ چیست اما فکر میکنم که چیز غافلگیر کنندهای باشد.
شما متاهل هستید؟
متاهل بودم اما از هم جدا شدیم.
خود شما در زندگی مشترکتان خرده جنایتهای زناشوهری مرتکب شدید؟
بله، من در زندگی مشترکم با همسرم کلی اشتباه مرتکب شدم. البته من واقعا دوست ندارم درباره زندگی شخصیام حرف بزنم.
آقای اشمیت از اجراهای نمایشنامههایتان راضی هستید؟
بستگی دارد. گاهی اوقات اجرایی را میبینم که حتی از چیزی که من نوشتهام بهتر از کار در آمده و گاهی هم اجرا دقیقا عین نوشته من است و گاهی هم خوب اجرا نشده. همهی اینها اتفاق میافتد و خب دنیای نمایشنامهنویسی دقیقا همیشه همینطور بوده. یعنی نمایشنامهنویس باید قبول کند که نمایشنامهاش به دیگران هم تعلق دارد و دیگران هم حق دارند آن را روی صحنه ببرند و بازی کنند و تفسیر خودشان را ارائه بدهند.
از آثار کدامیک از نویسندههای زنده فرانسه خوشاتان میآید؟
خب، بعضی از نویسندگان هستند که من به آثارشان بسیار علاقهمندم و همیشه کنجکاوم که چه نوشتهاند. مثلا «فیلیپ کلودل» یکی از آنهاست. «املی نوتومب» هم نویسنده منحصر به فردی است. در ضمن ما دوستان صمیمی یکدیگر هم هستیم. «املی» شخصیتی بسیار قوی و خارق العادهای دارد و این دو نویسنده بیشتر از دیگران نظر مرا جلب میکنند.
نویسندگانی که درگذشتند و بسیار شما را تحت تاثیر قرار دادند چطور؟
مولیر، دیدرو، پاسکال، نویسنده آلمانی «استفان زویگ»، فکر میکنم مهمترینهایشان همینها باشد.
بزرگترین ترساتان در زندگی چیست؟
بزگترین ترسم این است که آدمهایی که دوست دارم را از دست بدهم. نه اینکه مثلا بخاطر مرگ آنها را از دست بدهم چون به هر حال یک روزی آنها میمیرند یا آنکه من زودتر میمیرم. اما ترس من از این است که از آنها جدا شوم. این که دیگر نبینماشان. ترسم از این است. از این میترسم که وقتی تلفن خانهام به صدا در میآید کسی آن طرف گوشی خبر مرگ یا مریضی کسی را به من بدهد. در زندگی همه چیز را یک طور میشود جبران کرد الا از دست دادن آدمها. ممکن است کسی بگوید که مریض است و ممکن است شفا پیدا کند یا بمیرد اما از این کسی را از دست بدهم و مهمتر از همه از کسی جدا بشوم، خیلی خیلی ترس دارم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)