چند ای جان غم همصحبتی بی خردان
ای نکو روی بیا و برهانم ز بدان
به پریزاده خود کاش دگر بار رسم
دست وی گیرم و بگریزم از این دیو و ددان
هرچه غم هست به دنیا بدلم ریخته اند
هرچه رنج است بجان منش آمیخته اند
ای امید دل من زود بیا ور نه شبی
بینی از هستی من گرد برانگیخته اند
این چه افسانه پوچی است که پایانش نیست
این چه دردی است که درماندم و درمانش نیست
این ستم را ز چه رو نام نهادند حیات
غم نان از چه خورد آنکه غم جانش نیست
تا بکی شکوه از این شیوه بیجا دارم
چند شرمندگی از این دل رسوا دارم
یا خدایا برسان باده و معشوق عماد
یا تو من شو که منت هر دو مهیا دارم