قسمت چهارم :
گذشت زمان فرصت چارهجويي را از او گرفته بود، حتي اين مجال پيش نيامد كه ضربان قلبش به حالت عادي برگردد. وقتي بي هيچ آمادگي، با يقه كتي به دور گردن براي در امان ماندن از سرماي باد و نور چراغ قوه پرستار كه ميشد به كمك آن جلوي پا را در آن تاريكي ديد، خود را جلوي پلهها يافت، وحشت بر او مستولي شد.
پشت سرش چراغهاي سرسرا بود و صداي مستخدم كه داشت ميز شام را آماده ميكرد، شامي كه پدر و مادرش بدون آنها بايد ميخوردند. كمكم فكر بازگشت به خانه بر او غلبه كرد. اين فكر كه برگردد و به مادرش بگويد كه به ميهماني نميرود و جرأت رفتنش را ندارد. پدر و مادر نميتوانستند وادار به رفتنش كنند. ميتوانست قال قضيه را بكند و آنها را از ماوقع آگاه كند. ميتوانست با گفتن اين جملات پدر و مادر را متوجه معضل كند:
"ميترسم بروم. نميروم.جرأت ندارم بروم. آنها مجبورم خواهند كرد كه در تاريكي پنهان شوم، و من هم از تاريكي ميترسم. فرياد ميزنم. فرياد ميزنم و باز فرياد ميزنم."
ميتوانست قيافه متعجب مادر را همراه با اعتمادبهنفس خشك و جواب تندي كه مخصوص بزرگترها است، در ذهن خود مجسم كند:
"احمق نباش. بايد بروي. دعوت خانم هن فالكن را پذيرفتهام.نميشود نرفت".
اما آنها نميتوانستند وادارش كنند كه برود. در آن لحظه كه پاي پرستار بر روي چمنهاي يخزده باغ قرچ قرچ ميكرد، اين پا و آن پا ميكرد. پاسخها را در ذهنش مرور ميكرد:
"ميتوانستيد به آنها بگوييد كه مريض هستم و نميتوانم بيايم. ميتوانستيد بگوييد من از تاريكي ميترسم".
و پاسخ مادرش را بهيادميآورد كه ميگفت:
"احمق نشو. ميداني كه تاريكي وحشت ندارد".
اما وي ميدانست كه اين استدلال تا چه اندازه بيمورد است. آنها مدام به او گفتهبودند كه مرگ نيز ترس ندارد ، اما ميدانست كه خود آنها از روي ترس از صحبت درباره مرگ خودداري ميكنند. بههرحال بهزور نميشد او را به ميهماني فرستاد. "فرياد ميزنم، جيغ ميزنم".
صداي پرستار را از ميان چمنهاي شبتاب شنيد كه ميگفت: "فرانسيس، بيا." و حلقههاي نور چراغقوه او را ديد كه به درختها ميخورد و روي بوتهها ميافتد.
درنهايت نااميدي گفت: "آمدم."
ادامه دارد ... .