تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 61 اولاول 1234567891555 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    این کارت واقعا ضد انسانیه من به سازمان ملل شکایت میکنم
    یه وقت دیدی تو شورای امنیت مطرحت کردم
    ولی از جدی گذشته دوست داشتم کاری رو که میگی بکنم اما اوج امتحاناته حسن خطرناکه حسن
    تنها عذاب وجدانم اینه که وقت امتحاناته و من دارم سر شما رو گرم می کنم!اما اگه وقت می کنید بخونید وقت هم میکنید یک چندسطری برام بنویسید لااقل بگید حدس می زنید شیطان کیه؟ویا ویرجینیا به کی می رسه؟آیا اصلاً
    آخر کتاب خوبه یا بد؟

  2. #42
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    بگید حدس می زنید شیطان کیه؟ یطان ویرجینیاست
    ویا ویرجینیا به کی می رسه؟اینو نمی دونم
    آخر کتاب خوبه یا بد؟فکر کنم پرنس و دیرمی می میرند

  3. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mohammad8's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    پست ها
    236

    پيش فرض

    سلام

    مرسی rsz1368 جان از راهنماییت

  4. #44
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    سلام

    مرسی rsz1368 جان از راهنماییت
    خواهش میکنم وظیفه بود

  5. #45
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    تنها عذاب وجدانم اینه که وقت امتحاناته و من دارم سر شما رو گرم می کنم!اما اگه وقت می کنید بخونید وقت هم میکنید یک چندسطری برام بنویسید لااقل بگید حدس می زنید شیطان کیه؟ویا ویرجینیا به کی می رسه؟آیا اصلاً
    آخر کتاب خوبه یا بد؟
    بی خیال پایگاه داده و سیستم عامل عذاب وجدان رو هم ولش کن چون من از اوان کودکی واسه امتحانات ارزشی قائل نبودم فقط موقع اعلام نمرات به مقدار کمی به اهمیت درس واقف میشم پس تا اونوقت:
    از اونجا که تو نویسنده ای و دچار عذاب وجدان شدی نتیجه میگیریم آخر داستان خوش باشه ولی چون مقدارش کمه (وجدانتو میگم) پس ویرجینیا بدبخت میشه (به خاطر کار دیرمی )اما پرنس میادو و با یه اسب سفید اونو به جایی که ویرجی (حال کردی صمیمیتو) با پدر و مادرش زندگی میکردن میبره و سالهای سال با هم زندگی میکنن و صاحب ده ها فرزند میشن
    ولی میدونی فرق زندگی آدما شاید خیلیش به خاطر تصمیماییکه تو زندگی میگیرن این تویی که الان به جای اونا تصمیم میگیری و زندگیشون دست توئه هر کاری که میخوای میتونی بکنی امیدوارم که آخرش هم قشنگ باشه
    یه چیز دیگه تو داستانت بچه بودنه ویرجی کاملا مشخصه اون هنوز آماده ی تصمیمات بزرگ نیست مثل اکثر ماها همیشه به کمک بزرگترها نیاز داریم
    اینکه ویرجینیا ااینقدر به بکارتش اهمیت میده خیلی خوبه ولی این برای کسیکه تو فرهنگ غرب بزرگ شده (حالا حتی تو یه ده کوره اش) عجیب نیست؟
    راست داستانت تنهایی آدما رو هم نشون میده
    کو ه ها با همند و تنهایند
    همچو ما با همان تنهایان

  6. #46
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    بابا بیا بقیه داستان رو بزار ما که امروز مردیم

  7. #47
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    خیلی خوب گور بابای عذاب وجدان!ببین هبوط جان بکارت برای کسی که عاشق یکی
    دیگه است تا حدودی اهمیت پیدا می کنه در ضمن خارجی ها هم اهمیت می دند لااقل دختر هجده ساله حتماً اهمیت می ده حالا موندند ترشی شدند می رند هر غلطی می خواند می کنند!!!!وویرجینیا هنوز ترشی نشده!!!ولی جالبه تو در مورد آخر داستان حدسهای درستی زدی ....





    8
    شب شده بود.کارها تقریباً تمام شده بود.تالار رزرو شده بود.کلیسا تزئین شده بود.کارتها فرستاده شده بود و حتی لباس عروس خریداری شده بود اما ویرجینیا دودل تر و افسرده تر و نگرانتر ازآن بودکه توجه بکند خاله دبوراکمکش می کرد لباس را پروکند.مدل بسیار ساده ای داشت.بالاتنه,تاپ تنگی داشت که بجـای آستین,دو بند باریک بر شانـه ها داشت.پاییـن تنه بلند و شل,تماماً ابریشم,پر از مرواریدهای دوخته شده به شکل رز داشت.ویـرجینیا اصلاًبـیاد نداشت لبـاس راکی و چطوری انتخاب کرد.تنها بودند:(ویرجینـیا توی این لباس خیلی خوشگل دیده می شی!)
    (روابط شما باآقای استراگر چطور پیش می ره؟)
    (خوبه فقط رفتار پرنس خیلی ناراحتم می کنه!)
    پرنس,رجینالد,نامش هر چه که بود ویرجینیا هنوز عاشقش بود و یادآوری اش او را به لرز می انداخت اما سـعی کردکاری نکنـدکه خاله متوجـه بشود:(شما نـباید به عقیده ی اون اهمیت بدید...هـرکسی یک طرز زندگی داره!)
    خاله در حالی که زیپ پشت لباس ویرجینیا را می بست گفت:(درسته اما پرنس همه چیز منه دلم می خواد شادی و رضایتش رو ببینم)
    (اگه اون پسرتونه باید از خوشبختی شما شاد بشه!)
    مثل دیرمی!خاله او را به سوی خود برگرداند:(بذار ببینم...کمرش زیاد تنگ نیست؟)
    ویرجینیا به چهره ی زیبا اما دردکشیده ی خاله اش خیره شد:(هنوز خبری ازش نیست؟)
    خاله تور را بر سرش انداخت:(نه فقط دیشب تـوی حیاط دیـدمش...اصلاًبـاهام حرف نـزد حتی نگاهم هم نکرد,چند بار در خونه رفتم اما اجازه ندادکسی در رو بازکنه...بیچاره میبل پشت پنجره گریه می کرد.)
    به زبان ویرجینیاآمد بگوید"اوپسرت نیست" اما به زحمت جلوی خود راگرفت!(دیشب وقتی تو روجلوی همه بوسید خیلی خوشحال شدم فهمیدم بالاخره عاشق شده...آخه می دونی,اون هیچوقت عاشق نشده بود هیچوقت دختری رو نبوسیده بود اون مثل گل پاک بود...)
    اشک در چـشمان خاله حلقه زد.بغـض ویرجینیا هم بادکرد,دیشب آن حرفها,آن آغوش,آن بوسه...چقدر زیـبا بود!خاله بـا تمسخر خندید:(از وقتی تو اومدی فکر می کردم تو و پرنس عاشق هم شدید و بالاخره با
    هم ازدواج می کنید و تو می شی عروس من)
    بله او داشت با پرنس ازدواج می کرد و می شد عروس خاله!(چرا ویرجینیا؟تو عاشق پسرم نبودی؟)
    بغض گلوی ویرجینیابه چشمانش فشارآورد وبرای آنکه خاله اشکهایش راکه آماده ی سرازیر شدن بودند نبیند,به سوی تخت برگشت:(خاله شما از ازدواجتون راضی هستید؟)
    خاله ناله کرد:(خدای من!تو چرا این سوال رو می پرسی؟)
    ویرجینیا با تعجب به سویش برگشت:(چطور؟)
    خاله وحشتزده به سویش رفت:(چی شده ویرجینیا؟به من بگو!)
    ویـرجینیا به او زل زد.چقدر دوست داشت او مادرش بود,ایستاده در اتاقش,در شب قبل از عروسی,بـغلش می کرد و دلداری اش می داد و او می توانست همه چیز را بگوید و درآغوشش بگرید!خاله دستهای او را گرفت و با عجله گـفت:(تو باید بری ویرجینیا...تا دیر نشده از اینجا برو!)
    ویرجینیا متعجب وگیج شد:(چرا؟موضوع چیه خاله؟)
    خاله اش رسماً می لرزید:(نمی تونم توضیح بدم...این فقط یک احساسه...)
    (چی؟)
    (تو در خطری!)
    بناگه در به صدا درآمد و ویرجینیا اجازه ی ورود داد.دیرمی بود.با بلوز و شلوارآبی کمرنگ,زیبا اماخسته درآستانه ی در ظاهرشد:(ویرجینیا می شه یک لحظه...)
    و با دیدنش در لباس عروس خشکید.خاله با نارضایتی زمزمه کرد:(من دیگه باید برم...)
    ویرجینیا به بدرقه اش تا در اتاق رفت.خاله رو به دیرمی که هنوز درآستانه ی در مانده بود و هنوزچشم در ویرجینیا داشت گفت:(آقا داماد تبریک می گم...بهترین دختر دنیا رو بدست آوردید!)
    دیرمی با خجالت خندید:(می دونم ماما!)و بناگه بخودآمد:(آه لطفاً خانم استراگر منو ببخشید...من...)
    خاله خندید:(عزیزم راحت باش...من مادر براین هم شدم!این برای من افتخار بزرگی!)
    دیرمی با وحشت به ویرجینیا نگاه کرد ویرجینیا هم خندید!بعد از رفتن خاله,ویرجینیا معذب از نگاه غریب او غرید:(نمی دونی عروس و داماد نباید شب قبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟شگون نداره!)
    دیرمی به در بسته تکیه زد:(بیا اینجا!)
    ویرجینیاکمی ترسید:(چرا؟چیزی شده؟کاری کردم؟)
    دیرمی پچ پچ وارگفت:(آره...بیا!)
    ویرجینیا بیشتر ترسید و حتی قدمی عقب گذاشت:(چکارکردم؟)
    دیرمی لبخند ترسناکی زد:(چکارم کردی؟عاشقم کردی...دیونه ام کردی...بیا اینجا!)
    قلب ویرجینیا لرزید:(اَه منوترسوندی!)و به منظور ردگم کنی به سوی آینه چرخید,تور را ازسرش برداشت و در حالی که موهایش را باز می کردگفت:(راستی من یک فکری کردم!)ازآینه دیدکه دیرمی از درجدا شـد و به سوی او راه افتاد.خدایا چقدر شبیه پرنس بود؟!(می گم چطوره چیز کنیم...من همه چیز رو به بابا بزرگ بگم و...)
    دیرمی رسید و ازعقب بغلش کرد و او را محکم به خود فشرد.ویرجینیا ترسید.او هنوز هم به دیرمی اعتماد نـداشت!دیرمی به آرامی پرسید:(عزیزم چرا می لرزی؟)
    ویرجینیا به ساق دستان او چنگ انداخت:(بذار حرفم رو بگم!)
    دیرمی گردنش را بوسید:(خوب بگو!)
    ترس ویرجینیا بیشتر شد اما بناچارادامه داد:(من میتونم ثروت رو به بابابزرگ برگردونم اونوقت رجینالد...)
    دیرمی او را محکمتر فشرد وگردنش را مکید.ویرجینیا نالید:(دیرمی نکن...دردم میاری!)
    دیرمی غرید:(باید عادت کنی!)
    نه او اینقدر وحشی نبود!بازوهایش کیپ تر شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند:(می گفتی...ادامه بده!)
    ویرجینیا تقلایی کرد اما دیرمی رهایش نکرد و بلندتر داد زد:(حرفت رو بزن!)
    ویرجینیا از وحشت ناگهانی دادکشید:(ولم کن لعنتی!تو چت شده؟)
    و دیرمی رهایش کرد:(چرا نمی گی دوستت ندارم و نمی خوام باهات ازدواج کنم؟)
    خیلی عصبانی شده بود.ویرجینیا با پشیمانی گفت:(نه من بخاطر این نمی گفتم...)
    (چرا تو بخاطر همین می گفتی!تو داری تمام تلاشت رو میـکنی تا عروسی رو بهم بزنی خوب اگه دوستم نداری...)
    ویرجینیا مانع ادامه دادنش شد:(نه دیرمی من فقط دنبال راه ساده تر می گردم!)
    چهره ی دیرمی بیشتر درهم کشید و ویرجینیا را وادار به سکوت کرد:(تو همه چیز رو به بـراین گفتی مگه نه؟)
    ویرجینیا شوکه شد:(چطور مگه؟)
    (پس گفتی!)
    ویرجینیا با شرم گفت:(اون راز نگه داره!)
    (می دونی حالاکجاست؟)
    ویرجینیا نگران شد:(نه!)
    (هیچکس نمی دونه....گم شده کیف وکت پاره اش جلوی در خونشون پیدا شده!)
    ویـرجینیا سرگیـجه ی ناگهانی گرفت:(نـه این امکان نداره,اون...)و بگریه افتاد:(ایـن مسخره است...اون به هیچکس نمی گه...من مطمعنم!)
    دیرمی دست به سینه زد:(پس چرا پلیس نمی تونه پیداش بکنه؟)
    یعنی بلایی سرش آمده بود؟یعنی او خربکاری کرده و جان براین را در خطر انداخته بود؟ویرجینیاناامیدانه به بلوز دیرمی چنگ انداخت:(یعنی کار اونه؟)
    دیرمی نه حرکتی کـرد و نه جواب داد.اشک از چشـمان ویرجـینیا رها شد:(بایـدکاری بکنیم...باید پیداش بکنیم...لطفاً دیرمی...)
    دیرمی بازوی او راگرفت و با خشونت بر روی چهار پایه ی میز توالت نشاند:(داریم دنبالش می گردیم!)
    ویرجینیا ملتمسانه گفت:(برو پیشش...برو باهاش حرف بزن...)
    (چی بگم؟تو خیال می کنی اون حرف کسی روگوش می ده؟)
    ویـرجینیا در خود نبـود.دوباره گوشه ی بـلوز او را چـسبید:(حرف تـو روگوش می ده تو بـرادرشی و اون دوستت داره!)
    دیرمی به سردی دست او راکنار زد:(لعنت!پس فهمیدی؟)
    ویرجینیا ترسید!دیرمی غرید:(کی بهت گفت؟براین؟)
    ویرجینیا از جا بلند شد:(من باید اینو زودتر,از خودتو می فهمیدم!)
    (چرا؟اینکار غیر از اینکه جون برادرم رو به خطر می انداخت چه فایده ی دیگه ای داشت؟)
    ویرجینیا با عشق لبخند زد:(اونوقت بهتر و بیشتر درکت می کردم!)
    (من نگران بودم نکنه اعتمادت از من سلب بشه!)
    (نه...من خیلی هم خوشحال می شدم و بهت افتخار می کردم!)
    دیرمی او را بغل کرد:(تو تنهاکسی هستی که من دارم!)
    (تو مادر داری!)
    (اون حالامال کسی دیگه است)
    ویرجینیا از او فاصله گرفت و به شوخی اخم کرد:(تو هم شروع نکن!)
    دیرمی خندید:(اما منم از ویلیام متنفرم!)
    صدای تاک تاک درآرامش آنـها را بـهم زد جیـل بود:(خـانم اکونـورآقای سویینی اومدند با شما حـرف بزنند.)
    ویرجینیا با وحشت به بازوی دیرمی آویخت:(خدای من...حالاچکارکنم؟)
    دیرمی هم متعجب و نگران شده بود:(یعنی برای چی اومده؟)
    قلب ویرجینیا می کوبید:(من می ترسم!)
    (سعی کن خونسرد باشی,اینجا تو در امانی!)
    ویـرجینیا فرصت نکـرد بگویـد از فـاش کردن رازهـا می ترسد!پرنس با هـمان تیپ بارانی و شلوارجین در آستانه ی در ظاهر شد:(اجازه هست؟به به...عروس و داماد عزیز!)
    دیرمی با عجله از ویرجینیا فاصله گرفت:(خوش اومدی...چه عجب؟)
    ویرجینیا نمی توانست نگاهش را از او بگیرد.حال میفهمیدآن چشمان آبی وکشیده و لبهای سرخ و گستاخ هیـچ شباهتی به مال دیـرمی نداشت اما برادر بودنشان از هر جهت معلوم بود(راستش اومدم در مورد خـانم استراگر با ویرجینیا مشورت کنم!)
    دیرمی از بهانه ی اوبه تلخی خندید:(می فهمم,بفرما!)و متوجه بدحالی ویرجینیا شد و اضافه کرد:(فکرکنم مادرت پایین باشه؟)
    پرنس سلانه سلانه داخل شد:(بله متاسفانه دیدمش!)و به ویرجینیا زل زد:(می تونیم تنها صحبت کنیم؟)
    چیـزی که ویرجینـیا می ترسید داشت سرش می آمد.ترس از منحرف شدن,منصرف شدن,عـصبانی شدن, دوباره عاشق شدن!دیرمی مجبور بود برود:(البته...راحت باش!)و به ویرجینیا نگاه تذکر دهنده ای انداخت: (من پایین هستم!)
    وقتی دربسته شد,ویرجینیاکه دیگر نمی توانست بر روی پاهای لرزانش بماند,خود را بر چهار پایه انداخت :(در مورد خاله چی می خواهی بگی؟)
    صدایش بدتر از قلب و زانوهایش می لرزید.پرنس زمزمه کرد:(خودت هم فهمیدی این یک بهانه بودبرای تنها موندنمون!)
    ویرجینیا لحظه ای او را درآینه دید.داشت نزدیک می شد:(فکر نکنم مناسب باشه ما در این موقعیت...)
    پرنس رسید و دستش راگرفت:(بلند شو بذار نگاهت کنم!)
    ویـرجینیا همچنان که سعی می کرد نگاهش بر چشمان او نیفتد,بلند شد اما دستش را بر روی میـزتکیه گاه کرد(حیفه پوست سفید بدنت زیر این بمونه اما بازم خوشگلترین عروسی هستی که توی عمرم دیدم!)
    ویرجینیا چاره ای جز نگاه کردن به چهره ی فریبنده اش را نداشت وآن چشمها...به هم خیره ماندند.نه این نگـاه زیبا و معصوم نمی تـوانست متعلق به شیطان باشد.او پرنس بود,معشوقش و نمی توانست آن کارها را کرده باشد و او در حالی که همچنان دست او را در دست داشت به سختی زمزمه کرد:(چطور تونستی این کار رو بکنی؟)
    صدایش جدی وخسته وشکسته بود.ویرجینیا در دریای آبی چشمانش غرق شده بود.پرنس دستش رافشرد :(تو نمی تونی این کار رو با من و خودت بکنی...تو عاشقش نیستی مگه نه؟)
    درد در قـلب ویرجینیـا پیچید.لب بازکـرد التماس کند ادامه ندهد اما او سر سخت و عصبانی ادامه می داد:
    (تو عاشقش نیستی,می دونم!چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو اونو نمی شناسی...)
    ویـرجینیا داشت بـه گـریه می افـتاد.دسـتش را بـا نـارضایتی از دست او بـیرون کشـید:(لااقـل بیـشتر از تـو
    می شناسمش!)
    نفهمید چرا اینراگفت.انگارکه فقط خواسته بود عکس العملی نشان داده باشد و او غرید:(عاشقشی؟)
    دل ویـرجینیا شدیـدتـر لرزید و اشک پلکهایـش را فشرد.چرخید تا لااقل کمی دور بشودکه پرنس با یک پـرش او راگرفت.حتی یک تماس کوچک برای لذت بخشیدن به اوکافی بود.سعی کرد خود را برهاند تا مبادا بر اثر افسونگری اش همه چیز را بر ملاکند اما او با قدرت ویرجینیا را به سوی خود چرخـاند:(جواب بده...عاشقشی؟)
    ویرجـینیا بی اختیار خود را به آغوش او انداخت!نفهمید چطور شده بود تمام سعیش راکرده بود فرار کـند اما بـه آغوش او فرارکرده بود!:(نه...لعنت به تو,می دونی که عاشق توام!)و دستهایش را دورکمر او حلقـه کرد:(چرا...چرا این کارها روکردی؟چرا دروغ گفتی؟چرا همه چیز رو خراب کردی؟)
    پرنس ساکت,او را به خودفشرد.ویرجینیا سعی می کرد چیزهایی بیاد بیاورد تا بلکه بتواند ازجذبه ی پرنس خارج شود اما نشد.انگارکه تمام آن اتفاقات باید می افتاد وآن رنجها حقشان بود!پرنس دست به موهای او کشید:(موضوع چیه؟)و او را از خودکند:(به من نگاه کن...چرا داری این کار رو می کنی؟)و چانه ی او را محکم بالاکشید:(دیرمی مجبورت کرده...من می دونم!)
    با افتادن نگاه ویرجینیا بر نگاه منتظر او,بالاخره ترکید:(نه...توکردی...همش تقصیر توست!)
    چهره ی پرنس در هم کشید:(من چکارکردم؟)
    تن عصبانی صدایش همه چیز را بیاد ویرجینیا انداخت.از او جدا شد:(اگه اونقدر بد نبودی...)
    (اون چه دروغهایی برات سر هم کرده؟)
    (دروغ تویی...اصلاًتوکی هستی؟)
    (تو بگو من کی ام؟!)
    می دانست داشت خراب می کرد اما نمی ترسید.بعد ازآنهمه صدمه که از اعتمادکردن خورده بود,بـاز هم به او اعـتماد می کرد.هـنوز هم بر باور خـود بودکه اگر همه چـیز را به او بگویـد تمام مشکلات بـر طرف خواهد شد.نفس عمیقی کشید:(تو پرنس نیستی مگه نه؟)
    (چطور؟بهم نمیاد؟)
    (پرنس واقعی نمی تونست اینقدر ظالم باشه!)
    (تو پرنس واقعی رو هیچوقت نشناختی!)
    (حالادیگه می شناسم!)
    (پس باید علت تمام رفتارها وکارهام رو فهمیده باشی!)
    خودش بود!ویرجینیا باکمی خوف عقب رفت:(بله فهمیدم اما چقدر دیر!)
    (دیر نیست...تو همین حالاهم می تونی با من بیایی!)
    (تو خیال کردی من احمقم؟خیال کردی اجازه می دم بازم بابابزرگم رو ناراحت بکنی؟)
    (پدربزرگت در حال حاضر هم ناراحته!)
    (پس باید خیلی هم خوشحال باشی!)
    (نه دیگه!اون بقدرکافی تنبیه شد...من برای تفریح کردن دنبال راههای دیگه ای می گردم!)
    ویرجینیا با ترس پرسید:(براین چی؟)
    (بخشیدمش!)
    ویرجینیا امیدوار شد:(جدی می گی؟)
    (من اونو شش سال قبل بخشیده بودم اما اون هیچوقت خودشو نبخشید!)
    (حالاکجاست؟)
    (کی؟براین؟!...من چه بدونم؟)
    ویرجینیا جرات نکرد ادامه بدهد.مدتی به هم خیره ماندند بعد پرنس دستش را درازکرد:(با من بیا!)
    ویرجینیا عقب رفت:(فردا می رم تمام ثروتم رو به بابابزرگ برگردونم!)
    پرنس لبخند خسته ای زد:(پس بالاخره باورکردی؟)و به سویش راه افتاد:(می دونی...لزومی نداره این کار رو بکنی,من قبلاًاون مساله رو حل کردم!)
    ویرجینیا نگران شد:(منظورت چیه؟)
    (می فهمی..)و نزدیکتر شد:(تا دیرنشده با من بیا...)
    ویرجینیا عقب عقب راه افتاد.پرنس با هیجان زمزمه کرد:(تو مال منی...)
    (نه...من مال دیرمی هستم!)
    (تو خیال می کنی من اجازه می دم؟)
    ویـرجینیا وحشت کرد.تهـدید داشت شروع می شد.سعی کرد خود را خونسرد نشان بدهد:(فردا همه چیـز تموم می شه!)
    پرنس نزدیکترشد:(اما من امشب تو رو می خوام!)
    ویرجینیا بالاخره به التماس افتاد:(از اینجا برو...لطفاً!)
    (چیه ازم می ترسی؟)
    بله از جذابیت او می ترسید:(بله می ترسم!)
    (چرا؟مگه منو نمی شناسی؟)
    ویرجینیا درگوشه ی اتاق گیر افتاد:(نه...من گفتم پرنس رو می شناسم!)
    و او متعجب ایستاد:(و اون من نیستم؟)
    (نه تو..تو رجینالد هستی!)
    پرنس سر جا خشکید:(این اسم روکی بهت یاد داده؟براین؟)
    از دهان ویرجینیا پرید:(نه...برادرت!)
    پرنس ناگهان به لرز افتاد:(اوه خدای من!پـس...پس اون همه چیز رو بیادآورده...)و به دیوارچنگ انداخت و رنگش سفیدشد:(من می دونستم...لعنتی می دونستم!)
    و چرخید و به سوی در دوید ویرجینیا هم بدنبالش:(صبرکن...لطفاً بهش چیزی نگو...)
    پرنس وارد راهرو شد:(کجایی دروغگوی پست فطرت...کجایی؟)
    ویرجینیا از شدت ترس و پشیمانی داشت به گریه می افتاد:(پرنس تو رو خدا ساکت باش!)
    پرنس از پله ها سرازیر شد:(دیرمی زود بیا اینجا...دیرمی...)
    به پایین نرسیده پدربزرگ وارد سالن شد:(اون رفت!)
    پرنس ایستاد:(کجا؟)
    (ظاهراً براین رو پیداکردند...)
    (براین؟اوه نه...)
    و به سوی در دوید.ویرجینیا داد زد:(نه پرنس...لطفاً راحتشون بذار..)
    و پرنس در تاریکی شب گم شد.ویرجینیا رو به پدربزرگ کرد:(براین کجا بوده؟)
    (بیمارستان!)
    ***
    ساعت یک شب بود.ویرجینیا تنها در راهپله به انتظار بازگشت دیرمی نشسته بود.پدربزرگ در ایوان بود با وجود سرمای ژانویه!رو نداشت پیشش برود.خود راگناهکار می دانست و جذایش بود تنها بمانـد.دیرمی در راه بود.آنطورکه خلاصه وار در تـلفن به پدربزرگ گفتـه بود براین در جاده ی لوس آنجلس به یورکا پیدا شده بود.شدیداً مورد ضرب و شتم قرارگرفته بود.بله ویرجینیا اشتباه کرده بود!
    با صدای صحبتی از بیرون از جا بلند شد و پایین دوید اما به در نرسیده آندو وارد شدند.پدربزرگ بازو در بازوی دیرمی راه می رفت:(پس حالش خوبه؟)
    (بله خوشبختانه سالم مونده فقط چند تا زخم ساده...تا فردا عصر مرخص می شه.)
    موهـایش مرطوب بود وکـاپشن سفیدش تا نیـمه از باران طوسی شده بود.به ویرجینیا نگاه سرد و خسته ای انداخت.پدربزرگ هم نگاهش کرد:(شنیدی؟خدا رو شکر سالمه!)و درحالی که به کمک دیرمی به سوی سالن می رفت پرسید:(چطور شده؟)
    (نمی دونم,خودش می گفت چند نفر جلوی در خونشون بهش حمله کردند و اونو توی ماشینی هل دادند و جـایی بردند می گفت جایی مثل گاراژ بوده خواسته فرارکنه گرفتنش و زدنش و بی هـوش شده...وقتی بهوش اومده دیده توی یک جاده است کمی گشته و یک موتل پیداکرده و به اروین زنگ زده!)
    ویرجینیا بی صدا و بی خبر برگشت و راهی اتاق خود شد.گریه اش گرفته بود.شاید همه چیزبه خیرگذشته بـود اما باز هم او احساس گنـاه و پشیمانی می کـرد.در طی آن چند ساعت تا حد مرگ از دست خودش متنفر و عـصبانی شده بود.یا اگـر براین کشته می شـد؟تا دقایقی در تاریکی اتـاقش تنهـا نشست وگریست. خسته شده بود.چرااین اتفاقات تمام نمی شد؟چرا رجینالد اینقدر بد بود؟چرا رجینالد را نمی شناخت؟ چرا دست تنها مانده بود وکسی را برای اعتمادکردن و دوستی نداشت؟بیچاره براین... یعـنی باکسی حرف زده بود؟نمی دانست اگر دیرمی دنبالش می آمد چه می توانست بگوید و چگونه می توانست معذرت بخواهد و البته مطمعن بودسراغش خواهدآمد اما وقتی ساعت دو شد و خانه در سکوت و تاریکی فرو رفت,قلبش از قـهر و بی اعتنایی دیرمی سخت تر فـشرده شد و خـشمش اوج گرفت.از اتاق خارج شد و پاییـن رفـت. گوشی بی سیم تلفن را برداشت و بیرون درآمد.باد و باران و ظلمت و سرما بود اما منصرف شد!اشکهایش آماده سرازیـر شدن بودند.بـا انگشتان کرخت شده اش شماره راگرفت و منتظر شد.مدتی گـذشت.بله باید هم در خواب راحت باشد!(بله بفرمایید؟)
    صدایش خسته و شکسته بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدردآورد:(تو یک پست فطرت بی شرف هستی!)
    (ویرجینیا؟)
    ویـرجینیا رگبار وار شروع کرد:(تـوکه گفتی براین رو بخـشیدی؟چطور تونستی این کار رو باهاش بکنی؟ اونکه گناهی نداشت جزدوست داشتن تو!اگه کسی برای مجازات هست اون منم,من همه چیز رو به براین گفتم بیا و منو مجازات کن!)
    و قطرات داغ و درشت اشکهایش برگونه هایش رها شدند...(تو چی داری می گی ویرجینیا؟!)
    (بگو لوسی چرا؟کارل چرا؟اروین و ماروین چرا؟فقط بخاطر اینکه افتخارات و شادی یک پیرمرد هستند؟ چطورتونستی اینقدر ظالم باشی؟یا من؟فقط بخاطر پول؟لعنت به تو من چه گناهی داشتم غیراز یتیم شدن؟ غیر ازآواره شدن و عاشق تو شدن؟)
    (ادامه نده ویرجینیا وگرنه خیلی پشیمون می شی!)
    ویـرجینیا بی اختیار صدایش را بلنـدکرد:(چطور؟می آیی و منـم می زنی؟معتاد می کنی؟تجاوز می کنی؟ می کشی؟من در حال حاضر هم پشیمون هستم...از باورکردن تو خسته و پشیمون هستم!)
    صدای پرنس سخت وآرام تر شده حرف او را قطع کرد:(تو یک احمقی! با این تفکراتت همه رو بـدبخت می کنی مهمتر از همه خودتو!)
    بغض بـادکرده ی ویرجیـنیا مانع حرف زدنش می شد و پـرنس به راحتی ادامه می داد:(من رجینالد نیستم, درسته بـرادر اونم اما رجـینالد نیستم...تـو داری اشتباه می کنی!رجینالد اونه و تو نباید بـاهاش ازدواج کنی ثـروتی به نام تـو نیست...دیگه نیست!من همه شو بـه پدربزرگ برگردوندم و اگه رجینالد بفهمه تو چیـزی نداری بخاطر بهم ریخته شدن نقشه هاش ممکنه به تو و پدربزرگ صدمه بزنه...)
    ویـرجینیا بـا تمسخر خندید:(پدربزرگ؟تـوکه به اون پیـرمرد و مرتیکه وگرگ می گفـتی؟حالاچی شده؟
    نقشه ی جدیدته؟پدربزرگ؟!؟)
    (مسخره ام نکن ویرجینیا...من جدی ام...تو نباید با اون ازدواج کنی اون رجینالد و...)
    (واقعاً؟!پس توکی هستی؟)
    (من پرنس هستم...پرنس اصلی...پرنسی که تو می شناسی...پرنسی که عاشقته!)
    ویرجینیا چشم بر هم فشرد و رو به آسمان کرد.باد وجودش را پرکرده بود(می دونی که ویرجینیا من سالها تنها بودم و عشق رو باور نمی کردم اما حالا باور میکنم و نمی تونم از دست بدمت من طعم لذت و شادی رو با تو فهمیدم و به تو وابسته شدم اگه با اون ازدواج کنی من دیونه می شم لطفاً این کار رو نکن!)
    قلب ویرجینیا تپش شیرینی را شروع کرد.چقدر به شنیدن این حرفها احتیاج داشت,همیشه...از اولین روزی که او را دید و عشقش برایش عظیم و دست نیافتنی و غیرممکن بود.ویرجینیا باز هم داشت باور می کـرد! چطور می تـوانست نکندکه؟صدایـش آنچنان پـرهوس و جـذاب می آمدکه ویـرجینیا انگـارکه درآغوش لخت او بـاشد,غرق لذت بود...(می دونم تـو هم منو دوست داری...حالادیگه مطمـعنم...لطفاً بیا پیـشم,من امشب تنهام و خیلی به تو احتیاج دارم من امشب...همین حالاتو رو می خوام از اونجا فرارکن بیا بریم!)
    ویرجینیا باآوارگی نالید:(لطفاً بس کن!من نمی دونم چکارکنم!)
    صدای پرنس پچ پچ وار می آمد:(بذار بیام دنبالت...بریم یک جای دور...فقط من و تو...)
    ویرجینیا وحشت کرد:(نه نه نیا...دیونه نشو!)
    (من دیونه هستم!)
    این جـمله برای شکستن طلسم تاثیرگذاری پرنس کافی بود.ویرجینیا با ترس غرید:(چقدر بی رحم هستی! هنوز هم سعی می کنی منو سر درگم بکنی چرا راحتم نمی ذاری؟دیگه تموم کن...لطفاً!)
    بـناگه صدای خشن پـرنس همچون سیلی برگوشش فرودآمد:(انتظار داری ساکت بشینم و اجازه بـدم بغل کس دیگه ای بری؟)
    ویرجینیا بگریه افتاد.با عجله دکمه را زد و تماس را قطع کرد.تمام تنش می لرزید.فکر اینکه شاید از سرمـا
    باشد,دوان دوان به خانه برگشت اما لرزش بدتر وگریه اش شدیدتر شد.تاریکی وسکوت وتنهایی همچون پوشش ضخیم او را در برگرفت و ترساند.گوشی را بر روی مبل انداخت و به سـوی اتـاقـش دوید.آنچنان می لرزیدکه حتی نمی توانست پله ها را بالابرود.چه حماقتی کرده بود.نه تنهاآرامش نگرفته بود,بلکه حالا بیشتر از قبل می ترسید!وقتی وارد اتاقش شد,سکوت سنگین فضا بر فکر اینکه شیطانی در بیرون خانه و در پـی او بود,قدرت بخشیدآنقدرکه مجبورش کرد برگردد و راه اتاق دیرمی را در پیش بگیرد!در راآرام باز کرد و به محض داخل شدن نفسش کندتر شد.احـساس می کرد امن ترین مکان خانه و حتی دنیاآنجا بود. بـه سایه ی تخت بر سر اتاق نگاه کرد.برجستگی تن دیرمی را بر رویش تشخیص داد اما صدایی نمی آمد. پیش رفت و مدتی به کمر لخت دیرمی که از پتو بیرون مانـده بود,نگاه کرد.باد پنجـره ها را تکان می داد. صدای پرنس درگوشش بود"انتظار داری ساکت بشینم؟بذار بیام...من دیـونه ام!"کفـشهایش را درآورد و زیرپتوی دیرمی خزید!هنوز باور نمی کرد با رضایت خود به تخت پسری غیر پرنس می رفت!دیرمی بیدار شد:(تویی ویرجینیا؟چی شده؟)
    ویرجینیا با شرم گفت:(خیلی می ترسم!)
    دیرمی به سوی او غلت زد:(خودت گفتی شگون نداره عروس و داماد قبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟) و به او چسبید:(بیا بغلم...از چی می ترسی؟)
    ویرجینیا با خجالت و البته آسودگی میان بازوهای گرم او خزید:(نمی دونم...از همه چیز!)
    دیرمی بازوهایش را بست:(اما این کارت ترسناکتره!)
    ویرجینیا حرکت تند سینه ی او را درکف دستانش حس کرد:(چه کاری؟)
    دیرمی او را به خود فشرد:(اومدن به تخت من!)
    ویـرجینیا باگیجی سرش را عقب کشید.چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و می توانست چهره ی تغییر یافته ی دیرمی را ببیند:(چرا؟)
    دیـرمی در عوض جواب,لبخند زد و ترس و پشیمانی ویرجینیا مکان عوض کرد.بر روی ساق دستـش بلند شد:(فکرکنم نباید اینجا می اومدم!)
    امادیرمی اجازه نداد از تخت خارج شود.بازوهایش سخت تر او را به پایین کشید:(چرا بازم فرار می کنی؟ پس کی می خواهی سیرابم کنی؟)
    ویـرجینیا به چشمان اوکه همچون دو سنگ گرانقیمت انگشتری در تاریکی برق می زدند,خیره شد و فکر کرد چـند دختر در دنیا می تـوانست صاحب چنین پسری باشد اماآنقدر دودل و ترسو خجالتی باشدکه دو دستی ردکند؟زمزمه کرد:(من می ترسم!)
    لبهای مرطوب دیرمی بر پیشانی اش چسبید:(کاش می تونستم کمکت کنم!)
    (اگه اجازه بدی پیشت بمونم...فقط موندن!)
    (می دونی چه کار سختی ازم می خواهی؟)
    (متاسفم...اما فردا همه چیز تموم می شه!)
    ودوباره بغض گلویش بادکرد.بله فردا همه چیز تمام میشد.ترسش,شرمش,آزادی اش,جوانی اش,عشقش, شوقش...بازوهای دیرمی کاملاًباز شد:(امیدوارم واقعاً همه چیز فردا تموم بشه!)
    و به پشت افتاد.این حرف ویرجینیا را نگرانترکرد(شب بخیر عزیزم!)
    (شب بخیر و...متشکرم!)
    ***
    صبح با صدای دیرمی بیدار شد:(بلند شو ویرجینیا...دیرکردیم!)
    ویرجینیاپلک زد و او رانشسته اما خم شده بر رویش دید.موهای بلند و خوش رنگش بهم ریخته برچشمان ظریف و خواب آلودش,لبهای سرخ بر پوست سفید وگردن عضلانی,برافراشته از تن خوش تراش بزودی مال او می شد.بله همه ی اینها زیبا بودند اما باز او پرنس را می خواست با همین تن و قیافه اماباآن جذابیت رفتار و نگاه و صدا و حرفها و باآن هوسی که همچون پوست نامرعی تمام وجودش,حـتی دانه دانه ی مژه های بـلندش را پوشانـده بود...بـرای لحظه ای وحشت دیگری به ویـرجینیا روی آورد.وحشت از حماقـت افکار,وحـشت از خطاکردن,قـدر ندانستن,وحشت از از دست دادن دیـرمی!یـا اگر واقعـاً او پـرنس بـود و مستحق شاد شدن؟درست قضاوت شدن و یا پاداش گرفتن بخاطر خوب بودنش؟و او با این دودلی ومعطل کردن همه چیز را خراب می کرد؟دیرمی از مکث او نگران شد:(چیزی شده؟)
    ویرجینیا چیزی راکه مدتها تصمیم داشت بگوید به زبان آورد:(دوستت دارم!)
    دیرمی به او خیره ماند.نگاهش پر درد و ناامید بود امالبش می خندید:(یعنی باورکنم این حرف دلت بود؟)
    ویرجینیا بادلگیری گفت:(تو برای اثبات چی می خواهی؟)
    لبخند دیرمی عمیقتر شد:(فقط یک بوسه!)
    و ویرجینیا او را بر روی خود انداخت و لبهایـش را بوسید!احساس غریبی بود.در اصل هـیچ احساسی نبود اما ویـرجینیا به روی خـود نیاورد.دیـرمی سر بـر سینه اش گـذاشت:(کاش می تونستم تا ابد اینجا بمونم اما حیف که مراسم داریم!)
    و از رویـش بلند شد.بله ویرجـینیا هم به نوعی دوست داشت تـا ابد با او درآن اتـاق بماند.از بیرون رفتن,از ازدواج کردن,از معطل کردن,از رجینالد می ترسید...
    ***
    بعد از صبحانه,نورا و هلگا به کمک آمدند و تا ظهر او راآماده کردند.هر فریاد شادی نورا همچون ضربه
    شلاقی بر روح او فرود می آمد.او هنوز هم,باز هم آواره و دودل بود!
    ساعت دونیم دخترها چون ساقدوش بودند زودتر به کلیسا رفتند و ویرجینیاآماده به انتظارآمدن پدربزرگ که قـرار بود بازو در بـازویش تا محراب برود,جلوی آینه نشسته بود.تور بلند,تاج گل,آرایش منـظم,لباس سفـید...او یک عروس واقعی شده بود.چقدر احمقانه!به همین زودی؟او پنج ماه قبل وارد این زندگی شده بود و حال می رفت از روی اجبار ازدواج کند با صدای جرجر در متوجه ورود پـدربزرگ شد.تیپ کامل یک جد ثـروتمند را زده بود.تاکسیدو,پـالتویی از خز سیاه,کفشهای چرمی,دستکشهای ابریشمی,گل یقه, کلاه لبه پهن و عصای آبنوس در دست و لبخندی متین بر لب!(حاضری عزیزم؟خدای من چقدر خوشگل شدی؟!)
    و در را بست و به سویش آمد.ویرجینیا هم از جا بلند شد:(شما هم خیلی شیک شدید...)
    پدربزرگ روبرویش رسید و از جیب بزرگ پالتو,قوطی قرمز رنگی بیرون کشید:(من قبلاًهـدیه ی دیرمی رو بهش دادم...کلید ویلایی که توی سواحل جامائیکا خریدم اما این...)
    ویرجینیا شوکه شد:(ویلا؟اوه پدربزرگ این چه کاریه؟)
    پدربـزرگ لبخند شرمگینـی به لب آورد:(اون یک هـدیه ی ناقـابلی که من به هـمه نوه هام در نـظرگرفتم دیرمی که دیگه پسرمه!)
    و قوطی را پیش کشید:(اما این یک هدیه ی مخصوص...اینها مرواریدهای مادربزرگت هستند.)و به قوطی خیـره شد:(روز عـروسی خودمون ایـنها رو زده بود و حالامنم می خـوام اینها رو به تـو بدم...یک هدیـه از طرف مادربزرگت!)
    ویرجینیا درچهره ی پیرمرد غم و افسوس را دید.قوطی را خودش بازکرد وبه سوی اوگرفت.ست مروارید داخل قوطی را پرکرده بود.درشت و سفید و براق(و از تو می خوام امروز اینها رو بزنی...آخه می دونی تو خیلی شبیه اون هستی!)
    ویرجینیا اینرا همان روزی که پرنس از او برای آزار پیرمرد استفاده کرد فهمیده بود.پدربزرگ بدون وقت تـلف کردن گردنبند را از داخل قوطی برداشت:(بذارکمکت کنم...)و دورگردن لخت ویرجینیا انداخت: (کاش شرلی و مادرت اینجا بودند و عروسی تو رو می دیدند...)
    بغـض گلوی ویرجـینیا بادکرد.او از صبح تـمام سعیش راکـرده بود نگریـد امـا بـا این حرف پـدربـزرگش احساساتی شد ویادگذشته ها افتاد.یاد محبتهای مادرش,نصیحتهای پدرش,شیطنتهای خواهرش,یاد خودش آزاد وآرام و بی مسئولیت...اشک در چشـمان پیرمرد هم پر شده بود:(راستش خیـلی دوست داشتم پدرت هم اینجا بود تا من می تونستم ازش معذرت بخوام...)
    بالاخره اشکهای ویرجینیا رها شد و پیرمرد در حین بستن دستبند متوجه شد:(آه متاسفم عزیزم,نباید یـادت می انداختم,منو ببخش!)
    ویرجینیا درآغوش او فرو رفت.دقایقی سکوت بود وگریه تا اینکه ویرجینیا توانست حرف بزند:(بابابزرگ خیلی دوستت دارم و ازت متشکرم...)
    (منـم خیلی دوستت دارم عزیزم و ازت می خوام دیرمی رو هم همیشه دوست داشته باشی اون به محبت و عشق تو خیلی احتیاج داره اون خیلی تنهاست ویرجینیا.)
    ویرجینیا در ته دل بخاطر ازدواج با او احساس رضایت کرد:(می فهمم بابابزرگ.)
    و ولتر پشت درآمد:(آقا ماشین حاضره...)
    لیموزین سفـید با چند روبـاند و رز صورتی بسیار ساده اما زیبا تزئین شده بود.سمنتا هم آمده بود با لـباس صورتی بـلند مخصوص ساقـدوشها بسیار دوست داشتـنی شده بود.نگاه ویرجـینیا تا سوار ماشـین نشده بود دنـبال پرنس می گشت.نگران بـود.احساسی به او می گفت پرنس بیکار نخواهد نشست!در ماشین او و پدر بـزرگ ساکت بـودند اما سمـنتا از عوض هـر دو وراجی می کـرد.درباره ی مهمانـان می گفـت.درباره ی اشتباهات,کمبودها,اتفاقات,ر تارها و خیلی چیزهای بی مورد دیگر و چه خوب که حرف می زد وحواس ویرجینیا را از ترسش پرت می کرد.او دیگر احساس دودلی و پشیمانی نمی کرد حتی برای ازدواج و تعلق یافـتن به دیرمی یعنی پرنس اصلی عجله هم می کرد.براین از بیمارستان مرخص شده بود و او دیگر حاضر نبود بخاطر عشق دلش ریسک کند و جان کس یاکسان دیگری را بخطر بیندازد.بلایی که سر بـراین آمده بود زنگ خطر بود...
    تمام طول راه فکر ویرجینیا درکلیسا بود.یا اگر اوآنجا باشد؟برای بر هم زدن مراسم؟یا اعتراض؟یاحمله؟ یا...کاش هیچوقت نمی رسیدند!کاش زودترهمه چیز تمام می شد!با ظاهر شدن کلیسا حال ویرجینیاخرابتر شد و زانـوهایش به لرز افـتاد.ماشین جـلوی در ایستاد.درکلیسا باگلهای رز صورتی استتار شده بـود.راننده پیـاده شد و در را بـرایشان بـازکرد.پدربزرگ پیاده شد اما ویرجینیا نمی خواست و نمی توانست از ماشـین پاییـن برود.سمنتا متـعجب از معطل کـردنش دسته گل وکیفش راگرفت و خارج شد.پدربزرگ منتـظرش بود و ویرجینیا می دیدکه مجبور است بر ترسش غلبه کند.دامنش را جمع کرد و به طرف در خیز برداشت که بـناگه لیونل در راکوبـید!ویرجینیا لحظه ای چهره ی پـرتمسخر لـیونل را دیـد و ماشیـن از جاکنده شد! ویـرجینیا دو دستی به شیـشه کوبید و جـیغ کشید.پـدربزرگ دویـد و سمنتا دستـه گل را انداخت وماشیـن سرعت گرفت.آنچنان اتفاق غیر منـتظره ای بودکه ویرجینیا نمی دانست چکارکند.وحشیانه به دستگیره ی در چنگ انـداخت.اگر بـاز می شد خود را بـیرون پرت می کرد.مطمعن بود این کار را می کرد اما در باز نمی شد!سرعت آنقـدر زیاد شدکه عقب پرت شد و دیوار حائل راننده پایین آمد.پشت فرمان بود و بـادی که از بـاریکه ی شیشه بـه داخل می زد,موهـای طلایی اش را همچون شعله های آتش می رقـصاند:(سلام عروس خانم!)
    ازآینـه نگاهش می کرد.خشمگین و شهوت بار!تمام تن ویرجینیا سرد شد و ضربان قـلبش محکمترشد:(آه خدای من...پرنس!)
    پرنس خونسردانه لبخند زد:(چرا به من رجینالد نمی گی؟این کارت رو راحت تر می کنه!)
    رجینالد!لعنت بر او!به زحمت نالید:(خواهش می کنم برم گردون...هرکاری بگی می کنم فقط...)
    صدای پرنس همچنان سرد و پرتمسخر بود:(کاری نیست که بتونی بکنی!)
    (لطفاً...ازت خواهش می کنم برم گردون...)
    (چرا؟خیلی دوست داری ازدواج بکنی؟)
    ویرجینیا از حالت تمسخربار تن صدایش خشمگین شد:(آره...چطور؟)
    (خوب اگه اینقدر علاقه داری امشب با من ازدواج می کنی!)
    ویرجینیا از شدت وحشت داد زد:(خودمو می کشم...می فهمی؟)
    (چرا؟توکه گفتی عاشقم هستی؟)
    ویـرجینیاگیرکرد.می تـرسید بگوید دروغ گفـتم شاید پرنس عصبـانی می شد پس شانس دیگرش را بکار برد:(اما من زن دیرمی شدم!)
    پرنس نگاه آبی اش را ازآینه به او دوخت:(باور نمی کنم!)
    ویرجینیا با امیدواری از یافتن راه نجاتی اضافه کرد:(بله ما دیشب زن و شوهر شدیم!)و بـرای محکم کردن حرفش لبخند ساختگی به لب آورد:(و شب خیلی عالی بود!)
    پرنس هم لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد:(خوب اثباتش برام راحته...امشب می فهمم!)
    ویرجینیا بدتر از قبل گیر افتاد و بالاخره بغض گلویش ترکید و شروع به گریستن کرد.بیچاره پدربزرگ... بـیچاره دیرمی,حالاچکار می کـردند؟کاش به حرف اوگوش می کرد و زودتر ازدواج می کرد.هنوز هـم عاشق پرنس بود.پرنسی که ماشین رامی راند اماعشق چه اهمیتی داشت وقتی عزیزانش ناراحت می شدند؟ نالید:(منوکجا می بری؟)
    (جایی که دست هیچکس به تو نرسه!)
    (چرا؟)
    (چون تو احمقی و من عاشقت!)
    ویـرجینیا دیگر مثـل دفعات قبـل از شنیدن این جمله شاد و هیجان زده نمی شد برعکس تـرس وگریه اش بـیشتر شد.پرنس ادامه می داد:(تو منو خسته و دیونه کردی خیلی سعی کردم کـاری به کارت نداشته باشم امانتونستم,وجدانم اجازه نداد بذارم دستی دستی خودتو بدبخت کنی تو اونقدربی انصاف بودی که حرف همه رو باورکردی الاحرفهای من که همه اش راست بودند!)
    ویرجینیاگریان گفت:(تو در مورد تحصیلاتت دروغ گفتی!)
    ماشین به یک جاده ی خاکی باریکی پیچید و دوباره سرعت گرفت(من مجبور بودم کسی نباید می فهمید وگرنه همه چیز رو ازم مخفی می کردند و من نمی تونستم به حقایق دست پیداکنم!)
    ویرجینیا با خشم کامل کرد:(و انتقام بگیری!)
    (البته!)
    (و حالاگرفتی؟)
    (البته!)
    لعنت بر او به همین راحتی اعتراف می کرد و انتظار داشت ویرجینیا از او نترسد!(پس چرا می گی رجینالد نیستی؟)
    (چون نیستم!من پرنس هستم!)
    (دروغ نگو!همه می دونند چقدر با پرنس اصلی فرق داری!)
    (بله چون پرنس اصلی عوض شد...عاقل شد,قوی شد,عاشق شد!)
    (و پرنس دروغین خائن شد,دورو شد,ظالم شد!)
    (البته!)
    البته!البته که رجینالد بودن کسی مطرح نبود.مهم,مقصربودن,گناهکارب دن,قاتل بودن,شیـطان بودن بودکه مطرح بـود!بله شاید او پرنس اصلی بود اما مسبب تمام این اتفاقات تلخ و انتقامهای سخت او بود!ویرجینـیا به درماشین تکیه زد وبه انتهای جاده که درسیاهی جنگلهای راج بود,نگاه کرد.مغزش از این کشف جدید می جـوشید.اگر این واقـعیت داشت دیرمی هم دروغ گفته بود اما چرا؟شاید امیدوار بود با پـرنس معـرفی کردن خود او را برای ازدواج راضی بکندکه موفق هم شده بود!زمزمه کرد:(ازم چه انتظاری داری؟)
    (باورم کنی!)
    (چطوری؟)
    (همونطورکه برادرم رو باورکردی!)
    (اونو باورکردم چون هر چی گفت درست در اومد!)
    (چطوره یک بار هم ماجرا رو از من بشنوی...)
    ویرجینیا جواب نداد و ماشین باآن سرعت وحشتناکش میان درختان بلند و بوته های خشک شد:(راستـش نمی دونم ازکجا شروع کنم شاید این جمله کافی باشه که مادرت بهترین کار روکردکه فرارکرد منکه از وقتی یادم میاد زندگی سرد و بی روح و خطرناکی داشتم که مقصرش فقط و فقط پیرمرد بود...)
    ویرجینیا ناراحت شد.او هنوز هم فکر نمی کرد مادرش فرارکرده باشد و پدربزرگش آنقدر بد بوده بـاشد اما جرات مخالفت و حق ممانعت نداشت...(پنج ساله بودم که نفرتم متولدشد و ابدی شـد...جزئیاتش یادم نیست همینقدر می دونم که داشتم با براین توی ایوان تیله بازی می کردیم که صدای جیغ مادرم رو شنیدم دم پنـجره دویدیم...مرتیکه ی پست فـطرت موهای مادرم رو می کشید تا بفهمم چی دارم می بینم اونـو از بالای سی پله به پایین هل داد...مادرت هم اونجا بود.می خواست به کمک بره که دایی هـنری و سدریک بهش حمله کردند و اونقدرکتکش زدندکه بی هوش شد!)
    ویرجینیا خشکیده بود و نفسش بالانمی آمد...(بعدها فهمیدم اصلاًدعوا سر مادر تو افتاده بود!ظاهراً مرتیکه متوجه ازدواج مخفیانه ی مادر و پدرت و البته حاملگی مادرت به تو شده بود.بقیه شو هم بهت گفته بودم, مادرت رو تـوی سرداب حبس کرده بـودند من و برایـن کمکش کردیم,براش کلید دزدیدیم و از پـنجره بهش انداختیم اونم فرارکرد!)
    ویرجینیا تمام سعیش را می کرد باور نکند اما یا تیله ها؟(اون ماجرا شروع بدبختی های ما شد!مادرم حامله بود نگفته بود,می خواسته سورپرایز بکنه که با اون کار پیرمرد هم بچه شو از دست داد هـم قدرت جسمی و روحی شو سه چهـار سال مریض شد,نمی دونی چقـدر دوست داشتم قوی بودم و می تونستم پیرمرد رو بکشم...شاید اگر میبل و براین نبودند به هر وجهی بود این کار رو می کردم!)
    حالاکه قدرت داشت؟(دوازده ساله بودم که متوجه شدم یکی ازکلاسهای بالاتر مرتب منو زیر نظر داره و تعقیبم می کنه و تا متوجه می شم قایم می شه,کم کم شایعات در اومد و همه از شباهت ما حرف زدند تا ایـنکه بالاخره تـوی رخکن تونستم گیرش بیارم!)لبخندی از روی علاقه بر لبهای پـرنس نقش بست:(وقتی منـو دید سعی کرد از پنجره فـرار بکنه اما من گرفـتمش و وادارش کردم حرف بزنه و حتی چند تـا مشت بهش زدم...بیچاره رجینالد از بس ترسیده بود مجبـور شد همه چیز رو بگه...من برادرش بودم!چه مسخره؟ دیـونه شدم باورش نکردم از اونجا یکراست خونه سراغ بابا رفتم جیغ و داد راه انداختم,دعواکردم,فحـش دادم تا اینکه ترسید و اعتراف کرد...بله پدر من پدر اونم بوده و ما برادر بودیـم..!ازم خواست به هـیچکس چیـزی نگم خصـوصاً مادرم اما منکه قـانع نشده بودم ازش خواستم علت جدایی شو با نـامزدش بگه و اون مجبـور شد حقیـقت وحشتـناک دیگه ای رو فـاش بکنه...میجـرها قـاچاق اسلحه می کـردند و اونو بخاطر ثـروتش با تهدید به مرگ وادار به طلاق از خانم مایرا,نامزدش,با وجود حامله بودن به رجینالدکرده بودند لعنتی ها!همون موقع به خودم قول دادم یک روزی همشونوگیر بیندازم!)
    ماشـین سرعت کم کرد و وارد یک راه باریکتر در سمت چپ شد.هوا ابری بود و سایه ی درختان فضا را تاریکتر می کرد.حواس ویرجینیا از بس در حرفهای پرنس بودکه دیگر ترس را فراموش کرده بود(از اون بـه بعد منو رجـینالد بـا هم دوست شدیم...اون روح لطیف و ساده و پاکی داشت اون یک الهه بـودکه من شانـس برادر بودنش رو داشتـم,پدر رجیـنالد مرد خوبی بود اما بخـاطر حـفظ رجـینالد با تـوجه بـه شرایط زندگی من و موقعـیت وگـذشته ی رجینالد,اجازه نمی داد ما با هم رابطه داشته باشیم پس ما هم گهگاهی مخفیانه همدیگه رو می دیدیم گهگاهی هم گیر می افتادیم و اونوقـت هم براین به کمکمون می اومد اون پـسر فرشته ی نجات من شده بود...اون روزها بهترین روزهای عمرم بود چند سال گذشت تا اینکه یکروز پـلیسها به یکی از مراکز فـروش و پخش اسلحه ی دایی اینهـا حمله کردند و دایی سدریک کشته شـد.من کاملاًشانـسی صحبت دایی هنری رو با دوستانش توی تلفن شنیدم پدر رجینالدکه پلیس ماهری بـود, دایی سدریک روکشته بود و اونها قـصد داشتند شب سراغشـون برند...من دیونه شدم تیپم رو عوض کردم و در خـونه ی اونها رفتم تا خبر بدم,متاسفانه دیر باورکردند تا فرارکنند...بومب!توی ماشین بمب گذاشته بودند خـانم وآقای فـلوشرکشتـه شدنـد اما رجـینالد به لطف خـدا زنده مونـد با اینکه خـودم هم زخـمی بـودم و خونـریزی داشتم اونو برداشتم و فرارکردم رفتم از یک باجه ی تلفن به برایـن زنگ زدم وکمک خواستم اما اون باورم نکرد,مسخره ام کرد و ردم کرد!بناچار دوباره رجیـنالد رو پشتم انداختم و به یک محله فـرار
    کردم اونجا پسری داشت ماشین می دزدید ازش کمک خواستم اونم باکمی پول حاضر شد ما رو تا بیرون شهر ببره بعدکه بدحالی رجینالد و زخم منو دید ما رو تا رنو برد و این شروع دوستی منو و تادسن شد...)
    ویرجینیا از این توازن اتفاقات متعجب مانده بود(توی رنو هـر دو بستری شدیم چـه خوب که زنجیر طلا و ساعت گـرونبهایی داشتم فـروختم و خـرج عمل خـودم رو دادم رجیـنالد به کما رفـته بود و برای ادامه ی درمان اون به پول بیشتری نیاز بود پس سعـی کردم با خونه تماس بگیرم اما نشدکار هنری پست فطرت بود خطها رو دست کاری می کرد چون وقتی از تماس با خونه ناامید شدم و به موبایل پدرم زنگ زدم تا هـمه چیز رو به بابام بگم و از اون کمک مالی بخوام,هنری گوشی رو برداشت وتهدیدم کرد اگه بدون رجینالد
    برگردم پدرم رو می کشه!چکار می تونستم بکنم که؟هفده سالم بود وجنایات اونها رو به چشم دیده بودم و از طرفـی نمی تونستم ببـرم و برادرم رو دو دستی تحـویل اونها بـدم پس مونـدم و برای مخارج خودم و بیمارستان رجینالد سرکار رفـتم...هرکـاری بگی...و درسـم رو ادامه دادم وارد دانشـگاه شدم و حقـوق رو انتخاب کردم تا بتونم لااقل از راه قانون اونها روگیـر بیندازم!بـعد از شش ماه بالاخره تونستم با بـابـا تماس بگیرم وهمه چیز رو بگم,باورش نمی شد,خیلی ناراحت شد ازم تشکرکرد و قول گرفت تا همیشه مواظب رجینالد باشم و برام پول فرستاد چند بار خواست به دیدنمون بیاد اما من مانع شدم چون می دونـستم هنری تعقیبش خواهدکرد من هیچ راهی بـرای برگشتن به خونه نداشتم نه لااقل تا وقتی رجینالد توی کما بـود... شش سال گذشت همه چیز داشت موفقیت آمیز پیش می رفت درسم داشت تـموم می شد و حتی رجینالد علایـم بیداری نشـون می دادکه تـادسن تلفن کرد و خبر داد پدرم مرده!توی تصادف کشته شده بـود!کی باور می کرد؟پدر من رانندگی محشری داشت!فهمیدم کار هنری بوده دیگه عـلتی بـرای ترسیدن نـداشتم پس برگشتم تا انتقام بگیرم,هنری فرارکرده بودآدم گرفتم پیداش کنه هتل پدرم که دیگه مال من بودتوی چـنگ میجرها افتاده بود!سعی کردم بدون جلب توجه به حقه ای از دستشون بیرون بکشم...شبی بودکه تو اومده بودی...)
    بله ویـرجینیاآن شب را بـا تمام جزئیات بـیاد داشت"من چیـزهای مهمتری برای اثبـات کردن دارم!"پرنس همچـنان با جدیت می رانـد و ادامه می داد:(مادرم انگارکه همه چیز رو فراموش کرده بـود با ویلیام که از شرکای هنری بود,رابطه برقرارکرده بود و پیرمرد رو بخشیده بود و بی خبر بخاطر غیبتم سرزنـشم می کرد پس نتونستم چیزی به اون بگم تازه اگه از وجود رجینالد باخبر می شد دیونه می شدکه دیدی درست فکر می کردم!هنوز مدرکی نداشتم باید نـظاره گر می شدم باید وانمود می کردم همه چیـز فـراموشم شده باید
    دروغ می گفتم باید عوض می شدم و...شدم!)
    ماشین سرعت کم کرد و راه دست انداز شد.(توی اون شرایط فهمیدم رجینالد بیدار شده اما از بـیمارستان فرارکرده تا رنو دنبالش رفتم وگشتم اما پیداش نکردم...اونشبی که مست برگشتم یادته؟)
    چطور می توانست یادش نباشدآن شب هنوز هم بهترین شب ویرجینیا بود!(هنری رو پیداکرده بودم و همه چیز داشت تموم می شدکه موضوع دیرمی میجر پیش اومد حدس زدم اون باشه چون پیرمرد از وجـودش باخبـر بود و می دونستم بـرای بستن دستـهای من از هیـچ کاری دریغ نمی کنه و توی جـشن دیدمش...بله برادرم توی چنگال اونها افتاده بود و بدتر اینکه حافظه اش رو از دست داده بود روبروم ایستاده بود اما منو نمی شناخت!خیـلی ترسیدم هر قـدم غـلط من و هر دامی که برای میجرها انداخته بودم ممکن بـود اونم با
    بقـیه به قعر چاه بـیندازه پس هدفم نجات اون شد اما اون...اون با وجود اینکه می دونست چه فـداکاری ها براش کردم و در چه شرایط بدی قرار دارم همه چیز رو ازم مخفی کرد و با منم بیگانه شد!اون برای انتـقام گرفـتن وارد خانواده ی میجرها شده بود و البته تمام اون کارها رو فقط به قصدآزار پیرمرد می کرد اما من نفهمیدم...یعنی هیچوقت باورم نشد اون اینقدر بد شده باشه...اون هیچوقت دلش نمی اومد قلب یک دختر رو بشکنه اما حالا...برای تجاوزکردن به لوسی آدم کرایه کرد!)
    ویرجینیا غرید:(ازکجا می دونی؟)
    (من با اونها در افتادم و اونطور زخمی شدم و یکیشون تادسن بود!من وقتی به شهر برگشتم مسئولیت خزانه هـتل رو به اون دادم تـا تلافی کمکهاشوکرده باشـم و اون عاشق لوسی بود و اونشب فکرکردم شاید تکبر لـوسی کاسه ی صبر تادسن رو لبریزکرده و اون دست به این کار زده اما دیشب وقتی تـو به من فهمـوندی رجیـنالد حافظه اش رو بـدست آورده فهـمیدم جواب تمـام این اتفاقات رو بدست آوردم با تـادسن تماس گرفـتم و وادارش کردم تـا اعـتراف بکنه وکردکه تـوسط دیرمی میجر به این کار وادار شده!بله یکی ایـن
    کارها رو می کرد و اون یکی برادر عزیز من بود!)
    ویرجینیا هنوز هم لجبازانه نمی خواست باورکند:(اما حافظه ی اون دیر برگشت مگه نه؟)
    پرنس به تلخی خندید:(حافظه ی اون هیچوقت نرفته بودکه برگرده!)
    ویرجینیا شوکه شد!ماشین به سمت چپ چرخید و وارد مکان وسیع تری شد(اون از اولش بـا یک نقشه ی دقـیق واردکار شد رل بازی کرد,تعقیب و تحقیق کرد,نقشه کشید,اجراکرد و با لذت نشست و تماشا کرد اوه خـدای من!اون حتی سر منم کلاه گـذاشت وآخرش با استـفاده از شانـس شباهت داشتنـمون به هـم از پشت به من خنجر زد و برای بدست آوردن ثروت پیرمرد نه برای خودش بلکه فـقـط برای آزار و شکست پیرمرد از تو هم استفاده کرد!)
    ویرجینیا با خشم گفت:(اما تو هم از پدربزرگ بدت می اومد و برای ناراحت کردنش برنامه ریزی و اجرا می کردی!)
    (درستـه!من از بچگی یادگرفـتم با خنده ی اون گـریه کنم و باگـریه اش بخندم اما رجینالد باعث شد طرز فکرم نسبت به پیرمرد عوض بشه اون واقعاً خوب و پشیمون شده بود و رجینالد رو فـقـط از روی دلسوزی و تلافی گذشته زیر پر و بالش گرفـته بود و اونم هیچوقت حدس نزد رجینالد مسبب بلاهای فامیل باشه!)
    ماشـین به مکان گشاد و روشنی وارد شـد,سرعت گرفت,چرخی زد و ایستاد.ویرجینیا اطراف را نگاه کرد. جلوی یک خانه ی بزرگ و قدیمی بودند.پرنس حرکتی نکرد.ویرجینیاهم جرات نکرد در را امتحان کند پرنس ادامه داد:(و من فقط برای نجات تو,ثروت رو به پیرمرد برگردوندم و وقتی بالاخره حقیقت رجینالد رو فـهمیدم سعی کردم قـانعت کنم باهاش ازدواج نکنی اما تو هم مثل همه دیرمی رو باورکردی و بـه من فقط این راه روگذاشتی!)
    دکمه را زد و درها تاک صدا دادند و باز شدند.ویرجینیا باترس و تردیدگفت:(دایی هنری چی؟اون خیلی زودتر از ورود و شروع رجینالد غیب وکشته شد!)
    پرنـس جواب نداد.هـنوز ساکت و ثابت ازآینه ویرجینیا را نگاه می کرد.ویرجینیا ادامه داد:(تـو هم در طی این مدت بیکار ننشستی دایی رو پیداکردی و وحشیانه کشتی!)
    (البته!من تمام عمرم برای چطورکشتن اون طرح ریختم!)
    او بود!او دایی راکشته بود و قاتل بود!پرنس در را بازکرد:(و اون مرگ خیلی کمی برای هنری بود!)
    پیـاده شد و برای بازکردن در عقب چرخید اما ویرجینیا به طرف در دیگر سُر خورد و قبل ازآنکه او در را بازکند از اینطرف پایین رفت.ترسش آنچنان شدت گرفته بودکه زانوهایش او را نگه نمی داشتند.چهره ی داغون شده ی دایی مقابل چشمانش بود.اگر پرنس آنقدر بی رحم و انتقـام جو بودکه یک انسان راآنطور وحشتناک بکشد بعید نبود بر اثر خـشمی بر او,کار بـدتری بکند!نگاهـشان از روی ماشـین بر هم قفـل شد (اشتباه نکرده بودم...تو شیطان هستی!)
    پرنس خونسرد بود:(بیا بریم تو...هوا داره بارونی می شه!)
    ویرجینیا با خوفی عظیم و جدیدکه به روی آورده بود,عقب عقب راه افتاد:(ازم انتظار نداشته باش با تو بـه اون خونه بیام!)
    پرنس هم راه افتاد تا ماشین را دور بزند:(چاره ی دیگه ای نداری!)
    ویـرجینیا برگشت وبه رفـتن ادامه داد.پرنس هم می آمد:(اون باید می مرد ویرجینیا...اون قاتل بود!خون در مقابل خون!)
    (اما نه اونطوری!)
    (راست می گی اول باید زنده زنده پوست تنش رو می سوزوندم و بعد دست و پاهاشو قطع می کردم و...)
    ویرجینیا برای نشنیدن ادامه ای این جملات وحشتناک داد زد:(می خوام خونه برم!)
    و شروع کرد به دویدن!پرنس غرید:(خونه ی تو اینجاست...پیش من!تا ابد!)
    تـرس ویرجیـنیاآنقـدر شدت گرفت که هـق هـق به گریه افتاد.پرنس خونسردانه دنبالش می آمد:(هیچ جا
    نمی تونی بری ویرجینیا...این طرفها هیچکس زندگی نمی کنه!)
    ویرجینیا لای درختان شد و نالید:(کمکم کنید...یکی کمکم کنه!)
    (ما تنها هستیم ویرجینیا...اینو لااقل باورکن!)
    برگهای تیـغدار تمشک,شاخه های خشک و تنـه ی کیپ درختان عـبورش را باآن دامن گـشاد و تور بلند سر و پاشنه تیزکفشها,مشکل می کرد اما او همچنان نامیدانه می گریست و می رفت.صدای پرنس نزدیکتر و خشن تر شد:(منو عصبانی نکن ویرجینیا این فقط کار تو رو مشکل تر می کنه!)
    ویرجـینیا نمی خواست به آن زودی و راحتی تـسلیم بشود اما بالاخره تـور سرش به شاخه ای گیرکرد و او مجبورشد بایستد و تاجش را دربیاوردکه پرنس به او رسید!
    با ورود به خانه و قفل شدن اولین در در پی اش,تمام ترسها و نامیدی های ویرجینیا به اوج خودش رسید. داخل خانه به عـلت نزدیکی و بلـندی درختانی که خانـه را احاطه کرده بـودند,بسیار تاریک بود و وسایل بسیارکهنه وکمی داشت.طبقه ی بالاروشن تر از طبقه ی پایین بود و دو راهرو و سـه در به هال باز می شـد و هـال با یک دست مبـل رنگ و رو رفته ی مدل قدیمی,یک بوفه ی چوبی درگوشه و یک بخـاری سیاه شده دکور بود.پرنس درآنجا را هم قفل کرد و درمقابل چشمان پرحسرت ویرجینیا,دسته کلید را در جیب تنگ شلوار جینش فروکرد و به سوی یکی از درها رفت,داخل شد و در را پشت سرش کوبید!در و دیوار انگارکه بر سر ویرجینیا فرود می آمد.بغض گلویش را می فشرد.به سوی یکی از پنجره های باریک و بلند رفت و بیـرون را نگاه کرد.جنگل در بـادی که شدت می گرفت,می رقصـید.ارتفاع زیـاد بود بـطوری که ماشیـن سفید و دراز با روبـانهای درشت و بـراقش ـ که دم در پارک شـده بودـ همچون اسباب بازی بنـظر
    می آمد.مدتی گـذشت.ویرجینیـاآرام و قرار نداشت.می دانست حالاهمه نگرانش بودند و شاید برای پیدا کردنش واردکار شده بودند.ویرجینیا نگاهش را در اطراف هـال گرداند.همـانطورکه حدس می زد تـلفنی وجـود نداشت.میز و دفـتر تلفن بود اماگوشی نبـود!پرنس فکر همه چیز راکرده بود!ساعت دیـواری پنج را نشان می داد.یعنی یک ساعت در راه گذشته بود؟همانجا لب سکوی پنجره نشست و سر به شیشه تکیه داد آن هیجان و حرفها و اشکها او را خسته کرده بود.مدتی نگـذشت که پـرنس برگشت.هیجان همـچون مور ساق پاهـای ویرجیـنیا را پیمود.پرنس داشت از عقب نزدیک می شد:(توی خونه هر جا بخـواهی می تونی بری!اینجا قبلاًخونه ی تادسن بود می دونم شبیه قصر پریان نیست اما مجبور بودم...وقت زیادی نداشتم!)
    ویرجینیا قبل از رسیدنش زمزمه کرد:(تاکی می خواهی منو اینجا حبس کنی؟)
    صدای قدمهای پرنس متوقف شد:(تا وقتی باورم کنی!)
    (بزودی میاند و پیدامون می کنند!)
    (فکر نکنم...ما بیرون لوس آنجلس هستیم!)
    ترس ویرجینیاآنقدر شدت گرفت که بگریه افـتاد.به سرعت به سوی او برگشت در یک قدمی اش ایستاده بود.ملتمسانه نالید:(من باید با بابابزرگ حرف بزنم اون الان نگران منه!)
    قیافه ی پرنس سخت وگرفته بود:(نمی شه!ردیابی می کنند!)
    ویرجینیا از جا بلند شد:(قول می دم طولش ندم...فقط بگم سالمم...لطفاً)
    پرنس جواب نداد.بنظر می آمد داشت راضی می شد.ویرجینیا امیدوارانه ادامه داد:(خواهش می کنم...فقط چندکلمه!)
    پرنس به سردی پرسید:(خیلی دوستش داری؟)
    این جمله نمک زخم او شد.سر بـه زیر انـداخت و شروع به گـریستن کرد.پرنـس با خـستگی موبـایل را از جیبش درآورد:(بشرطی که درمورد رجینالد حرفی نزنی!)
    و شماره راگرفت وگوشی را به سویش درازکرد.ویرجینیا مشتاقـانه موبـایل را قاپـید و به گوشش چسبـاند. ثانیه ای نگذشت که صدای وحشتزده ی پدربزرگ از پشت خط شنیده شد:(پرنس؟)
    بغض ویرجینیا دوباره بادکرد:(منم بابابزرگ...ویرجینیا!)
    (یا مسیح!کجایی دختر؟سالمی؟)
    (بله بابابزرگ خوبم...نگرانم نباش!)
    (کجایی؟)
    ویرجینیا به سوی پنجره چرخید:(نمی دونم؟!)
    (با اون هستی؟اون الان پیش توست؟)
    (بله...)
    صدای پیـرمردآرامترشد:(سعی کن فـرارکنی ویرجیـنیا هر طورکه می تونی!اون رجینالد و بخاطر نـاراحت کردن من تو رو دزدیده چون می دونه من دیگه تو رو هم مثل بقیه ی نوه هام و حتی بیشتر دوست دارم...)
    ویرجینیا نمی توانست حرفهای پدربزرگش را هضم کند!پرنس درکنارش ایستاده بود و به عکس العملهای او نگاه می کرد.پدربزرگ ادامه می داد:(اون می دونه دیرمی ثروت تـو رو انتـقال داده و حالافـقط بخاطر ترسوندن من و عذاب دادن به دیرمی که عاشق توست تو رو برده تا شاید با...)
    و پرنس گوشی را پس گرفت و قطع کرد:(دیگه بسه!)
    تـن ویرجینیا منجـمد شد.یعـنی پدربزرگ راست می گـفت؟ویرجینیا بی اختیار به پرنس خیـره شد.موهای صافش را با بی دقتی بالازده بود و تمام دکمه های بلوز سیاهش را بازگذاشته بود اما از زیر رکابی سفیدی داشت که بـر سینه ی برجسته و شکم فرو رفته اش به زیبایی خوابیده بود.یعنی او رجینالد بـود؟هنوز هم!به سوی همان در قبلی راه افتاد:(برات قهوه دم کردم...بشین بیارم!)
    ویرجینیا احساس بدحالی کرد.سر بلندکرد و به آسمان ابری نگاه کرد.یعنی واقعاً پرنس او رابرای ترساندن پدربزرگ وآزار به دیرمی به آنجا آورده بود؟چراکه نه؟دیگر همه می دانستند پدربزرگ,آقـای فردریک میجـر مشهور دیگر او را هم به چشم نوه ی واقعی خود می دید و دوست داشت و از طرفی دیرمی از بـس دوستش داشت همان لحظه ی اول به او درخواست ازدواج داده بود و پرنس چقدر از این ازدواج ناراحت و عـصبانی بود؟یعنی ممکن بود در اصل دیرمی ثروت را انتقال داده باشد و هنوز پرنس اصلی باشد؟ شاید هـمه اشتباه بکنند اماآیا پـدربزرگ هم اشتبـاه می کرد؟اما نه کسی اشتباه نمی کرد!مگر یک انسان چـقدر
    می تواند رل بازی کند؟پنج ماه؟!با چند نفر؟با مادرش؟دایه اش؟با فامیل؟با برادرش؟با بهترین دوستش؟بله بـراین بهترین جواب بـود.اگر او براین را بخشیده بود پس چرا تمام این مدت با بی اعتنایی به گذشته او را آزار میداد؟"گاهی رفتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم می خواد تاجون توی بدنت داری بزنمت!" و زده بـود!همانطورکه گفته بود در وقت مناسب!یا لوسی؟در مقابل جمع پاکدامنی او را تهدیدکرده بود و تادسن دوست او بود نه دیرمی!شاید تمام حرفهایی که زده بود مال دیرمی بود وآن سرگذشتی که تعریف کـرده بود,سرگذشت دیـرمی بود و او دزدیـده بود!؟پرنـس با سینی کوچـکی در دست وارد هال شد.فکر ویـرجینیا بهم ریخته بود.نکنـد او راآورده بود روزهـا و ماهها در حبس نگه دارد و به این طریـق دیـرمی و پدربزرگ را هم درنگرانی نگه دارد؟نکندآورده بودتا...صدای قدمهایش را از پشت سرش شنید,باوحشت بـرگشت و سینه بـه سینه ی او برخـوردکرد!بی اختـیار قدمی عـقب گذاشت و پرنس مچ دستش راگرفت: (چرا اینجوری می کنی؟چرا هنوز هم ازم می ترسی؟)
    چشم ویرجینیا بـر چشمان آبی و زیبـای او افـتاد و قـفل شد.پرنس ادامه داد:(منکه هر چی بود و نبود بهت گفتم پس چرا بازم ازم فرار می کنی؟)
    ویرجینیا تقلای مختصری کرد تا از طلسم او فرارکند:(من هنوز باورت نکردم!)
    نگاه پرنس بر لبهای او قفل شد:(چکارکنم باور می کنی؟)
    عشق و شهوت مهار شده,ویرجینیا را تحت کنترل خودگرفته بود اما مغزش زنگ خطر می زد.اگر او واقعاً رجینالد بود و در پی آزار پدربزرگش,بعید نبود ازکاری دریغ بکند!(اگه منو برگردونی باورت می کنم!)
    نگاهش بر چشمان ویرجینیا چرخید:(چرا می خواهی برگردی؟)
    و فـشار انگشـتانش بر مچ دست او بـیشتر شد و ترس ویرجینیا هم شدت گرفت(می خواهی برگـردی بغل معشوقت؟)
    ویرجینیا به دست او چنگ انداخت و خود راکمی عقب کشید.پرنس هم با نفرت هلش داد و رهایش کرد :(من چقدر احمقم!)
    و برگشت و به سوی یکی از راهروها رفت.ویرجینیا باز هم به گـریه افتاد.خیلی احساس بدبختی وآوارگی می کـرد.صدای رعد محکم او را تـرساند.هوا داشت تاریک می شـد و باران در حال شـروع بود.چقدر بد وقـتی!او بـقدرکافی از بـودن درآن خـانه وآن موقعـیت دلتنـگ بود!ناگـهان متوجه حـرکت چیزی درلای درختان جنگل شد.آن دورهاآتشی روشن بود و دودش بودکه مواج و باریک بالامی رفت!کسی آنجا بود
    شایـد هم خانه بود!آنها تنها نبودند!از پرنس خبری نبود.قلب ویرجینیا از فکر جدید به هیجان آمد.بـه سوی یکی از درها دوید و بازکرد.دستشویی و حمام بود و پنجره اش متناسب باآنجاکوچک!بست و وارد راهرو ی پهـلویی اش شد و بعـد از چند قدم دویدن به پیـچی رسید.انتهای راهرو به یک بالکن می رسید.شاید او دیگـر شانس تنهـا ماندن پیدا نمی کرد و شب نزدیک بود.وارد بالکن شد.باد سرد به تن و صورتش کوبید و لرزاند.به پایین نگاه کرد.ارتفاع زیاد بود اما...درختی در پای بالکن بودکه تا یک متری نرده ها بـالاآمده بـود می تـرسید اما چاره ی دیگری هم نداشت.او در دهکده خیلی از درختان بالاو پایین رفـته بود.از روی نـرده ها به آنطرف بالکن رفـت.باد دامن پُرچـینش را تا سرش بالاآورد.در بیرون بالکن آرام چمپاتمه زد و یکی از پـاهایش راآویزان کرد.ساقـه ی نرم درخت را در زیـرکفشش حس کرد.برای احساس خطر دیگر خیلی دیـر بود.عقـلش فـقـط تکرار می کرد"فـرارکن...فـرارکن!"دستها یش را به پای نرده هاکشید و پای
    دیگرش را هم رهاکرد.برای لحظه ی کوتاه و وحشتناکی میان زمین و هواآویزان مانـد و بعد چیـزی بطور ناگهانی دورمچ دستش حلقه شد!انگشتان پرنس!ویرجینیا با دیدنش در بالکن,جیغ بلندی کشید وبی اختیار دست دیگـرش را برای چنگ زدن به انگشتان او و رهاکردن خود,از نرده ها برداشت و توازن بدنـش بهـم خورد و یک دستی آنهم توسط پرنس آویزان ماند!پرنس عصبانی نبود و یاسعی می کردوانمود کند نیست :(خودتو بکش بالاوگرنه می افتی!)
    امـا ویرجینیا پایش را تکان داد و ساقـه ی قبلی را پـیداکرد و بر رویـش ایستاد و بـدون معطـلی به دست او چنگ انداخت:(ولم کن!)
    پرنس بر روی زانوهایش در فشار عجیبی بود:(این کار رو نکن ویرجینیا...اگه ولت کنم می افتی!)
    ویرجینیا در مقـابل باد قـوی که او را مثل پـرچم تکان می داد و بـاران سردی که قـطره قـطره به صورت و
    چشمانش فرود می آمد,نمی توانست زیاد مقاومت کند.حالابیشتر از قبل ازپرنس می ترسید.نگاه پرخونش که از لای نـرده ها به او خیـره شده بود,نـشان می داد برای پشیمان شدن دیگر خیلی دیر است!پس با تـمام نیروخود را به پایین کشید.دستش ازلای انگشتان گرم پرنس سر خورد و بالاخره درآمد.فقط یک ثانیه سر پا ماند و ساقـه به علت تازه و نازک بودن شکست و او افتاد اما لابه لای شاخه هاگیرکرد و از درد نـاله ای سر داد.زخمی شدن جای جای پوستش را حس کرد وگیره ی موهایش باز شد.با وجود اینها متوجه پرنس بـود.بـه بالانگاه کرد.از بالکن حداقـل سه متر فـاصله داشت و پـرنس آنجـا نبود!پـس وقـت نداشت!در هر شرایطی بود خود را به پای درخت رساند و اطراف را نگاه کرد.سعی کرد بیاد بیاورد دود را ازکدام جهت دیـده بود اما نتوانست!سرش گیـج می رفت و جـهت راگم کـرده بود.بناگه صدای کوبـیده شـدن دری را شنید و فهمید پرنس دارد می آید!وقت برای تلف کردن نداشت.به جهتی شروع به دویدن کرد.فریادپرنس را از عقب شنید:(برگرد ویرجینیا,مجبورم نکن وقتی دستم بهت رسید به زنجیر بکشمت!)
    اما ویرجینیا ادامه داد.او طعم زندانی بودن را هر چندکوتاه وکم چشیده بود وحالامعنی آزادی را میفهمید. دوید و دوید...لای درختان شد.تاریک بود اما رعدی که گاه و بی گاه می زد,راه را برای او نشان می داد. می دویـد و می گـریست و بی خبـر می لنگید!پـاهـای برهنـه اش را بـر روی هـر چیزی می گذاشت بدرد
    می آمد وتازه متوجه شدکفش بپا ندارد.شاید وقتی از درخت افتاده بود درآمده بودند اما او از بس ترسیده بود متوجه نشده بود.بوته های وحشی با هر تماس با بدن او جاهایی از لباس و یا پوستش را پاره می کردند باد سرد زمستانی به کمک سرعت او شدت می گرفت و لرزش را بیشتر می کرد اما او نایستاد تا وقـتی که خستگی عضلات و پاهایش غیر قابل تحمل شد و بی اختیار درگوشه ای افتاد و برای لحظه ای کوتاه و یـا شاید بسیار طولانی بی هوش شد و بعد سوزش کف پاها و درد زانوی چپش را حس کرد و صدای قـلبش را شنید.سریعتر از ضربان قلب گربه می زد...و صدای باران و برخورد قطراتش با برگها و دیگر هیچ!یعـنی موفـق شده بود؟آرام خـود را بالاکـشید و بر زانـوهایش نشست و سـر بلندکرد و ناگـهان او را دید!درست روبرویش ایستاده بود.باران موهای طلایی اش را تاگـونه هایش چسبـانده بود و او هم نـفس نـفس می زد! ویرجینیا قدرت بلندشدن نداشت و حتی اگر داشت چرا باید بلند می شدکه؟شکست خورده بود!پـرنس به سویش راه افـتاد.از شدت خشم مهـار شده می لـرزید:(چرا داری اذیتم می کنی؟چرا داری از عشقـم سوء استفاده می کنی؟)
    ویرجیـنیا از شدت تـرس نمی تـوانست لب بـازکند فـقط همانطور نشسته خود راکمی عقب کشید تا لااقل دیرتر به او برسد اما پرنس با دو قدم به نیم متری اش رسید:(یک ذره هم نمی تونی رحم داشته باشی؟)
    هنـوز صدایش تحت کنـترلش بـود وچـشمان سرخ و مرطوبـش به زحمت از لای موهـایش دیده می شد:
    (می دونی که دوستت دارم؟)
    نگاه ویـرجینیا وحشتزده و ناامیـد بر او قفل شده بـود.پرنس خم شد و دست درازکرد تا بازوی او را بگیرد اما ویرجینیا بی اختیار خود را عقب کشید و این حرکتش کاسه ی صبر پرنس را لبریزکرد.حمله ور شد دو دستی او را بلندکرد و وحشیانه تکانش داد:(می دونی که دوستت دارم؟)
    موهای ویرجینیا بـر سر و صورتش ریخت و بـازوهایش بـدردآمد.پرنس با بی رحمی کمر او را به نزدیک ترین درخت کوبید.تمام تن ویرجینیا تیرکشید.پرنس رو به صورتش داد زد:(جوابم رو بده!)
    ویـرجینیا با چشمانی پـراشک به چشمان سـوزان او خیـره شد و از ترس اینکه اگر جواب مثبت بدهد او را بخاطر فرارش مورد بازخواست قرار بدهد,سرش را به علامت نه تکان داد.بناگه پرنس مثل دیوانه هاخندید :(پس نمی دونی!؟خوب بیا نشونت بدم...لااقل عشقم رو می تونم نشونت بدم!)
    و مچ دستش راگرفت و راه افتاد.ویرجینیا جرات مخالفت و مقاومت نداشت پس راه افتاد.پرنس هـنوز هم از شدت خشم می خندید:(لااقل می تونم عشقم رو ثابت کنم تا باورم کنی!)
    ویرجیـنیا دیگر بی آبـرویی را در یک قـدمی خـود می دید.اگـر به آن خـانه و پـشت درهای قفل شده بر
    می گـشت بـدبخت شـدنش حتـمی بود پـس باز هـم به دست او چنگ انـداخت,تقلاکـرد,کشید,داد زد, گریست,التماس کرد,اما بی فایده!پرنس می رفت و بدون ذره ای توجه و ترحم او را هم می کشیدبطوری که چند بار ویرجینیا زمین خورد اما او ظالمانه به راهش ادامه داد!باران هم وحشی شده بود رعد هم بادهم! تمام راهها را دردکشان وگریان بر می گشت با این تفاوت که بجای امید,ناامیدی قلبش را می لرزاند.وقتی مقـابل در رسیدند,بی چـون و چرا داخـل شد.خیلی بیشتر ازآنچه بتواند ممانعت کند از پرنس می ترسید و درهـا دوباره یکی پس از دیگری پشت سرش بسته و قفل می شد.وارد هال قبلی شدند اما پرنس نایستاد او را بـه سوی یکی از درها بـرد,بـازکرد و او را به داخل کشید.یک اتاق کوچک و جمع و جور بود بـا یک تخت بزرگ و یک کمد لباس! نه...چکار می خواست بکند؟ویرجینیا فرصت و توانایی تـقلاکردن نیافت. پرنس او را به تخت رساند و بر رویش هل داد!ویرجینیا بر روی سینه افتاد و از درد زانو ناله ای کردصدای پرنفرت پرنس وادارش کرد سریع غلت بزند:(کجا می خواستی بری؟)
    داشت بر تخت زانو می زد.ویرجینیا از شدت ترس جرات حرکت کردن نداشت.پرنس نفس نفس می زد :(چطور نمی دونی دوستت دارم؟مگه نه اینکه اینقدر بخاطرت عذاب کشیدم؟)
    انگارکـل احساسات ویرجیـنیا مرده بود فـقـط ترس!حتی او را نمی شنـاخت چه بـرسد به اینکه بیاد بیاورد عاشقش بود و عشق اوآرزویش بود!نالید:(غلط کردم...قول می دم دیگه فرار نکنم...قول می دم!)
    پرنس بی حرکت ماند و چشمان مرطوب وکشیده اش بر او ثابت شد.ویرجینیا ناامیدانه منتظر شد و پـرنس از تخت پایین رفت:(اینو بدون دفعه ی بعد وجود نخواهد داشت!)
    و اتاق را ترک کرد!
    ***
    نمی دانست ساعت چند بود.او هنوز هم برتخت بـود و اتاق تـوسط نور پهن و بلندی که از هال تـا روی تخت می افتاد,کمی روشن بود و هنوز صدای رعـد و بـاران می آمد.از پـرنس هم خبری نـداشت.خسته و زخمی و نیمه بیدار درازکشیده بود و سعی می کرد راه چاره ای پیداکند اما حوصله اش را نداشت. بعـد از تـمام این اتـفاقات گیج شده بـود و انگارکه دچار فراموشی شده باشد فقط می دانست باید برود اماکجـا و
    چطور؟نمی دانست!شاید چند بار بخواب رفت و بیدار شد تا اینکه صدای قدمهایی را شنید و از جا جهید. غیر از پرنس چه کسی می توانست باشد!؟رکابی و شلوار جین بتن داشت.بطری بدست وارد اتاق شده بود :(زخم پات داره خونریزی می کنه!)
    ویرجینیا به حرف او متوجه لکه ی بزرگ و سرخی که بر قسمت زانوی دامنش افتاده بود,شد.پرنس سلانه سلانه به سوی کمد رفت و یکی از دو درش را بازکرد و ملافه ای بیرون کشید:(وسایل نداریم اما فکرکنم با این بشه یک کاری کرد!)
    و بـه سوی او برگشت و تـا لب تخت آمد.بطـری را بـر روی چهار پایه ی سر تخت گذاشت و ملافه را باز کـرد.ویرجینیا زیر چشمی و نگران نگاهش می کرد.گوشه ی ملافه راگرفت و تاآخر پاره کرد,آن تکه را تاکرد وکمی از مایع داخل بطری بر رویش ریخت و بر لب تخت نشست:(دامنت رو جمع کن!)
    ویرجینیا بـا شرم و تـرس زانـوهایش را بغـل کرد و بـه این طریق مخالفـت خـود را نشان داد.پرنس ساکت دقـایقی نگاهش کرد.ویرجینیا هم بی اختیار نگاهش کرد تا عکس العملش را ببیند.گـونه های صافش گل انـداخته بود,چشمان براقش خمارتر شده بود و لبخند مستانه ای بر لبها داشت:(بذار زخمت رو تمیـزکنم و ببندم وگرنه عفونت می کنه!)
    ویرجینیا سر تکان داد:(راحتم بذار!)
    پرنـس مدتی هم خونسردانه منتظر شد و چون حرکت مثبتی از ویرجینیا ندید,دست درازکرد ومچ پای او
    راگـرفت وکشید!ویرجینیا از تماس تن داغش وحشت کرد و پایش را پس کشید اما پرنس رها نکرد و بـر
    عکس بر فشارش افزود.ویرجینیا نمی توانست مقاومت کند.با پای دیگرش لگد انداخت اما پرنس بی اعتنا دامن او را بـالازد.ویرجیـنیا لحظـه ای از دیـدن پـارگی و خون غلیـظ زانـویش وحشـت کـرد اما حـرکت
    انگشتان گرم پرنس بر زیر زانویش,او را دوباره ترساند و اینبار محکمترکشید و داد زد:(ولم کن لعنتی!)
    پرنس بالاخره رهایش کرد و از جا بلند شد.ویرجینیا لحظه ای چهره ی خشمگینش را دید و دوباره زانوها یش را با وجود درد به آغوش کشید و سر به زیر انداخت.پرنس بطری را دوباره برداشت و مدتی قـدمزنان و بـی وقفـه سرکشید.لرز ویرجیـنیا بـیشتر شد.اگر مست می کرد؟(تو چه مرگته؟)صدایش آرام اما خشک بود:(چرا اینطوری می کنی؟)
    ویرجینیا جـرات سر بلندکردن نـداشت.پـرنس دور تخت راه افتـاد:(می دونم عاشق اون نیستی...می دونم!) صدایش سخت تر و بلندتر شد:(تو منو می خواستی...لعنتی تو گفته بودی عاشقمی!)
    و ناگهان بطری را بـه سوی پنجره پـرتاب کرد.شیشه بـه شیشه خـورد و با صدای مهـیبی شکست! ویرجینیا دو دستی جلوی دهـانش راگرفت تا داد نزند و او را عصبانی تر نکند.پرنس نفس نفس می زد و می لرزید اما دیگر خـمار نبود.وحشیـانه به او خیـره شد و دادکشید:(تو منو مسخره کردی؟حرفهایی که زدیـم یادت رفته؟توگفتی درکم می کنی توگفـتی اگه عاشقم بودی هیچوقت ترکم نمی کردی و بودی مگه نه؟)
    ویـرجینیا برای بـار چندم بگریه افتاد.احساساتش داشت بر می گشت.عشق,دلسوزی,درک,آوارگی اما باز هم تـرس و دو دلی قـوی ترین حسش بود!سر به زیر انداخت و سعی کرد بی صدا به گریه اش ادامه بدهد و پرنس با خشم ترکش کرد!
    ***
    باد از شیشه ی شکسته به داخل می زد.خرده شیشه در اطراف پنجره براق و ریز بر زمین پخش شده بود و در مقابل نور قوی و بلندی که از هال بر داخل اتاق می افتاد,برق می زدند.ویرجینـیا لب تخت سُر خورد و به زحمت سر پا ایستاد.کف پاهایش بدردآمد و سرش گیج رفت اما راه افتاد و خود را به در رساند و هـال را از نظرگذراند.پرنس آنجا بود.برکاناپه درازکشیده خوابیده بود.بطری دیگری دردست داشت.یعنی یکی دیگر هم تمام کرده بود؟ساعت دیواری یازده شب را نشان می داد و هواآرامتر شده بود.پاوچین پاورچیـن
    پیش رفت.موبایل پرنس بر روی میـز بود اما یاکلـیدها؟حتماً در جیبش بـود.نگاهش برکمر باریک و باسن خوش تراش پرنس چرخید و متوجه برآمدگی جیبش شد.دسته کلید هنوزآنجا بود!قلبش از هیجان لرزید. نمی تـوانست این ریسک را بکند.اگـر پرنس بـیدار می شد؟خوب او نمی توانست در ماندنش هم ریسک بکنـد.پـرنس مست شـده بـود.اگـر نیمه شب سراغـش می آمد چـه؟یـا فردا صبح؟یا فـردا شب؟او تـاکـی
    می تـوانست آنجا بماند؟بـاز تاریکی شب کمکش می کرد در جایی مخفی شود و صبح خود را بـه محلی که دود ازآنجا بلنـد می شد بـرساند.حتماًکسانی آن اطراف بودند و خوب او می توانست موبایل پـرنس را بدزدد ویا از داخل لیموزین به پدربزرگ زنگ بزند و...خیلی کارها می توانست بکند فقط کافی بود درها بـاز باشند!خیلی سعی کرد خود را منـصرف کند اما نشـد.او از بـودن با پسری مست و وحشی و بی رحم و عـاشق در زیر یک سقـف و پشت درهای بـسته می ترسید!خـود را به کاناپه رساند و خم شد و دست دراز کـرد.نمی دانست اگر بیدار می شد چه بهانه ای می توانست برای این کارش بیاورد و البته آنقدر در موفـق شدن خودمطمعن و عجول بودکه لزومی به فکرکردن نمی دید.انگشتانش تا نزدیک جیب رفت اما از بس می لرزید نتوانست بست دسته کلید را بگیرد.چند نفس عمیق کشید و به چـهره ی پرنس نـگاهی انداخت. آنچنان دوست داشتنی و هوس انگیز دیده می شدکه ویرجینیا لحظه ای محو زیبایی او ماند و بالاخره ایـن فکر بـه ذهنش زد,اگر اشتـباه می کرد چه؟یعـنی ممکن بود پـدربزرگ نوه ی خـودش را نشناسد؟شاید او واقـعاً رجینالد بود اما مگر این تاثیری در قلبهای عاشق داشت؟یعنی هنوز هم عاشق این پسر بود؟صدای باد که شیشه ها را تکان می داد او را به خـودآورد.در موقعیت خطرناکی بـودکه اصلاًجای فکرکردن نبـود!او می خواست فرارکند چون پرنس,یعنی این پـسر,او را دزدیـده بود,حبس کـرده بود,بـا او ظالمانه بـرخورد کرده بود,قاتل بود و مست و عاشق شده بود!این دلایل برای انجام تصمیمش کافی بود.دوباره و با شهامت تـر از قبل دست درازکرد.اینـبار توانست حلقـه ی بست کلیـدها را بگیرد وکشـید!جیب تنگ بود وکلیدها بـرجسته!تلاشی سخت ترکرد و بـالاخره توانست!با عجـله سر بلندکرد تا از بیدار نشدن پرنس مطمعن شود که...(به همین زودی زیر قولت زدی؟)
    نگاه همچون تیغ برنده ی پرنس بر او ثابت شده بود!دردی از شدت ترس بر قلب ویرجینیا دوید.با وحشت کلیدها را رهاکرد و عقب دوید.پرنس تکانی به خـود داد وآرام نشست.ویرجـینیا احساس می کرد دنیا بـر سرش خراب شد.دیگر راهی نداشت!تـمام شد!همه چیـز خراب شد!مگر می تـوانست او را دوبـاره آرام و قانع کند؟پرنس از جا بلند شد:(امیدوار بودم سر قولت بمونی تا منم بتونم جلوی خـودم رو بگیرم اما تـو... تو لعنتی بدقول در اومدی!)
    صدایش از شدت خشم لرزید!به سویش راه افتاد.ویرجینیا هم عقب عقب راه افـتاد.می دانست اشتباه کرده بود و می دانست معذرت خواهی و التماس کردن و قسم خوردن دیگر تاثیری نخواهد داشت(می دونی... تـصمیم گرفـتم ولت کنم بری...همـین امشب تو رو می برم و دم در خونه ی برادر عزیزم می ذارم و حتـی توی تختش!اینو بهت قول می دم,قول من قوله...دیدی که تو زیرش زدی!)
    ویـرجینیا امیدوار شد اما حال پرنس غیر طبیعی دیده می شد.آرام آرام قدم بر می داشت و می خندید!(امـا باید مزدم رو بگیرم بعد!...مزد وفادار بودنم رو...مزد صبور بودنم رو...مزد فداکار و خوش قول بودنم رو... مزد عاشق بودنم رو...)
    اشک ناامیدی و ترس دوباره در چشمان ویرجینیا حلقه زد.به در اتاق رسید و هماهنگ با قدمهای او داخل اتـاق نیمه روشن شد.(حالادیگه طاقتم طاق شده,تو رو می خوام...از اولیـن روزی که دیدمت تـا امروز...و امـروز خیلی بیشـتر از همیشه...کلی ویسکی خـوردم تا بهت دست نـزنم,دلم برات سوخته بود چـون دیگه فهمیده بودم اشتباه کردم!توهیچوقت دوستم نداشتی و من چقدراحمق بودم که باورت کردم,عاشقت شدم و خودم رو برای عشق ناب باکره نگه داشتم...در حالی که تو هم مثل بقیه بودی!)
    درد دلـسوزی و پشیمانی سینه ی ویرجینـیا را فشرد.حرفهایش را باور می کرد چه بدکه حالاحرفـهایش را بـاور می کرد!(اما تـو دیگه دیونه و خسـته ام کردی...اینـقدر فداکاری و تحمل بسه!تویی که بغل رجینالد
    می ری توکه اونقدر احمقی که بد بودن اونو نمی بینی و باورش می کنی و با وجود اونکه عاشقـش نیستی باهاش عشقبازی می کنی چرا با من نکنی؟منی که تمام این مدت به فکرت بودم و سعی کردم...تمام سعیم روکـردم کمکت کنم...چرا من نه؟)صدایش به لرز شدیدی افتاد:(چرا نباید منی که دارم از عـشقت دیونه می شم تـو رو برای لحـظه ای نداشته باشم؟چرا من نباید به اندازه ی رجینالد برات ارزش داشتـه باشم؟اون حتی عاشقت نبود...)
    تـمام احساسهای ویرجینـیا بطور ناگهان برگشت.او پـرنس بود.پـسری که فکرش چنـدین بار او را تا صبح بیدار نگه داشته بود.شاهزاده ی مو طلایی اش که ویرجینیا برای بدست آوردنش بسیار دعاکـرده وگریسته و جنگیده بود!نالید:(پرنس من دروغ گفتم...)
    پرنس در خود نبود داد زد:(اگه می تونستی فرارکنی کجا می رفتی؟بغل رجینالد؟)
    ویرجینیا هم از بیچارگی داد زد:(قول می دم نرم!)
    دوباره صدای پرنس خفه تر شد:(قول؟!تو معنی اون لغت رو نمی دونی!)
    ویرجینیا از پشت به تخت رسید و مانـد.پرنس هم ایـستاد:(نه عـزیزم...ازت نمی خوام نری...بـرو..تا ابد مال اون باش...اما اول منو سیرکن بعد!)
    و بـا یک حرکت رکابی اش را درآورد!ویرجیـنیا وحشتزده شروع به گریستن کرد:(پرنس تو داری اشتـباه می کنی,من همیشه عاشقت بودم و هستم و...)
    پرنس رکابی اش را طرفی پرت کرد و باز هم خندید.تلخ تر ازگریه:(خدای من...تو خیال میکنی من دیگه این مزخرفات رو باور می کنم؟من توی زندگی اونقدر از این حرفها شنیدم که دیگه حالم بهم می خوره!)
    و دست به کمربند شلوارش برد:(بخواب...حالادیگه نوبت گناه کردن منه!)
    ویرجینیا ناامیدانه نالید:(تو رو خدا منو ببخش...غلط کردم...لطفاً...)
    حرفـش تمام نشده پـرنس به سویش یـورش آورد,فک او را میـان انگشتان قوی اش گرفت و سر او را بـه دیوارکوبید:(خفه شو...خفه شو لعنتی!)و صورتش را جلوترآورد.چشمانش کشیده تر و وحشی تر ازهمیشه دیـده می شد:(چرا بایـد اینقدر از من بترسی؟چرا باید دست زدن من اینقدر عذابت بده؟از اینکه عـاشقـتم خوشحال نیستی؟از اینکه همه چیز رو فدات کردم خوشحال نیستی؟تو چی می خواهی؟یک آدم مشهور؟ ثروتمند؟جوون؟عاشق؟دلسوز؟.. .)بلندتر دادکشید:(اون منم!)
    و بناگه چشمانش برقی زد!دستش را پس کشید و قدمی عقب تر رفت و مدتی بی صدا به هم خیره ماندند.
    سوزشی عـظیم سینه ی ویرجیـنیا را در برگرفت.چطـور توانسته بود او را برنجـاند؟آزار رسانـدن به پـرنس بـرایش حکم مرگ داشت و حـال این کار راکـرده بود!غرور و عشق و شور و احساساتش را ویران کرده بود.قلبش را شکسته بود!بایدکاری می کرد باید ترمیم می کرد باید حقایق قـلبی اش را ابراز می کرد اگـر پـرنس فرصت می داد اما او دیگـر همان پـرنس آشنای قبـلی نبود!(از اینکه منـو اینجـوری می بیـنی لـذت
    می بری نه؟اینطور محتاج و دلشکسته و تنها وگریون؟)
    ویرجینیا نالید:(منو ببخش!)
    پرنس سر تکان داد:(دیگه نه!)
    و با یک حرکت وحشیانه او را در چنگال تن خود بدام انداخت!بر تخت افتادند و...گردنبند ویرجینیا قـطع شـد!دانه های مروارید همچـون تگرگ بر تن لخت هـر دو لغزیدو بر تخت پخش شد و ازآنجا هم غـلت خوران و پر سر و صدا برکف چوبی اتاق پخش شدند...
    آمنه محمدی هریس3/8 /85
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]








    Last edited by western; 05-06-2007 at 13:07.

  8. #48
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    دستت درد نکنه .دائما داستان قشنگ تر میشه .ای کاش بیشتر می زاشتی.
    در هر حال ممنونم
    موفق باشید

  9. #49
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    از راهنماییت ممنون به غرب امیدوارم کردی
    راستش من از روی رمان استخوان های دوست داشتنی این طور فکر میکردم دختر 16ساله سکس رو تجربه میکنه البته با معشوقش
    به نظر من که سکس خارج از مدار شرعیش با هر شرایطی اشتباهه

  10. #50
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    این رمان رو که میگی کی نوشته؟من خودم خیلی تحقیق کردم و فهمیدم اونها هم مثل ما هستند اینطور که در بعضی شهرهای بزرگ جوانان گستاختراند مثل سانفرانسیسکو ونیو یورک اما در شهر های کوچک و یا نا مهم
    جوانان طرز فکر دیگه ای دارند از جمله در میشیگان برادر وخواهر در یک اتاق نمی خوابندحتی اگر پنج متر از هم
    فاصله داشته باشند یا دختران زیر سیزده گوشهایشان را سوراخ نمی کنند...mtv یک برنامه داره بنام made در
    اون برنامه دخترهایی رو نشون می ده که دبیرستانی اند اما هنوز آرایش کردن بلد نیستند!!!!یک برنامه ی مستند
    وواقعی!!!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •