رمان سایه نگاهت (نوشته فرزانه رضایی دارستانی)
قسمت اول
صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.
از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.
داخل باغ شدم تا کمی محیط اطراف باعث نشاطم شود.قطره های شبنم روی برگ گلها نشسته و زیبایی خاصی به گلهای اقاقیا داده بود.
با خودم گفتم جز خدا هیچ کس نمیتواند ادعا کند که بزرگترین و بهترین نقاش دنیا است.نقاشی خدا واقعاً بی نظیر است.کدام نقاشی تا بحال توانسته آدمی را اینسان به وجد بیاورد.کدام انسانی را دیده ایم وقتی تابلویی را ببیند خودش را در آن غرق کند و یا بتواند آن را لمس کند در صورتی که نقاشی خدا را میشود لمس کرد،میتوان در آن غرق شد،میتوان با تمام وجود ان را حس کرد و حتی میتوان آن را بو کرد.
انسان حس میکند که تمام سلولهای بدنش در برابر این نقاش بزرگ محتاج است و این احتیاج در برابر این همه نعمت کم لطفی هسن که سپاسگزار این نقاش بزرگ نباشیم.
به ساعتم نگاه کردم.یک ربع به شش صبح بود.پدر و مادر هنوز از خانه آقای بزرگمهر نیامده بودند.من مجبور شدم همراه فوزیه تنها در منزل بمانم.قرار بود پسر آقا بعد زا سالها از خارج به ایران برگردد و حالا خانه آقای بزرگمهر صفای دیگری پیدا کرده بود.آنها از پدر و مادرم خواسته بودند که بخاطر ورود تنهاپسرشان به آنها کمک نمایند.
از وقتی که خودم را شناخته بودم در خانه آقای بزرگمهر زندگی میکردیم و من تیبحال پسر آنها را ندیده بودم ولی تعریفش را زیاد شنیده بودم.مادر گه گاهی از او حرف میزد.
پدرم خودش را بدجوری مدیون آقای بزرگمهر میدانست.پدر میگفت آقای بزرگمهر خیلی در حق ما لطف داشته میگفت وقتی با مادر ازدواج میکند،پسر کدخدای ده که عاشق مادربوداز این موضوع ناراحت شده و انها را مورد آزار و اذیت قرار میدهد و پدر دست همسرش را میگیرد و راهی تهران میشود.در آن زمان مادر مه باردار بود وقتی درد زایمانش شروع میشود پدر سرگردان او را به بیمارستان میر ساند و همان جا با آقای بزرگمهر آشنا میشود.
پدر،آقای بزرگمهر را در حالیکه نگران و پریشان به دنیا آمدن کودکش بود میبیند و نزدیک او میشود.پدر تعریف میکرد آقای بزرگمهر بی تاب بود به او گفتم به جای نگرانی خدا را صدا بزن و از او بخواه تا جان همسر و فرزندت را نجات بدهد.آقای بزرگمهر با مهربانی لبخندی به او میزند و از همان جا با او آشنا میشود.
پدر میگفت آقای بزرگمهر مرد بسیار جذاب و زیبایی بود و همسرش در زیبایی همتا نداشت.وقتی پرستار به آقای بزرگمهر گفت که خدا به او یک پسر زیبا و مو طلایی هدیه داده است او آنقدر خوشحال میشود که مدام پدر را میبوسید و پدر ناچار میشود اعتراض کند.به گفته پدر،پسر آقای بزرگمهر فقط شش ساعت از فوزیه بزرگتر است و حالا فوزیه بیست و هشت سال داشت ولی خواهر بیچاره ام در اثر تصادف یک پایش قطع شده بود و من این غم جانکاه را لحظه ای فراموش نمیکردم و مدام بغضی مثل کوه روی سینه ام بود.فوزیه از نظر صورت خیلی زیبا بود ولی هیچ مردی راضی نمیشد با دختری که یک پا ندارد ازدواج کند و این را خواهرم خوب میدانست.آقای بزرگمهر در انتهای باغ خودشان خانه بزرگی به پدرم داده بود و ما آنجا زندگی میکردیم من هنوز نوزده سال داشتم و برای دانشگاه خودم را آماده میکردم.
ادامه دارد...