قسمت سوم
با انرژی کامل وارد دفتر کارم شدم و در حالی که به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم یهو صدای در اومد و بدون اینکه من اجازه ورود بدم در باز شد و پرهام منشی شرکت با لبخند مستانه ای که به لب داشت وارد شد و سریع روی مبل نشست و به من خیره شد در حالی که از کاری کرده بود خنده ام گرفته بود رفتم و روی صندلیم نشستم و سیستمم رو روشن کردم که پرهام گفت:
-خوب؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-خوب؟
-میدونی چیه یه خبرهایی شنیدم گفتم بیام راست و دروغش رو از خودت بشنوم
-در رابطه با؟
-با تو دیگه
در حالی که ترس در قلبم مشت میزد نگاهش کردم و گفتم:
-چی شنیدی؟
خندید و گفت :
-شنیدم از بچه های شرکت برات خواستگار اومده
نفس راحتی کشیدم و از یاد آوری مراسم روز جمعه لبخند زدم و در حالی که قصد داشتم کمی سر به سرش بزارم گفتم:
-خوب این که عادیه برای هر دختری خواستگار میاد
-بله بر منکرش لعنت اما مهندس وهابی خواستگاری هر کسی که نمیره
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-ایش
خندید و بعد در حالی که از جاش پا میشد گفت:
-شیدا حالا بگو بیینم جواب بله است. بلههههههههههههههه؟
خندیدم و همون طور که چشمم به مانیتور بود گفتم:
- پرهام پاشو برو که الان سر و کله رییس پیدا میشه و میگه((خانوم پرهام چند بار باید بهتون بگم از سر میزتون بلند نشید امکان داره کسی تماس بگیره که کار ضروری داشته باشه))
در حالی که هر دو میخندیدیم پرهام گفت:
-نه. جان من شیدا بگو دیگه آخه میخوام برم حال نوشین رو بگیرم
-نوشین؟چرا؟
-مگه نمیدونی؟
-چیو؟
-آخه نوشین عاشق مهندس وهابیه اما این مهندس یه دفعه هم محلش نذاشته
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه اذیتش نکن
-ای بابا بگو دیگه.
-ببین پرهام من الان قصد ازدواج ندارم نه با مهندس وهابی که آدم خوبیه و نه با هر کس دیگه ای
-اما خودمونیما مهندس وهابی پسر خوبیه اگه نظر منو بخوای بهش جواب مثبت بده و زنش ....
-خانوم پرهام این تلفن خودش رو کشت من چند بار باید به شما بگم که ...
-ببخشید آقای رییس دارم میرم شرمنده
در حالی که به رفتن پرهام نگاه میکردم یهو دوباره متوجه شدم که محبی در نزده وارد اتاق شده دوباره از اینکه اینقدر راحت وارد شده بود خونم به جوش اومد پسره پرو انگار داره وارد اتاق خوابش میشه که اینجوری سرش رو میندازه پایین و میاد تو
-سلام
-سلام و صبح بخیر
و به سمت مبل اومد و کیفش رو به همراه پرونده ای که در دستش بود رو روی میز گذاشت و من هم سر جام نشستم و در حالی که کاملاً از رفتارش عصبی بودم گفتم:
-آقای محبی میتونم ازتون یه خواهشی بکنم البته اگه ناراحتتون نمیکنه.
در حالی که به من ذل زده بود گفت:
-حتماً
-از اون جایی که کسی توی این اتاق جز من نیست امکان داره گاهی مواقع من روسریم رو از سرم در بیارم برای همین اگه میشه موقع ورودتون به این اتاق در بزنید البته اگه زحمتی نیست
با نیشخند بهم نگاه کرد طوری که مو به تنم سیخ شد و بعد با حرص گفت:
-البته
از نوع نگاهش بدم اومد و سرم رو انداختم پایین
-خوب میتونم کارتون رو ببینم
-البته
پروژه ای رو که درست کرده بودم رو باز کردم و مانیتور رو به سمتش چرخوندم و خودم رفتم مبل روبرویش نشستم تا در مورد کارم توضیح بدم
با دقت و جدیت به پروژه نگاه میکرد و هر از گاهی سوالی میپرسید شدیداض هر دو مشغول کار بودیم که گفت:
-خوب مثل همیشه کارتون عالی و بدون نقص بود اما باید بگم که این پروژه جدید برای من خیلی اهمیت داره و برای همین از شما که در کارتون هیچ شکی ندارم خواهش میکنم که تمام تلاشتون رو روی این کار انجام بدید
از تعریفی که در رتباط با کارم کرده بود احساس غرور کردم و لبخند زدم
-حتماً آقای محبی
پرونده رو جلوی روم باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن راجع به مسئله جدید و من با دقت گوش میدادم
- هر دو همزمان با هم دستمون رو برای اجرا کردن پروژه جلو بردیم که ناخودآگاه دستم به دستش برخورد کرد و کامران از قصد دستش رو روی دستم کشید که من دستم رو کشیدم و اون برنامه رو اجرا کرد در تمام مدتی که اون داشت برنامه رو نگاه میکرد من سرم پایین بود تا اینکه
-شیدا
با تعجب از اینکه اسمم رو صدا کرد سرم رو بلند کردم که از جاش بلند شد و اومد روبروم زانو زد و به چشمام ذل زد داخل چشمای عسلیش برق خاصی وجود داشت برقی که من رو سخت متغیر کرد در حالی که داشتم از نگاه نافذش ذوب میشدم گفت:
-چرا اینقدر از من دوری میکنی؟
انگار زبونم قفل شده بود و من نمیتونستم حرف بزنم و فقط به چشماش نگاه میکردم
-میدونی چیه دلم میخواد تو رو به یه شام دعوتت کنم البته اگه بیای که اونم مطمئنم که میای مگه نه؟
دلم میخواست با یه نه محکم بزنم تو دهنش تا اینقدر از خودش مطمئن نباشه اما زبونم قفل شده بود و نمیتونستم چشم ازش بردارم در حالی که لبخند میزد آهسته چشماشو بست و من تونستم در یک لحظه کوتاه چشم ازش بردارم انگار دیگه زبونم باز شده بود دیگه سعی میکردم نگاهش نکنم
-شیدا میای
-آقای محبی لطفاً این کارو نکنید
در حالی که میخندید گفت:
-کدوم کار؟
-ما باید به کارمون برسیم
از جلوم پاشد و بعد رو به من گفت:
-حتماً
و بعد کیفش رو به همراه پروندهاش برداشت و به سمت در رفت و گفت:
-فردا بعد از شرکت جلوی در منتظرتم
و بعد لبخند مرموزی زد و از در بیرون رفت
با حرص از جام بلند شدم و هر چی فحش بلد بودم به خودم نثار کردم از اینکه اینقدر راحت گذاشتم اسمم رو صدا کنه و پرو پرو منو به شام دعوت کنه رفتم جلوی پنجره و به بیرون خیره شدم و از اینکه اینقدر این بشر پرو بود حرص خوردم و بعد پیش خودم گفتم:
-من نشونت میدم بچه پرو تو پیش خودت چی فکر کردی فکر کردی که منم مثل همه اوناییم که دور و برت ریختن
تا آخر وقت نتونستم کار کنم و تمام مدت ذهنم درگیر بود
سر میز شام نشسته بودیم و به همراه بقیه شام میخوردیم که بابا گفت:
-از کارت چه خبر شیدا جان
در حالی که با بی میلی با غذام ور میرفتم گفتم:
-خوبه
-مشکلی که نداری تونستی با محیط کارت کنار بیای
با عشق به قیافه با نگاه کردم و چشمم به موهای جوگندمیش افتاد و تو دلم بهش افتخار کردم وگفتم:
-مگه میشه کنار نیام بابا جون هر چی باشه بزرگ شده شما هستم و اخلاق شما رو دارم درسته؟
در حالی که بابا میخندید رو به مامان گفت:
-میبینی شمیم مثل خودت میمونه زبونش زرنگیش
همه خندیدم و من از جام بلند شدم و در حالی که از مامان تشکر میکردم گفتم:
-منو ببخشید میرم بخوابم امروز خیلی خسته ام
-برو دختر گلم
روی تخت دراز کشیده بودم و به تلوزیون ذل زده بودم اما تمام فکرم مشغول رفتار اخیر کامران بود
شیما در نزده و با شیطنت خاص خودش دوباره وارد اتاق شد و من از کاری که کرد و به خاطر عصبانیتی که از کار کامران در وجودم بود با حرص گفتم:
-باز تو در نزده اومدی تو
-خوبه خوبه انگار وارد اتاق خواب زن و شوهرها شدم حالا مگه چی کار میکردی؟
از روی تخت متکا رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
-گمشو بی ادب
اومد و مثل همیشه روی تخت کنارم نشست و گفت
-ببینم تو چت شده؟
من ؟هیچی
-نه تو جدیداً خیلی بهم ریخته شدی
-نه بابا
یرش رو گذاشت روی پام و گفت:
-میدونی امروز چی شد تو دانشگاه
-چی شد
-امروز من و لیلی نشسته بودیم توی کلاس که یهو امیر و آرمان وارد اتاق شدند و رو به ما گفتند که دیگه..
دوباره غرق در اتفاقات اون روز شدم شیما همون طوری مثل همیشه داشت از اتفاقاتی که تو دانشکده براش افتاده بود حرف میزد اما این بار برخلاف همیشه به حرفهاش توجهی نشون نمیدادم
-الو.........
-ها چیه
-کجایی تو
-همینجا
-اگه راست میگی بگو چیگفتم
خنیدیم و بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه گفتم:
-شیما حافظ دست تو؟
-نه بابا داشت تو پذیرایی میخوندش
-برو ببین اگه باهاش کاری نداره بیارش
-برای چی؟
-برو دیگه
وقتی شیما از اتاق بیرون رفت من از جام بند شدم و رفتم روبروی پنجره ایستادم و به حیاط ذل زدم بارون نم نم داشت میبارید خودش رو بر تن عریان گلهای باغچه میک.بید نگاهم به درخت سیبی که روز تولد من کاشته شده بود افتاد چقدر اون درخت رشد کرده بود اون همسن من بود و پر بار
-بیا بابا رفته بود بخوابه
-خوب بیا اینجا یه فال بگیرم
-نیت کن
نیت کردم و شیما دوباره باصدای زیباش مرهمی بر دلم گذاشت تا بار مشکلم رو کم کنه و من رو به عرش ببره در حالی که به درخت سیب چشم دوخته بودم با دقت گوش میدادم.
-شاه شمشاد قدان خسر شیرین دهنان که به مژگان شکنند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت کفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهی بود بنهد من شو و بر خور ز همه سیم تنان
......
معشوق شما را با یک غمزه چشم خود جادو کرده است شما با اراده قوی و هوش بیمانند خود تمام نقشه هایی که برای شما کشیده اند را نقش بر آب میکنید و دست بدخواهان خود را رو میکنید و آنها را ناکام میگذارید
در حالی که هنوز به درخت ذل زده بودم زیر لب گفتم:
-میدونم
فردا صبح تازهوارد اتاقم شده بودم و داشتم سیستمم رو روشن میکردم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم که در زدند
-بله
از دیدنش داخل اتاقم خشکم زد باورم نمیشد که اون اومده تو اتاق من
-سلام آقای مهندس
-یلام خانوم کلهر ببخشید مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم بفرمایید بنشینید
وقتی روبروش نشستم برای اولین بار با دقت به صورتش نگاه کردم و اون در حالی که استرس زیادی داشت گفت:
-ببخشید از این که مزاحمتون شدم میخواستم سوالی از شما بپرسم که تنها جوابش رو خودتون میتونید بدید
-حتماً بفرمایید من گوش میدم
- البته میدونم که اینجا جاش نیست اما من میخواستم بدونم که چرا به خواستگاری من جواب منفی دادید
به صورت کشیده و سفیدش نگاه کردم و بعد در حالی که اعتماد به نفس قوی در خودم حس میکردم گفتم:
-راستش آقای وهابی اولاً از اینکه اینقدر صریح حرفم رو میزنم امیدوارم من رو ببخشید
- خواهش میکنم من برای همین خدمتتون رسیدم
-بله من اگر جواب منفی به خواستگاری شما دادم دلیلش این نبوده که شما مشکلی داشتید تنها دلیلش این بوده که من برای آینده ام هدفهای زیادی دارم و حالا نمیخوام با ازدواج کردنم جلوی این هدف ها رو بگیرم و از الان خودم رو درگیر مسئولیت زندگی بکنم برای همین هم هست که جواب منفی دادم
-ببیند خانوم کلهر شما با ازدواج هم میتونید به خواسته هاتون برسید و من مانعی برای شما و هدفهاتون نیستم
-بله شما درست میفرمایید اما آقای مهندس من خودم رو بیشتر از هر کسی میشناسم من با ازدواج کردنم خودم رو شدیداَ درگیر زندگی میکنم و دیگه وقتی برای رسیدگی به هدفهام پیدا نمیکنم امیدوارم من رو درک کنید
-البته
و بعد از جاش بلند شد و گفت:
-باز هم شرمنده از اینکه مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم
صدای ضربه کوتاهی که به در میخورد شنیدم و بعد بدون اینکه اجازه ورود داده باشم کامران وارد اتاق شد و یهو با مهندس وهابی سینه به سینه شد مهندس خودش رو عقب کشیدو گفت:
-سلام آقای محبی شرمنده
-سلام خوهش میکنم شما باید ببخشید
وقتی مهندس از در خارج شد و کامران وارد اتاق شد زیر لب سلامی کردم و به سمت صندلی رفتم و اون هم همون طور جوابم رو داد و روی مبل نشست و پرونده ای رو جلوی روم گذاشت و گفت:
-این کار جدیدتونه
-ممنون
-این اینجا چی کار داشت
سرم رو بلند کردم و گفتم:
-کی؟
-این پسره دیگه
-آهان منظورتون مهندس وهابیه؟
-بله
-کار خاصی نداشتند با بنده کار داشتند
-میدونم با تو کار داشتند میگم چی کار داشت
در حالی که از عصبانیت رو به انفجار بودم گفتم:
-فکر نمیکنم این موضوع به شما مربوط بشه آقای محبی
از جاش بلند شد و کیفش رو به دستش گرفت:
-بسیار خوب
و از کنارم رد شد و به سمت در رفت موقع خروجش برگشت و با غضب به من خیره شدو من هم عصبی نگاهش کردم و گفتم:
-خدانگهدار
و اون با ضرب در رو کوبید و خارج شد
ادامه دارد....