مرسی از تاپیک محشرتون
دنبال همچین جایی بودم.....
مرگ وبودن رابه تحليلي بكش
تحت هرظرفيت ودرك وشعور
مرگ وتفسيرنبودن ازبرم
شوق ماندن راپراندم ازسرم
پس بياتحليل ماندن كن بگو
من چه راعلت كنم باماندنم؟
....
مرسی از تاپیک محشرتون
دنبال همچین جایی بودم.....
مرگ وبودن رابه تحليلي بكش
تحت هرظرفيت ودرك وشعور
مرگ وتفسيرنبودن ازبرم
شوق ماندن راپراندم ازسرم
پس بياتحليل ماندن كن بگو
من چه راعلت كنم باماندنم؟
....
شوم راكد چو يك مرداب
كه ازساكن بدن خسته است
وليكن عشق
پايش راچنان بستست
كه از رفتن گريزان و
زماندن
خسته تر هردم....
دلم راشكستي
سزايت به دوران
غرورم گسستي
گناهت دوچندان
به باران نشاندي دوچشم ترم را
من ويادتو...
ياد باران
توتنهاترم كردي ورفته اي
من و روزهاي پريشان
من و حسرت و...
يادخوبان
هنوز منتظرم
کنار پلکان غريبي
درون خاکدان خاطره ها
گل افسوس مي کارم
نشسته ام کنار پنجرهاي
که رو به افق هاي دور ميخندد
و شعر ميگويم و شاد ميمانم
و اين منم که به تنهايي خود ميبالم
لحظه ها را ميميرم
بدون تو
بدون حس داشتنت
ميبيني....؟
هنوز منتظرم
قاصدک رقص کنان نزد من آي
دست در حلقه گيسوي صبا
نرم در خاطر باد
خوابيده در آغوش نسيم
قاصدک باز بيا
تو بيا ، تنها تو بيا
تو بيا تا دل من قصه آغاز کند
تو بيا تا لب من بشکند مهر سکوت
قاصدک آمدنت دير شد ست
تو کجايي آخر؟؟؟
نکند حامل پيغام دگر دور شوي
قاصد جوي شوي
ياد ياران دگر باز کني....
نکند گم بشوي!!!
خانه ما دور است....
قاصدک درد مرا ميکشدم، زود بيا
هيچ کس محرم اسرار نشد، زود بيا
تو بيا ، تنها تو بيا...
امروز باران بارید
پلکهایم تر شدند و چکه کردند.
امروز پائیزی بودم و تنها
سردم بود
غروب را ندیدم
هوا ابری بود ندیدمش،
ابر و دیار غریب
با یک آسمان بغض
پرنده ها پرواز نکردند
بالهایم بسته ،
قفسم تنگ تر شده بود.
باران و پائیز
و یک حس غریب و نازنین
و یک عمر پر از روزهای بیکسی
غروب را ندیدم
اما شب شده بود.
کاش میتوانستم رنگین کمان را ببینم...
پس هنوز ابری ام
هنوز بارانی ام
هنوز پائیزی ام.
سايه روبرويم نشسته است،امروز با هم قرار قهوه داريم. هر هفته با هم از اين قرارها ميگذاريم پشت يک ميز دو نفره مينشينيم و حرف ميزنيم.....از دردهايمان ، از داشته هايمان ، از دلخوري هايمان ، از آرزوهاي محالمان،عشقمان،علاقه مان،پائيز،شقايق ....قلم....از تو صحبت مي کنيم....هر دو قهوه را تلخ دوست داريم.
قاب متحرک اتاقم باز است...مي خواستيم کمي هوا هم با قهوه بخوريم.پرده ها عارفانه مي چرخند،مي رقصند.نسيم پائيز است که نوازش مي کند حرير تنهايي شان را....از آنها مي گذرد بوسه اش را بر صورتم حس ميکنم...خنک ميشوم،موهاي مرا هم به رقص درآورده ...رها مي شوم در خيالات خاکستريم...
ميبينمت آنجا نشسته اي...درست پشت سر سايه....درست روبروي من .....روي آن مبل سياه کنار ميز قاب عکس هايم...به سايه نشانت ميدهم،نميبيندت.ميخندد و فنجانش را سر ميکشد.
سردم ميشود... محو تماشاي توام که با صداي به هم خوردن پنجره به خود مي آيم...سايه نيست...رفته....هرچه ميگردم پيدايش نميکنم...بلند ميشوم ،پنجره را ميبندم...غروب شده است
تو رفته اي ...سالهاست که رفته اي....سايه هم رفته است...تنهايم،تنها.
باز شب است و من و خيال تو
باز هم هواي دلم ابريست
هواي تو را دارد
تشنه ام
تشنه ي ديدار چهره زيبايت
و يا حتي صداي ساده پاکت
و يا حتي صداي خنده ات
و يا پيامي،نامه اي،شايد
تشنه ام
و اين تشنگي تا ابد بايد بماند با من
يادت آتشم ميزند
هر روز،هر لحظه،هر جايي که باشم
ذره ذره ميسوزم
کاش شعله اي مهيب داشت
تا به يکباره نابودم ميکرد
افسوس اما شعله ات خاکستريست
آهسته آهسته خاکسترم ميکند
يادت از يادم نميرود
کاش راهي براي رهايي از اين حصار برايم باز بود
ميرفتم از زندانت
آزاد ميشدم از بند دوست داشتن
هنوز هم با تمام نامهرباني هايت،بي انصافي هايت
.
.
هنوز هم دوستت دارم.
گفته بودم
که هميشه دوستت ميدارم
نگفته بودم....؟
خسته ام
از هر روز گلایه و گریه
خسته ام
از هر روز بودن و مردن
خسته ام
از هر روز شکستن و بستن
خسته ام
می فهمی؟
از اینکه می خواهم و نیست
از اینکه هست و نمی خواهم
می داند میمیرم
میدانم مرده است!
خسته ام...
می خوابم
می سوخت سیمرغ
در آتشی از هیزم نفرت
چشمان ماتش جز سیاهی،دود
چیزی نمی دیدند.....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)