یادم می آید که از حضرت مسیح خواستم که بابام نوشیدن را کنار بگذارد و یک وقت هم به سرش نزند که مامانم را نفله کند.از وجود کریسمس استفاده کردم و یک آرزوی دیگر هم به آرزوهایم افزودم.از حضرت طلب یک هدیه کردم.
خاطرم می آید که یک سال،ششلولی از او خواستم.مارک سولیدو.اما مخصوصا مشخصات و مارک آن را در آرزوهایم عنوان نکردم.آخر به من گفته بودند که او از دل آدم باخبر است،فکرمان را میخواند،با این حساب او خوب میدانست که من چه میخواستم.دلم میخواست به حقیقت این موضوع پی میبردم و راست و دروغش را در میافتم.
یک ششلول گیرم آمد،معمولی و بدون مارک.بابام هم به باده گساریش ادامه داد.درست تا دم آخر مرگ.
بابام هیچوقت کسی را نکشت.
ژان لویی فورنیه