1-اولین شعر رو از فریدون مشیری میزارم
توضیح :
واقعا شعری قشنگیه یادمه موقعی کمه این شعرو شنیدم سعی کردم حفظش کنم شاید بگم اولین شعریه که خیلی خوشم اومد ازش
»»»شعر :
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد بود
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیایی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلوده را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
2- شعرو دوم اهم از اخوان ثالث هست !
توضیح :
شعر قشنگیه همیشه نصفش رو بلد هستم بقیش از یادم میره ! ولی نقطه اوج شعر بنظرم تیکه ی :(انتظار خبری نیست مرا نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري ) هست
شعر :
قاصدك! هان... ، چه خبر آوردي ؟
از كجا... وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي،
اما، اما...
گرد بام و در من...
بي ثمر ميگردي.
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار از ين در وطن خويش غريب
قاصد تجربههاي همه تلخ
با دلم ميگويد
كه دروغي تو، دروغ
كه فريبي تو، فريب
قاصدك... هان،
ولي... آخر...
اي واي...
راستي آيا رفتي با باد؟
با تو ام،
آي!
كجا رفتي؟
آي!
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نميبندم...
خردك شرري هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم ميگريند
توضیح : خیلی تو فکر بودم کدوم شعر سهراب رو بزارم میخواستم اهل کاشانم رو بزام دیدم خیلی زیاد میشه یه 4 صفحه بیشتر بود ! برا همین اینو گذاشتم سال دوم تو ادبیات داشتیمش قشنگه
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
توضیح : شعراش بعضیاش خیلی فوق العادس بعضیاشم خیلی چرته ولی این خیلی قشنگه
خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آییزمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت راتو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت راتو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزدخدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی....!!! خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
5-خداییش زور داشت اگه نخوام از استاد ادبیات ایران شعر نزارم
باه شعر ماله کسی نیست به جز شفیعی کدکنی فکر نکنم نیازی به توضیح داشته باشه !
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید :
ـ دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم ....
ـ به کجا چنین شتابان ؟
ـ به هر آن کجا که باشد به جز این سراسرایم .
ـ سفرت بخیر ! اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ،
برسان سلام ما را .
"شفیعی کدکنی"
توضیح : شعر قشنگیه
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
***
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
*****
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
****
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
****
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
******
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
***
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
************
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
7-شعر هفتم : بازم میخوام از کارو بزارم
توضیح : شعر های کارو لحنش یه طوریه مثله وقتیه از همه چی خسته بشی بخوای فریاد بزنی شعراش بخونی خودش فریاد ماننده
نه من دیگر بروی نکسان هرگز نمی خندم
گر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگر ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و سکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نیم خندم
8-شعر هشتم بازم از اخوانه
شعر کوتاه ولی فوق العاده قشنگه
لحظه ی دیدار نزدیک است/
باز من دیوانه ام مستم/
باز می لرزد دلم دستم/
باز گویی در جهان دیگری هستم/
های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ/
های نپریشی صفای زلفکم را دست/
و آبرویم را نریزی دل/ ای نخورده مست/
لحظه ی دیدار نزدیک است...
ثالث
9-شعر مهدی سهیلی برای فرزند تختی
توضیح : از زبان تختی برای پسر تختی گفته
پسر جان "بابکم" اي کودک تنهاي تنهايم
اميدم، همدمم، اي تکچراغ تيره شبهايم
در اين ساعت که راه مرگ مي پويم
به حرفم گوش کن بابا، برايت قصه مي گويم:
زماني بود، روزي بود، خرم روزگاري بود
در اقليم بزرگي، پهلوان نامداري بود
دلير شير گيرما-
به ميدان نبرد پهلوانان تکسواري بود
به فرمان سلحشوري به هر کشور سفرها کرد
دلش مانند دريا بود
نهنگ بحر پيما بود
به دنبال هماوردان به شرق و غرب مرکب تاخت
همه گردنکشان و پهلوانان را به خاک انداخت
ز پيروزي به ميدانهاي گيتي پرچمي افراخت
***
پسر جان "بابکم" اي کودک تنهاي تنهايم
به بابا گوش آن پهلوان شهر-
و آن يکتا دلير نامدار دهر-
نشان مهر، تنديس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ي مردانه اش موج نجابت بود
هميشه با خداي خويشتن رازو نيازي داشت
به اميدي که با پروردگار خود سخن گويد-
به سر شوق نمازي داشت
***
پسر جان "بابکم" اي کودک تنهاي تنهايم
بدان- آن پهلوان شهر-
زتقوا و شرف يک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زور مندي نازنين مردي فروتن بود
حيا و مهر و عفت مهره اي در دست او بودند
به يمن اين صفت هاي خداوندي
تمام مردم آن شهر از پير و جوان پابست او بودند
***
پسر جان، پهلوان ما يکي دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهري با نام "بابک" داشت
که عمرش بود-
جانش بود-
عشق جاودانش بود-
به گاه ناتواني، بيکس، تنها کس و تنها توانش بود
***
پسر جان! بابکم يک روز تاريک آن يل نامي-
سمند خويش را زين کرد و با عزمي گران چون کوه
به سوي مرگ، مرکب تاخت
غم و دردي نهاني داشت
کسي درد ورا نشناخت
***
به مرگ پهلوان رامرد ما-
خروش و ناله از هر گوشه ي آن سرزمين برخاست
ز سوک جانگداز خود-
صداي واي واي خلق را در کشوري انگيخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزاي خويشتن آراست
يگانه پهلوان در سينه ي گوري بحسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولي اندوه مرگش در دل پير و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست
***
پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سينه ام يک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهايي به جان بودم
مرا بي همزباني کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهايي خود گريه ها کردم
تو را در هايهاي گريه هاي خود دعا کردم
***
پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
هميشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
اميد من، نميداني
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
***
پسر جان "بابکم" افسانه ي بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ي عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پيش چشم گريه آلودم-
همه تصوير "بابک" بود
اميد جان، خداحافظ!
10- این شعر رو خیلی سخت انتخاب کردم سخت بود برام شعر انتخاب کنم برای گزینه آخر و آخر سر هم شعر نیما رو گذاشتم !
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امّید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
نیما یوشیج
توضیح : ممنون میشم نظراتتون رو بگین !
جاییش خراب هم بود بهم بگید
درضمن نترسین شما هم بیاین تاپ تن رو بزارین
من اگه میبینین شعر از سعدی و حافظ اینا نزاشتم چون میخواستم تاپ تن اولیم شعر های نو باشه
یا علی