تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 1 از 1

نام تاپيک: آخرین سخن مشاهیر جهان در آخرین لحظه زندگی

  1. #1
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض آخرین سخن مشاهیر جهان در آخرین لحظه زندگی

    بسياري از مردم در طول زندگي خود به لحظه مرگ مي‌انديشند و سعي دارند آخرين لحظات زندگي را در مغز خود تجسم كنند، ولي اين كار براي هيچ‌كس ميسر نيست. افراد خاصي كه توانايي ذاتي و هوش سرشار داشته باشند، مي‌توانند در ذهن خود تصاوير خاصي را ببينند. به عنوان نمونه (ديميتري مندليوف) شيمي‌دان روس در خواب جدول عناصر را ديد. برخي از اتفاقات علمي و تخيلي و ماشين‌آلاتي كه (ژول‌‌ورن) نويسنده معروف فرانسوي در آثار خود از آنها ذكر كرده‌ بود، بعدها به حقيقت پيوستند. به برخي از نويسندگان بزرگ الهام شده بود كه مرگشان نزديك است. تعدادي از آنها حتي در كتاب‌هاي خود شرايطي مشابه شرايط مرگ خود را به نگارش درآورده بودند. در اينجا سخناني را كه بعضي از مشاهير جهان در آخرين لحظه زندگي بر زبان آوردند ذكر مي‌كنيم


    (لئوناردو داوينچي) قبل از اين‌كه روح خود را تسليم مرگ كند، اظهار داشت: (من به مردم توهين كردم! آثار من به آن درجه از عظمت نرسيدند كه من در طلبش بودم.)
    (جورج ويلهلم فردريك) پدر مكتب ديالكتيك هگل تا آخرين لحظه زندگي بر عقيده خود پا برجا ماند. او در زمان مرگ زيرلب گفت: (تنها يك نفر بود كه در طول زندگي مرا درك مي‌كرد.) و بعد از يك مكث كوتاه ادامه داد: (در حقيقت حتي او هم مرا نفهميد.)
    (توماس كارلايل) مورخ و نويسنده اسكاتلندي درست قبل از اين‌كه جان به جان آفرين تسليم كند، گفت: (احساس كسي را دارم كه در حال مرگ است.)
    (ماري آنتوانت) ملكه فرانسه در روز اعدام خود بسيار خوددار و متين بود. وقتي از سكوي اعدام بالا مي‌رفت ناگهان لغزيد و پاي جلاد خود را لگد كرد. بعد رو به او كرد و گفت: (لطفا مرا به خاطر اين كارم ببخش اصلا عمدي نبود.)
    (نرون) امپراطور روم قبل از اين‌كه بر زمين بيفتد و بميرد فرياد زد: (چه بازيگر بزرگي در درون من مي‌ميرد)!
    (واسلاو نيجينسكي)، (آناتول فرانس( )جوزپه گاريبالدي) و (جورج بايرون) قبل از جان دادن زير لب گفتند: (مادر)!
    كشيشي كه بر بالاي سر (فردريك اول) پادشاه روسيه به هنگام مرگ دعا مي‌خواند شنيد كه او گفت: (انسان برهنه به اين دنيا مي‌آيد و برهنه از دنيا مي‌رود.) سپس فردريك دست كشيش را كشيد و فرياد زد: (حق نداريد مرا برهنه دفن كنيد. مي‌خواهم يونيفورم كامل بر تن داشته باشم.)
    (فيودو تايچف) شاعر روسي گفت: (وقتي انسان نمي‌تواند كلمات مناسب را براي بيان احوالش بيابد چه شكنجه‌اي را تحمل مي‌كند)!
    (آگوست لومير) يكي از مخترعين دوربين تصوير متحرك، گفت: (دارم از فيلم بيرون مي‌دوم.)
    آخرين كلمات (آلبرت انيشتين) را هيچ‌كس نفهميد زيرا پرستاري كه در كنارش بود آلماني نمي‌دانست.
    (تئودور داستايوفسكي) روز بيست و هشتم ژانويه سال 1881 از خواب بيدار شد. ناگهان دريافت كه آن روز آخرين روز زندگي اوست. او همچنان روي تخت دراز كشيد و صبر كرد تا همسرش (آنا) از خواب برخيزد. (آنا) ابتدا حرف او را باور نكرد ولي او اصرار داشت كه همسرش كشيش را خبر كند. وقتي كشيش بر بالاي سر داستايوفسكي دعا خواند، او از دنيا رفت.
    (لئو تولستوي) آخرين روزهاي زندگي خود را در دهكده‌‌اي در جوار يك ايستگاه راه‌آهن كوچك سپري كرد. او كه در 83 سالگي از زندگي در مايملك خود خسته شده بود، به همراه دختر و پزشك خانوادگي‌اش سوار قطار شد تا به طور ناشناس سفر كند. ولي به هنگام سوار شدن سرما خورد و مدتي بعد دكتر تشخيص داد كه مبتلا به ذات‌الريه شده است. آخرين جمله‌اي كه تولستوي زير لب زمزمه كرد اين بود: (من عاشق حقيقتم.) بعضي از اطرافيان او نيز مي‌‌گويند او قبل از اين‌كه نفس آخر را بكشد گفت: (مرگ را درك نمي‌‌كنم
    (آنتوان چخوف) در اوايل صبح روز دوم ژوئن سال 1904 از دنيا رفت. او در آن زمان در هتلي در آلمان به سر مي‌‌برد. پزشك آلماني به چخوف گفت: (آخرين ساعات زندگي‌اش را سپري مي‌‌كند و سپس يك ليوان نوشابه به مرد در حال احتضار داد. چخوف به آلماني گفت: (من دارم مي‌‌ميرم) و ليوان را سر كشيد. (الگا) همسر چخوف بعدها در كتاب (سكوت هولناك) درباره آن شب نوشت كه سكوت سهمگين اتاق را تنها يك پروانه عظيم‌الجثه سياه‌رنگ مي‌‌شكست. پروانه‌اي كه بي‌‌رحمانه در اتاق پرواز مي‌‌كرد و خود را با تقلاي بسيار به لامپ‌هاي روشن برق مي‌‌كوبيد و ترق‌ترق صدا مي‌‌كرد.
    در نمايشنامه (باغ آلبالو) لحظاتي مشابه اين لحظات توسط چخوف به نگارش درآمده است:(لوپاخين) تاجر، يكي از شخصيت‌هاي نمايشنامه باغ آلبالو را مي‌‌خرد و از (رانوزكايا) كه فروشنده باغ است مي‌‌خواهد به سلامتي اين معامله جشن بگيرند و نوشابه بخورند. بعد از نوشيدن (رانوزكايا) از غصه از دست دادن باغ مي‌‌ميرد و در همان لحظه پرده‌هاي صحنه پايين مي‌‌افتد و تنها صدايي كه به گوش مي‌‌رسد صداي تبرهايي است كه در فاصله‌اي دور درخت‌ها را قطع مي‌‌كنن
    برنارد شاو مي‌‌گويد: آرزو دارم كه تا آخرين رمق وجود من ثمر‌بخش باشد و هنگامي بميرم كه از من هيچ خدمتي ساخته نباشد. او همچنين مي‌‌گويد: از عجايب زندگي يكي اين است كه مرگ درست وقتي ما را در مي‌‌يابد كه آماده شده‌ايم تا از يك زندگي شيرين برخوردار شويم. او در آخرين لحظات زندگي‌اش اين سخن را به ميان آورد.
    مترلينگ هم در آخرين لحظات زندگي‌اش مي‌‌گويد: اگر مرگ نبود زندگي شيريني و حلاوت نداشت و گاندي مي‌‌گويد: اگر نتوانيم آزاد زندگي كنيم، بهتر است مرگ را با آغوش باز استقبال كنيم.
    (يوري گاگارين) اولين فضانورد دنيا درباره مرگ مي‌‌گويد: انسان هرچه بر سنش افزوده مي‌‌شود، حافظه‌اش كوتاه‌تر و رشته خاطراتش درازتر مي‌‌شود و همه اين مسايل را در هنگام مرگ به ياد دارد كه مانند يك فيلم كوتاه داستاني از ديدگان او مي‌‌گذر

  2. این کاربر از ghazal_ak بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •