تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 2 از 2

نام تاپيک: پیرمرد سر پل / ارنست همینگوی / نجف دریابندری / مجله‌ی داستان همشهری (به همراه فایل صوتی)

  1. #1
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض پیرمرد سر پل / ارنست همینگوی / نجف دریابندری / مجله‌ی داستان همشهری (به همراه فایل صوتی)




    پیرمرد سر پل
    ارنست همینگوی
    ترجمه‌ی نجف دریابندری

    Old Man at the Bridge
    Ernest Hemingway


    پیرمردی با عینک دور فولادی و لباسی بسیار خاک‌آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه یک پل شناور بود و گاری‌ها و کامیون‌ها و مردها و زن‌ها و بچه‌ها داشتند از آن عبور می‌کردند.

    گاری‌هایی که قاطر آن‌ها رو می‌کشید، به زحمت از سربالایی ساحل و پل بالا می‌رفتند، و سرباز‌ها با هل دادن پری گاری‌ها کمک می‌کردند.

    کامیون‌ها ناله‌کنان بالا می‌رفتند و راه خود را باز می‌کردند و دور می‌شدند و روستایی‌ها در خاکی که تا قوزک‌ پا می‌رسید به سختی پیش‌می‌رفتند.

    ولی پیرمرد آن‌جا نشسته بود و جم نمی‌خورد، خیلی خسته بود و نمی‌توانست پیش‌تر برود.

    کار من این بود که از پل بگذرم. آن سر پل را بازرسی کنم و معلوم کنم که دشمن تا کجا پیش رفته است. این کار را کردم و از روی پل برگشتم.

    حالا دیگر گاری‌ِ زیادی آن‌جا نبود و آدمِ پیاده هم چندتایی بیشتر نبود، ولی پیرمرد هنوز آن‌جا نشسته بود.

    پرسیدم: "شما از کجا می‌آیید؟"

    گفت: "از سن‌ کارلس San Carlos" و لبخند زد.

    این اسم شهر زادگاهش بود و خوشش می‌آمد اسمش را بگوید و لبخند زد.

    توضیح داد: "من از حیوونا مواظبت می‌کردم."

    من که درست نفهمیدم گفتم: "آها"

    گفت: "آره، می‌دونی. من موندم که از حیوونا مواظبت کنم. من آخرین کسی بودم که از شهر سن‌ کارلس آمدم."

    سر و وضعش شبیه چوپان‌ها و گله‌دارها نبود.

    و من به لباس سیاه خاک‌آلودش نگاه کردم و به‌صورت خاکستری خاک‌آلودش و عینک دورفلزیش و گفتم: "چه‌جور حیوونایی بودند؟"

    سرش را تکان داد و گفت: "حیوونای جورواجور. مجبور شدم ولشون کنم."

    من داشتم پل و منطقه‌ی دلتای اِبرو Ebro رو نگاه می‌کردم که شبیه آفریقا بود و فکر می‌کردم حالا چقدر طول می‌کشه تا دشمن رو ببینم. و تمام مدت منتظر شنیدن اولین صدایی بودم که علامت آن لحظه‌ی اسرارآمیزی است که به آن درگیری می‌گویند.

    و پیرمرد هنوز آن‌جا نشسته بود.

    پرسیدم: "چه‌جور حیوونایی بودند؟"

    توضیح داد: "همش سه تا حیوون بودند. دو تا بز و یه گربه و بعدش هم چهار جفت کفتر."

    پرسیدم: "ناچار شدی ولشون کنی؟"

    - آره، از ترس توپخونه. سروان به من گفت برو از ترس توپ‌خونه.

    پرسیدم: "خانواده نداری؟"

    به آن سر پل را نگاه می‌کردم که چند تا گاری آخری با شتاب از سرازیری ساحل پایین می رفتند.

    گفت: "نه. فقط همون حیوونایی که گفتم. البته گربه طوریش نمی‌شه. گربه می‌تونه از خودش مواظبت کنه. ولی نمی‌دونم چی سر بقیه میاد."

    پرسیدم: "تو سیاست کدوم طرفی هستی؟"

    گفت: "اهل سیاست نیستم. من هفتاد و شش سالمه. تا اینجا دوازده کیلومتر راه رفتم. فکر نکنم بیشتر از این بتونم برم."

    گفتم: "این‌جا برای موندن جای خوبی نیست. اگه بتونی بری اون بالای جاده، سر دوراهی تورتوسا Tortosa کامیون زیاده."

    گفت: "یه خورده صبر می‌کنم. بعد میرم. اون کامیون‌ها کجا میرن؟"

    گفتم: "طرف بارسلون."

    گفت: "من کسی رو اون‌طرفها نمی‌شناسم. ولی خیلی ممنون، باز هم خیلی ممنون."

    خیلی بی‌حالت و خسته به من نگاه کرد. بعد برای آنکه نگرانیش را با کسی درمیان گذاشته باشد،
    گفت: "گربه طوریش نمی‌شه. مطمئنم. گربه جای نگرانی نداره. ولی بقیه چی؟ شما راجع به اونای دیگه چی فکر می‌کنین؟"

    - خب اونا لاید جون درمی‌برن.

    - شما این‌جور فکر می‌کنین؟

    گفتم: "بله، خب."

    و داشتم به آن سر پل نگاه می‌کردم که حالا دیگر گاری‌ای آنجا نبود.

    - ولی زیر گلوله‌باران توپخونه چه‌کار می‌کنند؟ به من هم گفتند از ترس توپخونه از اون‌جا برم.

    پرسیدم: "در قفس کفترا رو باز گذاشتی؟"

    - آره.

    - پس می‌پرن.

    گفت: "آره. حتما می‌پرن. ولی اونای دیگه. بهتره فکر اونای دیگه رو نکنم."

    گفتم: "خب، اگه خستگیت دررفته، من میرم. حالا پاشو سعی کن راه بری."

    گفت: "ممنون."

    و پاشد ایستاد. به هر دو طرف تلوتلوخورد. بعد از عقب توی خاک نشست.

    گفت: "من از حیوونا مواظبت می‌کردم."

    ولی دیگر رویش به من نبود.

    - من فقط از حیوونا مواظبت می‌کردم.

    کاری برایش نمی‌شد کرد.

    روز عید پاک بود. و فاشیست‌ها به طرف ابرو Ebro پیش می‌رفتند.

    روز خاکستریِ گرفته‌ای بود و سقف آسمان آنقدر کوتاه بود که طیاره‌هاشان بلند نشده بودند.

    تنها اقبال خوب آن مرد همین بود.

    و اینکه

    گربه‌ها می‌دانند چطور از خودشان مواظبت کنند.




  2. 3 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    در آغاز فعالیت ayanketab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2015
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3

    پيش فرض

    بسیار عالی استفاده کردم

  4. این کاربر از ayanketab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •