مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه شد/ به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد
حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست / که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد
مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه شد/ به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد
حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست / که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي¬كردم
و رنگ دامنه¬ها هوش از سرم مي¬برد.
خطوط جاده در اندوه دشت¬ها گم بود.
چه دره¬هاي عجيبي!
منم اصلشو ندارم
بچه بودم توی مجله می خوندم
اما منم می گردم دنبالش پس
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
آره شما که حرفه ای تری بهتر میتونی پیداش کنی
Last edited by sise; 19-06-2007 at 01:43.
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه به دیدار من است
اختیار دارید این چه حرفیه
امیدوارم پیدا بشه چون هی بهش فکر می کنم ولی یادم نمی یاد
تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر میکنم ، هستم
رو به سوی تو مستقیم دلم
این طرف، آن طرف ندانستم
جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرف ها چه طرف بر بستم؟
جرمم این بود : من خودم بودم
جرمم این است : من خودم هستم ...
منم دقیق یادم نیست. یکی هست که میخواد به جاودانگی برسه و برای اینکار باید به سفر خیلی خیلی دوری بره.از دریاهای متعددی میگذره تا خدایی را ملاقات کنه که جواب سوالشو میدونه. اما در اخر میفهمه که از جاودانگی هیچ خبری نیست!! امیدوارم با داستانهای یونانی قاطی نکرده باشم!!
من شاعرم هی واژه می سازم برای تو
اما تو می سازی خود من را فدای تو
عطر تو بوی خاک باران خورده را دارد
عطر تو من را می برد تا ماورای تو
سر می گذاری روی دوشم شعر می خوانی
من هم یله ؛ ول می شوم توی صدای تو
مرسی از توضیحاتتون
الان پیدا کردم داستانشو اما خیلی مففصله و به صورت تصویر
" وقتِ رفتن است ! "
چهره ای شکسته ، خسته
از برون جواب می دهد :
" نوبت من است ؟
من در انتظارهِ یک اشاره ام ! "
حرف هایِ خویش را
از تمامِ مردمِ جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثلِ قصهء شنیده ، آه !
نشود کسی دوباره ام !
وقتی میگم حرفه ای تری چرا تعارف میکنی؟![]()
ماشه چکید باز
موسیقی دریا
آشفته شد با ضربه ی شلیک
پرواز مرغک ها
نیزار را جنباند
سگ صید را آورد
در ماسه های نرم لغزنده صدای چکمه پنهان شد
مرغان ساحل
به سایه ی نیزار برگشتند
در طول تاریکی
فریادهای تیز
خواب عناصر را به هم میریخت
پرلای تک مانده
صدا می کرد جفتش را
از پشت مرداب
به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر وهنوز پا بستم
کم ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش از این بر نیامد از دستم
بیش از این خواستم ، ولی چه کنم ؟
چه کنم ؟چون نمیتوانستم
مستور مست هر دو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)