ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را / وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان / که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را / وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان / که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که فقط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه می آورد ...
دشنام از زبان توام میکند هوس / تعظیم کن به این قدری یار خویش را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند / کردند رها دامن صد پاره ما را
هر طرفی و قصهیی ورچه که پوشم آستین / پرده راز کی شود دامن چاک چاک را
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست ...
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده¬ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ¬هايم فسرد
اي همه گل¬هاي از سرما کبود... !
در دلم ...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد/ چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی / به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
روزها را می شمارم خوب من
تا تو برگردی دوباره پیش من
عاشقی مستی مطلق می دهد
من کنون مات تو و تو کیش من
این گیلگمش چی شد پس ؟
قبلا خوندم اما یادم نمی یاد
نمی ذاری بقیه اش را هم که
دلم رفت
نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز " حوصله ام ابری ست "
خدا کند که ببارم ...
هر چی میگردم اصل داستانو پیدا نمیکنم.
هم اکنون 6 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 6 مهمان)