نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
شهریار
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
شهریار
اي دوست ايسته ديم ائيلهييم بخش كونلومـو
ائتديـم حيا كی زيره نی كرمانه گؤندهريم
ای خـواجـه مصلـحت ائلـه الله رضـاسيـنا
موره م نه تحفه سؤيله، سليمانه گؤنده ريم
الیاس نظامی گنجوی
محل گرمي جولان بزير سرو بلندش
قيامتست قيامت نشست و خيز سمندش
تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه
دراز دستتر از آرزوي ماست کمندش
محتشم کاشانی
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
هر کسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سرِ ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است
نسیمی
تا تار شب و روز چنان نيست کز ايشان
سهم رسن پيسه خورد مار گزيده
خصم تو چو شب باد همه جاي سيهروي
وز حادثه چون صبح دوم جامه دريده
انوری
همّت پیر خرابات بلند افتاده ست
چون سبو دست طلب در ته سر باید داشت
ذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن است
پاس تسبیح ز صد راهگذر باید داشت
صائب تبریزی
تا سوختن عشق ز پروانه بديدم
سوداي همه سوختگان خام گرفتم
اي باد سلامي برساني تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسيديم
وقتي دل و جان و خردي همره ما بود
عشق آمد و زيشان همه بيگانه بمانديم
امیر خسرو دهلوی
معناسيی نه دير دوشسم تورپاغينا ذيلت له؟
اؤپسم ده اياغيندان بيـر حاليمه يانمازسان
سوزوئـرميشدينكامهآمـما بونهتئزليكله
بيـرعومورگئـچيبگئـتدی اوزو عدهنی دانمازسان
خاقانی
نميدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
به دريا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن
شبي بيفکر، اين قطعه بگفتم در ثناي تو
وليکن روزها کردم تامل در فرستادن
سیف فرغانی
نرگس شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب
کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز
گر نه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
نسیمی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)