تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 99 از 212 اولاول ... 49899596979899100101102103109149199 ... آخرآخر
نمايش نتايج 981 به 990 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #981
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض


    بیابان

    در سال های نه چندان دور یک نفر زندگی دنیوی روز مره اش را رها کرد و به دور از جریان های سیاسی دورانش سال های باقی مانده عمرش را وقف هموار کردن راه ظهور مسیح کرد.شاید بتوان او را همان صدای ندا دهنده در بیابان دانست شاید اول تصور شود که این انسان یحیی تعمید دهنده در زمان خود به هیچ صورتی مورد تایید نبوده است مگر انیکه تاریخ خلافش را تایید کندحضور او فقط و فقط در زندگی عیسی مسیح خلاصه شده بود در زندگی چند بار احساسی همچون احساس ندا کنندهدر بیابان به ما دست داده است؟ این احساس که وازه های ما در باد گم می شودو هیچ واکنشی در پی حرکت های ما وجود ندارد؟
    یحیی اصرار دارد که با وجود ناباوری مانتیجه یکسان است:صداهای که در بیابان می ییچند همان صداهایی هستند که تاریخ عصر خود را می نگارند.

  2. #982
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    بلندگوی بیمارستان بدون لحظه ای توقف اسم مرا صدا می کرد تا به بخش کودکان تازه متولد شده بروم یکی از فرشته های كوچک دچار مشکل شده و نارس به دنیا آمده بود .

    دراتاق بخش ، مادر و پدر فرشته کوچک آسمانی هیجان زده نشسته بودند ، هر دو بعد از پایان نه ماه انتظار و تولد اولین بچه خود ، خوشحال به نظر می رسیدند ، دوران بارداری مادر بدون هیچ مشکل و مساله حادی سپری شده بود اما وقتی نوزاد به دنیا آمده بود بلافاصله پرسنل پزشکی متوجه شدند مشکل بزرگ وقابل توجهی وجود دارد .

    به زبان ساده تر بخشی از مغز وجود نداشت و جمجمه نیز بسیار ناقص بود . معمولا چنین نوزادانی در همان چند ساعت نخست تولد میمیرند و یا عمر بسیار کوتاهی دارند و اغلب دچار سایر علایم و نارسایی های مهم دیگر نیز هستند .

    پدر و مادر هنوز نوزاد خود را ندیده بودند و بی صبرانه منتظر رسیدن لحظه دیدار با مسافر کوچولوی خود بودند . وقتی پزشک بخش نوزادان ، فرشته کوچک را در دستان من گذاشت ، پدر جوان با حالتی از نگرانی و هیجان شاهد موهبتی از سوی خدا شد که هنوز کامل رشد نکرده بود . نوزاد کوچک حتی نمی توانست درست گریه کند . خوشبختانه مشکل تنفسی حادی نداشت . اما رنگ آبی تیره صورتش نشان می داد که احتمالا نارسایی قلبی حادی دارد .

    توصیف حالت عاطفی و احساسات برخاسته از دل در چنین لحظاتی غیرممکن است . تمام ساعت های انتظار ، یک دنیا حس خوب تحمل کردن لحظات درد و اضطراب همه وهمه با حس این که مسافر کوچولوی زیبا و سالمی در راه است تسکین پیدا می کنند .همه می خندند . با هیجان کارهایی را که می خواهند برای آن عزیز کوچوکو انجام بدهند توصیف می کنند . دیدن اولین دندان اولین قدم ها اولین کلمه ای که بر زبان می آورد برای شان هیجان انگیز است . اما تمام آرزوهای آن ها بر باد رفته بود . مانند کشتی به گل نشسته ، کشتی رویاها و آرزوهای آن ها نیز به گل نشسته بود . دستم را روی شانه پدر جوان گذاشتم . او نوزاد کوچکرا از من گرفت و در آغوش مادر گذاشت . پرستار جوان دست مادر را گرفته بود و سعی می کرد وضعیت را برای او قابل تحمل کند .اگر چه مشخص بود که آن ها به هیچ یک از حرف هایی که زده می شد ، گوش نمی دادند . پرستار به آرامی نوزاد را از آغوش مادر گرفت

    تا او را به بخش نوزادان ببرد . برای هر دو آن ها توضیح دادم که از دست ما چه کارهایی بر می آید .

    همان طور که از اتاق بیرون می رفتم از مرد پرسیدم : دوست دارید اسم بچه را چی بگذارید ؟

    جوابی نداد . فقط گفت : آیا زنده می ماند ؟ گفتم : باید بیشتر آزمایش و بررسی کنیم .

    یک لحظه تجربیاتی را که راجع به چنین بچه هایی داشتم مرور کردم اگر چه ممکن بود نوزاد برای مدتی زنده بماند ، اما آیا به زور زنده نگه داشتن آن نوزاد ، عملی اخلاقی بود ؟

    نتایج بررسی و اسکن های قلبی ، عکس های قفسه سینه و سونوگرافی نشان داد ، قلب نارسایی های جدی دارد که امکان ترمیم آن ها نیست . نوزاد مشکلات دیگری هم در عملکرد کلیه داشت . داشتم به مسافر کوچولوی بی گناه نگاه می کردم که پرستار ، مادر را روی صندلی چرخدار به بخش نوزادان آورد ، بعد از تمام شدن توضیحات تخصصی من درباره مشکلات متعدد بچه ، مادر به آرامی به من نگاه کرد و گفت :" اسم مسافر کوچولوی ما موهبت است . من و پدرش هم بی نهایت دوستش داریم .می توانم او را در آغوش بگیرم ؟بچه را در آغوش گرفت و به اتاق مجاور رفت . پدر جوان هم در آن جا ایستاده بود . هر دو نوزاد کوچک را در آغوش گرفتند

    و با او شروع به صحبت کردند . خواستم از اتاق بیرون بروم و مزاحم خلوت مقدس آن ها نشوم اما از من خواهش کردند که من نیز در کنار آن ها حضور داشته باشم . مادر ، بچه را در آغوش داشت و مرد جوان نیز در صندلی مجاور کنار او نشسته بود . مادر جوان شروع کرد به دعا خواندن . بعد هر چه لالایی کودکانه می دانست برای پسر کوچولوی خود خواند . سپس از امید ها و آرزوهای خود و همسرش برای او گفت . و گفت که چه قدر او را دوست دادند . محو این صحنه شده بودم . احساس نا امیدی ، خشم و آزردگی جای خود را به عشق بی قید و شرط و یک دنیا حس ناب داده بود . یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی برای این زوج جوان اتفاق افتاده بود . تجربه ای که غالبا با خود حس خشم ، دشمنی با دنیا و کاینات و تاسف به همراه دارد .خداحافظی با یک دنیا آرزو و امید و قدم برداشتن در ویرانه خواسته ها ، واقعا جانکاه است . اما در هنگامه این تجربه سخت و طاقت فرسا این دو انسان رشد یافته فهمیده بودند باید این فرصت کوتاه را غنیمت بدانند و در کنار پسر کوچولوی شان لذت ببرند و هر چه در توان دارند برای او انجام دهند . به او بفهمانند علی رغم نقص جسمانی ، او یک موهبتن الهی است و این لیاقت را دارد که در قلب پدر و مادر و سایر انسان ها جای گیرد .

    آن زوج جوان فهمیده بودند آن چه در آن لحظات مهم است ، محبت کردن به فرزندشان است . آن ها بدون توجه به ناهنجاری ها و کاستی های جسمانی با بچه خودبازی کردن ، نوازشش دادند و او را بوسیدند و از اعماق وجود ، او را در آغوش خود گرفتند . نقص و زشتی های ظاهری در برابر دیدگان آن ها معنایی نداشت ، در عوض روح ارزشمندی را در کالبدی کوچک و نحیف می دیدند که برای زندگی و زنده ماندن چند ساعتی بیشتر زمان در اختیار نداشت . نوزاد کوچک در اوج عشق و محبت چند ساعت بعد ، از دنیای مادی خداحافظی کرد و رفت .اما درسی که از آن ها گرفتم فراموش نشدنی است . آن ها به من یاد دادند ارزش زندگی به مدت زمان اقامت جسم ما در روی کره خاکی نیست . بلکه آن چه مهم است میزان عشقی است که در زمان توقف خود به دنیا و انسان ها هدیه می دهیم و دریافت می کنیم . آنها با تمام وجود خود این هدف مقدس را انجام دادند ، چرا که می دانستند هر جا که در آن نشانی از عشق باشد خداوند نیز در آن مکان حضور دارد .

  3. #983
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض عشق‌ واقعي

    مادر با خوشحالي‌ زايدالوصفي‌، پرسيد: "مي‌توانم‌ بچه‌ام‌ را ببينم‌؟" وقتي‌ قنداق‌ كوچكي‌ در آغوش‌ اوجاي‌ گرفت‌، مادر جوان‌ به‌ آرامي‌ پارچه‌ نازك‌ را از روي‌ صورت‌ فرزند تازه‌ متولد شده‌اش‌ كنار زد. ولي‌ به‌محض‌ آنكه‌ نگاهش‌ به‌ صورت‌ پسرش‌ افتاد، نفسش‌ بند آمد.
    پزشك‌ به‌ سرعت‌ از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌. پسرك‌ تازه‌ متولد شده‌ گوش‌ نداشت! البته‌ به‌ مرور مشخص‌ شدكه‌ شنوايي‌ بچه‌ سالم‌ است‌ و فقط ظاهر بيروني‌ گوش‌ او مثل‌ بقيه‌ نبود.
    پسرك‌ با همان‌ مشكل‌ بزرگ‌ شد، بدون‌ آنكه‌ بداند با بقيه‌ فرق‌ مي‌كند. تا اينكه‌ روزي‌، گريه‌كنان‌ ازمدرسه‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ و به‌ آغوش‌ گرم‌ مادرش‌ پناه‌ برد. مادر كه‌ مي‌دانست‌ جريان‌ از چه‌ قرار بود، آهي‌كشيد و پسرش‌ را محكم‌ بغل‌ كرد. او مي‌دانست‌ كه‌ پسرش‌ به‌ خاطر اين‌ نقص‌ عضو ظاهري‌ با مشكلات‌زيادي‌ در زندگي‌اش‌ مواجه‌ مي‌شود.
    پسرك‌ اشك‌هايش‌ را پاك‌ كرد و بعد از آنكه‌ در آغوش‌ پرمحبت‌ مادرش‌ آرام‌ گرفت‌ بريده‌ بريده‌ گفت‌:"امروز، يكي‌ از پسرهاي‌ مدرسه‌ مرا عجيب‌ الخلقه‌ صدا زد".
    پسرك‌ روز به‌ روز بزرگ‌تر مي‌شد، ولي‌ به‌ خاطر نقص‌ عضو گوش‌هايش‌ اعتماد به‌ نفس‌ نداشت‌. بااينكه‌ در مدرسه‌ جزو شاگردان‌ ممتاز بود ولي‌ همكلاسي‌هايش‌ مدام‌ او را مسخره‌ مي‌كردند.
    از اين‌ رو پدر پسر به‌ پزشك‌ خانوادگي‌شان‌ مراجعه‌ كرد تا بتواند براي‌ رفع‌ مشكل‌ پسرش‌ چاره‌اي‌بينديشد. پزشك‌ گفت‌: "اگر فردي‌ پيدا بشود، مي‌توانيم‌ گوش‌هايش‌ را به‌ گوش‌هاي‌ پسرتان‌ پيوند بزنيم‌".
    از آن‌ پس‌، جست‌ و جوي‌ پدر و مادر براي‌ پيدا كردن‌ گوش‌ هايي‌ براي‌ پيوند آغاز شد; فردي‌ كه‌ به‌خاطر موفقيت‌ زندگي‌ يك‌ پسر نوجوان‌ حاضر به‌ فداكاري‌ باشد. دو سال‌ به‌ همين‌ منوال‌ گذشت‌ و فردي‌فداكار پيدا نشد.
    بعد روزي‌ پدر به‌ سراغ‌ پسرش‌ رفت‌ و گفت‌: "عزيزم‌ بايد به‌ بيمارستان‌ برويم‌. من‌ و مادرت‌ فردي‌ راپيدا كرده‌ايم‌ كه‌ حاضر شده‌ گوش‌هايش‌ را به‌ گوش‌هاي‌ تو پيوند بزند. ولي‌ از من‌ نپرس‌ كه‌ او كيست‌. اين‌يك‌ راز است‌".
    عمل‌ جراحي‌ پيوند گوش‌ با موفقيت‌ انجام‌ شد و پسر نوجوان‌ با پيدا كردن‌ گوش‌هايي‌ جديد و سالم‌،به‌ انسان‌ ديگري‌ تبديل‌ شد. اعتماد به‌ نفس‌ از دست‌ رفته‌اش‌ را باز يافت‌، استعدادها و توانايي‌هايش‌شكوفا شدند، دوران‌ مدرسه‌ را با بهترين‌ نمرات‌ پشت‌ سر گذاشت‌ و در دانشگاه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ نابغه‌شناخته‌ شد. چندي‌ بعد، ازدواج‌ كرد و به‌ تدريس‌ در دانشگاه‌ مشغول‌ شد.
    گاهي‌ پسر كه‌ حالا تبديل‌ به‌ يك‌ مرد موفق‌، تحصيل‌ كرده‌ و ثروتمند شده‌ بود، از پدرش‌ مي‌پرسيد:"پدر ولي‌ من‌ بايد حقيقت‌ را بدانم‌، چه‌ كسي‌ در حق‌ من‌ چنين‌ فداكاري‌اي‌ كرد؟ مي‌دانم‌ كه‌ هرگزنمي‌توانم‌ لطف‌ او را جبران‌ كنم‌ ولي‌ مي‌خواهم‌ بدانم‌ او كه‌ بود".
    ولي‌ پدر همچنان‌ از برملا كردن‌ اين‌ راز خودداري‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌ كه‌ هنوز وقت‌ مناسب‌ آن‌ فرانرسيده‌ است‌. سال‌ها اين‌ راز به‌ قوت‌ خود باقي‌ ماند، تا اينكه‌ روز افشاي‌ حقيقت‌ فرا رسيد.
    آن‌ روز يكي‌ از اندوهبارترين‌ روزهاي‌ عمر پسر و پدر بود. آن‌ دو كنار تابوت‌ مادر ايستاده‌ بودند و اشك‌مي‌ريختند. پدر به‌ آرامي‌ اشك‌هايش‌ را پاك‌ كرده‌ و دستش‌ را دراز نمود. سپس‌ موهاي‌ بلند، پرپشت‌ وقهوه‌اي‌ رنگ‌ همسر مرحومش‌ را كنار زد و پسر در كمال‌ حيرت‌ و ناباوري‌ متوجه‌ شد كه‌ اثري‌ از لاله‌گوش‌هاي‌ مادرش‌ به‌ چشم‌ نمي‌خورد.
    پدر زيرلب‌ زمزمه‌ كرد: "مادرت‌ هرگز موهايش‌ را كوتاه‌ نمي‌كرد و با اينكه‌ گوش‌هايش‌ را به‌ تو اهدا كرده‌بود، هيچكس‌ نمي‌دانست‌ كه‌ او گوش‌ نداشت‌. مادرت‌ با نداشتن‌ گوش‌ هم‌ زيبا بود، مگر نه‌؟"

  4. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #984
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود

    یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

    مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟

    دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !

    حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

    به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .

    افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :

    من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !

    خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !

    سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

    -منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟

    سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم .

    اون گفت : " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی !!!


  6. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #985
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    روزي مردي رو به دربار خان زند مي آورد و با ناله و فرياد مي خواهد كه كريمخان را فورا ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند.. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده مرد كه چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد همه امولم را دزد برده و الان هيچ در بساط ندارم. خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟ مرد مي گويد من خوابيده بودم. خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟

    مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد كه فقط مردي آزاده عادل و دمكرات چون كريمخان تحمل و توان شنيدنش را دارد. مرد مي گويد من خوابيده بودم چون فكر مي كردم تو بيداري!!!

    خان بزرگوار زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.

  8. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #986
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض تنها گناهکار

    شاه وِنگ خردمند تصمیم گرفت از زندان قصرش بازدید کند و شکایتهای زندانیان را بشنود .

    زندانی متهم به قتلی گفت : (( من بی گناهم . مرابه اینجا آورده اند چون فقط قصد داشتم همسرم را بکشم . اما قتلی مرتکب نشدم .))

    دیگری گفت : (( مرا به رشوه گیری متهم کرده اند . اما من فقط هدیه ای را پذیرفتم که به من دادند .))

    همه ی زندانیان در برابر شاه وِنگ ادعای بی گناهی کردند . اما یکی از آنها که جوانی تقریبا بیست ساله بود گفت :

    - (( من گناهکارم . برادرم را در نزاعی زخمی کردم و سزاوار مجازاتم . این جا می توانم به عواقب کار زشتم فکر کنم .))

    شاه وِنگ فریاد زد :(( بی درنگ این جنایت کار را از زندان اخراج کنید ! این همه آدم بی گناه اینجاست ! این آدم همه را فاسد می کند ! ))

  10. 2 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #987
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    زني شايعه اي درباره همسايه اش را مدام تكرار كرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهميدند. شخصي كه داستان درباره او بود عميقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زني كه آن شايعه را پخش كرده بود متوجه شد كه كاملاً اشتباه مي كرده. او خيلي ناراحت شد ونزد خردمندي پير رفت و پرسيد براي جبران اشتباهش چه مي تواند بكند.

    پيرخردمند گفت: « به فروشگاهي برو و مرغي بخر و آن را بكش. سر راه كه به خانه مي آيي پرهايش را بكن و يكي يكي در راه بريز» زن اگر چه تعجب كرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.

    روز بعد، مرد خردمند گفت: «اكنون برو و همه پرهايي را كه ديروز ريخته بودي جمع كن و براي من بياور» زن، در همان مسير، به راه افتاد، اما با نا اميدي دريافت كه باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت.

    خردمند پير گفت: « مي بيني؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غير ممكن است. شايعه نيز چنين است. پراكندنش كاري ندارد، اما به محض اين كه چنين كردي ديگر هرگز نمي تواني كاملاً آن را جبران كني».

  12. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #988
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض ارزیابی عملکرد

    پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید، خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد، خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر کوچک جواب داد:

    نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.

  14. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #989
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    و هو الرحیم...
    مردی در بیابان به سمت روستای خود می رفت که ناگاه صندوقچه ای گران قیمت را در حال سوختن دید،حیفش آمد و با خود گفت آنرا از آتش برهانم و با خود به خانه برم.تا صندوق را بلند کرد دست وی سوخت و آنرا به نقطه ای پرتاب کرد،ناگهان ماری از درون صندوق بیرون جست و بر گردن مرد حلقه زد و به وی گفت :ای مرد تو اکنون در حق من خوبی کردی و من تلافی این خوبی ات را خواهم کرد و آن اینست که تو خود گوی که از کدام قسمت بدنت نیش بزنم ،مرد اخمی کرد و گفت :ای بی انصاف این گونه می خواهی مرا تشکر کنی.روباهی از دور مجادله ی آن دو را می دید و نزدیکتر می آمد تا این که علت مجادله را پرسید،مرد گفت او را از آتش نجات داده ام و در تلافی آن می گوید از هر کجادوست داشتی گوی تا ترا نیش بزنم.روباه اخمی کرد و گفت:شایسته نیست مردی در سن تو دروغ گوید،چنین مار بزرگی چگونه وارد این صندوق تواند شد،مرد بر صحت گفته ی خود اصرار می کرد و روباه روی بر میگرداند،تا اینکه مار نیز گفته ی مرد را تصدیق کرد وبرای اثبات ادعا دوباره درون صندوق شد تا روباه باور کند .روباه اشاره ای به مرد کرد و مرد نیز فهمید و صندوق را سر بسته درون آتش انداخت.
    روباه در عوض این خوبی از مرد طلبی کرد و آن این بود:صیادانی در پی من هستند و من سراسیمه خود را به این مکان رسانیدم تا شما را دیدم اگر آنها از تو سراغ من را گرفنتد راه را غلط نشان ده ،مرد تصدیق کرد و روباه دور شد.پس از اندکی شکارچیان به مرد رسیده و از او در مود روباه پرسیدند مرد نیز بالافور راه را درست نشان داد تا این که شکارچیان در دو قدمی روباه بر آمدند.روباه راه را بن بست دید ،از قضا در آن نزدیکی امام زاده ای بود روباه خود را به امام زاده رساند و گفت:ای بزرگ مرا از دست این صیادان برهان و من نذری می کنم و آن اینکه هر روز آمده و با دمم مزار تو را جاروب می کنم.در آن هنگام صدایی آمده و سوراخی از کنار قبرظاهر گشت روباه در سوراخ جست و از دست صیادان در امان ماند .بعد از مدتی که خیالش آسوده گشت از سوراخ بیرون آمد و راه خود را به سوی دشت بر گرفت،ناگاه یاد نذر خود افتاد ،ایستاد و رو به اما زاده کرد و گفت:ای بزرگوار من باز نخواهم گشت،و تو از اول باید می دانستی که من نمی توانم با دمم مزارت را جارو کنم و اگر می خواهی تلافی کنی،از مرد انتقام بگیر که من اورا از مار برهاندم و او با من این چنین کرد.
    از داستانهای ملا نصر الدین
    ترجمه:t.s.m.t
    Last edited by t.s.m.t; 03-08-2008 at 23:31.

  16. #990
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.. وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به

    صلاح ماست.

    روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد، وزير كه آنجا

    بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.

    پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.

    چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب

    سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه

    بازگشت بود.

    به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند، زماني كه مردم

    پادشاه خوشسيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست.

    آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند.

    اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد«چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه

    وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد.» به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.

    پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به

    صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان

    افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟

    وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم

    در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،بنابراين ميبينيد كه

    حبس شدن نيز براي من مفيد بود.

    ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •