ای که می پرسی ز ما و حال ما
نعمت الله نامم آمد از خدا
سیّد درویش حق را بنده ام
مرده ام از جان به جانان زنده ام
من نیم مهدی ولی هادی منم
راهنمای خلق در وادی منم
مصطفی را بنده ام حق را غلام
پیشوای با سلامت و السلام
شاه نعمت الله ولی
ای که می پرسی ز ما و حال ما
نعمت الله نامم آمد از خدا
سیّد درویش حق را بنده ام
مرده ام از جان به جانان زنده ام
من نیم مهدی ولی هادی منم
راهنمای خلق در وادی منم
مصطفی را بنده ام حق را غلام
پیشوای با سلامت و السلام
شاه نعمت الله ولی
سلطان العارفین بایزید بسطامی علیه رحمه گفت:
هیچ کس بر من غلبه نکرد جز جوانی از اهل بلخ که بر ما وارد شد
و پرسید : حدّ زُهد در نزد شما چیست ؟
گفتم : این که چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم سپاسگزاریم.
گفت : پیش ما سگان بلخ نیز چنین باشند !!
گفتم پس حدّ زُهد پیش شما چیست ؟
گفت : اینکه چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم و به دیگران ببخشیم...
عوارف المعارف، شیخ شهاب الدین سهروردی
با تشکر مهران...
زخود بینی چو بگذشتی، به چشم دل خدا بینی
در آن وجــه اله بـــاقی، فنــــا عین بقــــا بیــنی
بـــرون آی از حجـــاب تن، قدم در کشور جان زن
کــه هــر جا بنگری ســرّی، ز اســرار خدا بینی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] همخوانی این ابیات زیبا...
با تشکر مهران...
به درد هجــر بسـازیم چـاره جز این نیـست
اگر فــراق نباشد، وصـال شیــرین نیـست
به جز خیـال تو و اشک چشم و سوز درون
مرا به بستر غم هم دمی به بالین نیست
هـــــزار بار بگـــو تهـــــمتم زنند به کـــفر
مـرا به غیـر محبــتت، مـرام و آیین نیست
غـنی تـرم ز هـمه عالمـیان، با همه تهـی دستی خویـش
هــر آنـکه دولـــت عشـــق تـــو داشت، مســکین نیست
با تشکر مهران...
خدایا !
کسی غیر از تو با من نیست …
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست …
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته !
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم !
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم !
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن !
شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن …
تو را در آغاز روزدوست دارمزمانی که بدهیبه خورشید فرمان تابیدنبه زمین فرمان گردیدنو به چشمهای من فرمان بیدار شدن!تو را دوست دارمکه روز مرا آغاز میکنی!
نویسنده: بلند نوین
نه مرادم، نه مریدم
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانینه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته ونه برده ی دینمنه چنان چشمه آبم، نه سرابمنه برای دل تنهایی تو جام شرابمنه گرفتار و اسیرمنه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتمنه چنین بوده سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبوگر به این نقطه رسیدی...به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویمتا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانیو ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانیهمه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتیتو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگندگر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تونه چون آب در اندام سبویی، خود اویی
به خود آتا به در خانه ی متروکهی هر عابد و زاهدبه گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینیبه خود آی ...
"علی حیدری"
آن خلیفة الهی، آن دعامة نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود
و حجت خدای بود، و خلیفه بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اســرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت
و دایم در مقام قرب و هیبت بود... و غرقه انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشــاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی
طریقت چندان استنباط نبود...
با تشکر مهران...
روشن تر از خاموشی،چراغی ندیدم،
و سخنی،به از بی سخنی،نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدرۀ صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم؛
چشم او،از یگانگی
پر او،از همیشگی،
در هوای بی چگونگی،می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز،تا ابد،
از تشنگی او سیراب نشدم.
"با یزید بسطامی"
عدالت شریعت خداوند
73 تو مرا ساخته و آفریدهای،
پس به من دانش عطا فرما تا شریعت تو را بفهمم.
74 آنانی که از تو میترسند، از دیدن من خوشحال میشوند،
چون من هم به وعدهٔ تو امیدوارم.
75 خداوندا، میدانم که قضاوت تو عادلانه است
و مرا نیز از روی انصاف تنبیه نمودی.
76 اکنون مطابق وعدهات،
بندهٔ خود را از محبّت پایدارت آرامی ببخش.
77 مرا از رحمت خود برخوردار کن تا زنده بمانم،
زیرا شریعت تو مایهٔ شادمانی من است.
78 اشخاص متکبّر که با دروغهای خود مرا متّهم ساختند، خجل و شرمنده شوند،
امّا من همیشه به تعالیم و اوامر تو تفكّر خواهم نمود.
79 آنهایی که از تو میترسند نزد من بیایند،
آنان كه اوامر تو را میدانند.
80 مرا یاری كن تا با دلی پاک احکام تو را بجا آورم
و شرمنده و سرافکنده نشوم.
آمین .....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)