رفت
وپشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
رفت
وپشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
از عاشقى گر در دلت سوزى نهان است
اندوه عشقت در دلم آتشفشان است
گر در دلت صدها نشانى از وفا هست
اى نازنين ما را وفا نام و نشان است
گر گوشه چشمى به اين دلخسته دارى
زيبا، عجب اين قلب محزون مهربان است
گر اهل دردى من سرا پا انتظارم
گر مرد راهى،ياعلى،
اما بگويم
پاييزم و رنگ دلم رنگ خزان است
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از که مي نالي و فرياد چرا مي داري
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
مرا رازي است اندر دل به خون ديده پرورده
وليكن با كه گويم راز چون محرم نميبينم
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نميبينم
دلي بيغم كجا جويم كه در عالم نميبينم
من درد ها کشیدام از درازنای این شب بلند
با این همه
جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
عطر عیش و
آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)