تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 98 از 212 اولاول ... 4888949596979899100101102108148198 ... آخرآخر
نمايش نتايج 971 به 980 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #971
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    گفت:من فرشته ام!
    قاضی پرسید: بال هایت کو؟
    گفت: بال هایم رابریده اند !
    قاضی باورنکرد:نیشخند زد و او را به جرم نداشتن کارت شناسایی به حبس محکوم کرد .وقتی می خواستند به دست هایش دستبند بزنند،ناگهان چند فرشته از پنجره آمدند و او را با خود بردند.
    ساعتی بعد قاضی در کتاب های قانون دنبال ماده ای می گشت که مربوط به تعقیب مجرم در آسمان باشد.

  2. 3 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #972
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    متشکرم آقای رئیس جمهور!

    از دوربین اسلحه اش به جایگاه نگریست ، رئیس جمهور آن جا نبود.منتظر ماند.
    چهره ی رئیس جمهور را در خیالش مجسم کرد؛ قیافه ای معصوم داشت.
    بعد به دختر کوچک او اندیشید که شبیه دختر خودش بود....
    بغض راه گلوی مرد را بست . انگشتش را از ماشه کشید و در پشت پنجره ی بلندترین ساختمان شهر-که به یک استادیوم کوچک مشرف بود -زد زیر گریه:
    متشکرم آقای رئیس جمهور!
    و ادامه داد:
    -کاش بقیه (سوژه ها ) هم مثل شما دیر می آمدند .

  4. 5 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #973
    داره خودمونی میشه Enter_The_Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    هر كجا هستم باشم، به درك
    پست ها
    191

    پيش فرض مثل 40 سال گذشته

    پيرمرد مثل همه چهل سال گذشته صدايش را انداخت ته گلو و فرمان داد و گفت :‌ "زود باش ... بگو ..." كمي آن طرف تر پيرزني هم سن و سال خودش روي صندلي نشسته و به پيرمد روي صندلي نگاه كرد و پوزخندي زد و گفت :‌ "هنوز هم مي خواي با داد و فرياد و قلدري به خواسته ات برسي ... حتي اين دم آخر؟"

    پيرمرد سكوت كرد و به چهل سال زورگويي اش فكر كرد و به آهستگي گفت : "راست مي گي ... منو ببخش ... ازت خواهش مي كنم حلالم كن ... مي بيني كه چه وضعي دارم!"

    پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت : "باشه ... برو ... حلالت كردم"
    پيرمرد نفس عميقي كشيد و ... رفت ... مرد

  6. #974
    داره خودمونی میشه Enter_The_Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    هر كجا هستم باشم، به درك
    پست ها
    191

    پيش فرض باوفا

    پدر بغض كرده و ناراحت دستهاي مادر را لاي انگشتانش گرفته بود و مي گفت : "اي كاش من جاي تو بودم..." برخلاف پدر، مادر تبسم كرد و گفت : "اين حرفها چيه مرد؟ دكترها گاهي اوقات اشتباه مي كنند ... مطمئن باش - برخلاف تشخيص دكترها كه گفتند فقط شش ماه زنده اي- تا شصت سال ديگه مي مونم." و پدر با لحني غمگين گفت : "اگر براي تو اتفاقي بيفته، من يك دقيقه هم زنده نمي مونم."

    پسر يازده ساله كه اينها را مي شنيد، اگر چه براي مادرش ناراحت بود، اما از باوفا بودن پدرش شادمان بود...

    پسرك (كه حالا با مادر بزرگش زندگي مي كرد) روبروي عكس مادر خدا بيامرزش نشست و گفت : "ماماني بابا دروغگو بود" آن سوي شهر، پدر كه درست دو روز بعد از چهلم تجديد فراش كرده بود، با زن جوان جديدش خوش بود.

  7. 2 کاربر از Enter_The_Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #975
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    اشتباه

    شنا بلد نبود .در آب غرق شد . وقتی جسدش را از آب گرفتند دو شیار عمیق بر کتف هایش خودنمایی می کرد.او یک فرشته بود که بالهایش را از دست داده بود .
    -کاش تعقیبش نمی کردیم !
    ماموران پلیس اشتباه کرده بودند .
    گزارش : او نه جاسوس بود نه اجنبی . پرونده ی او را مختومه اعلام می کنیم.

  9. این کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #976
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    به همه جا سر زدیم ،به کافه ها ،اسکله ها ، پارک ها ....اما نتوانستیم پیدایش کنیم لعنتی آب شده بود و رفته بود توی زمین .
    گفتم: "من دیگه نیستم خودت دنبالش بگرد"
    گفت:"تنهایی نمی تونم."
    گفتم:"خیلی خسته ام."
    به التماس افتاد :"خواهش می کنم"
    نخواستم تنهایش بگذارم.باز شروع کردیم به گشتن .این بار حتی لابه لای کتاب ها را هم نگاه کردیم اما چیزی دستگیرمان نشد . سرانجام از پا افتادم اما او هنوز هم که هنوز است دنبالش می گردد . من ایمان دارم که او نمی تواند گمشده اش را پیدا کند . گمشده ی او بیش تر شبیه خودش است . به نظر من او باید به دنبال خودش بگردد و بد نیست اگربتواند دستش را در دهان خودفرو کرده ،جمجمه اش را سر انگشتانش لمس کند.

  11. این کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #977
    داره خودمونی میشه Enter_The_Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    هر كجا هستم باشم، به درك
    پست ها
    191

    پيش فرض با چشمه تا امید

    گفتم نرو ، سرت را تکان دادی
    گفتم بمان ، هیچ حرکتی نکردی ، خیره نگاهم کردی
    گفتم تو را به نگاه کودک همسایه که باغچه ای پر از گل سرخ مهربانی است ، اما رفتی بی درنگ
    گفتم باور کن هنوز صداقت زنده است اگر خودت هم بخواهی و تو اصلا نخواستی و باز هم نماندی
    ............. و من می گفتم و تو نمی خواستی
    آخر می دانی تو نه شاخه خشکیده درخت بودی نه کوه یخ ، فقط در حصار شعله ها محاصره شده بودی فریاد می کشیدی و هم نوعانت همه سنگ بودند.
    اما من چشمه ای می شناسم زلال و شفاف در همین نزدیکی ، فقط یک لحظه نگاهی به آن بینداز آن وقت اگر خواستی برو.
    و تو آمدی ، چشمه پر آب بود و زلال . پرسیدی این چشمه چیست؟
    گفتم اشک است ، اشک
    گفتی اشک ؟! اشک چه کسی؟
    گفتم همسفر شدن با جریان آب پاسخ سوالت را می دهد
    چند ثانیه ای مکث کردی و بی هیچ حرفی مرا ترک نمودی و من ناراحت از اینکه تو این چنین ناامید و بدبین شده ای . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که برگشتی . چشمانت برق خاصی داشتند . نگاهی عجیب به من کردی و خودت را در آب انداختی. و من می دیدمت که چه آسوده خیال در آن آب زلال حرکت می کردی . دستانم را به نشانه خداحافظی بالا بردم و فریاد زدم :
    راستی وقتی به مادرت رسیدی ، بوسه ای بر صورت پاکش بزن و به او بگو که حتی اشکهایش هم چشمه ایست پر از امید و رحمت .

  13. این کاربر از Enter_The_Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #978
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    سلام دوستان من همیشه تو ذهنم داستان میسازم خواستم یه بار برای شما هم داستان هام رو بازگو کنم فقط خواهش می کنم که بهم بگین داستانم بی محتوا هست یا نه

    غروب بود خسته ی خسته تنهای تنها وارد خونه ی مجردیش شد رفت به سمت یخچال پارچ اب رو سرکشید خوشحال شد برای این که می خواست وارد دهکده ی جهانی بشه سریع به طرف کامپیوتر رفت عجله داشت کانکت شد می خواست بره فروم اونجا دوست زیاد داره کلی از بچه ها اونجا هستن و صحبت میکنند خیلی سریع لینک سایت رو توی نوار ادرس نوشت اینتر رو زد خمیازه کشید
    تعجب کرد به خودش گفت چقدر سرعتش زیاد شده صفحه بار گذاری شد
    بعد چند ثانیه کامپیوتر رو خاموش کرد چراغ هم خاموش بود اتاق تاریک تاریک شد عصبانی بود بهیچ چیز جز نوشته صفحه ی مانیتور فکر نمیکرد از خونه بیرون رفت توی خیابون بود بارون می بارید زمین هم سر سری بود فقط به فکر اون نوشته بود
    اخه چی باعث شده بود که اون نوشته روی صفحه مانیتور هک شده بود نوشته این بود:
    کاربر عزیز darknessشما بعلت رعایت نکردن قوانین فروم بن شدید

    داستان تموم شد فقط یه نظر بدین

  15. این کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #979
    داره خودمونی میشه Enter_The_Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    هر كجا هستم باشم، به درك
    پست ها
    191

    پيش فرض عشق در یک قدمی است

    پرسید عشق چیست ، عاشق کیست؟

    گفتم عشق تعریف ندارد. تو اگر یک روز دو کبوتر ، دو پرستوی جوان را دیدی که در آغوش هوا می رقصند و دلت لرزید یا بلور اشکی در حلقه چشمت چرخید عاشقی ، عاشق. بی هیچ گمان.
    سرش را پایین انداخت و رفت .

    فردا روز دوباره آمد و گفت : یک شبانه روز منتظر دیدن دو کبوتر بودم هر چه صبر کردم چیزی ندیدم. گفتم صبر داشته باش ، صبر . او باز هم سرش را پایین انداخت و رفت .

    چند روزی می شد که پیش من نیامده بود. تا اینکه سحرگاه یک روز زمستانی پیش من آمد و گفت : بالاخره فهمیدم . عشق همین دو خیابان بالاتر است.

    و گفت : دیشب ، کمی بالاتر، دو کودک را دیدم که فال می فروختند . یکی پسر و دیگری دختر. شب سردی بود . دختر از پسر دو سه سالی کوچکتر به نظر می آمد. پسر ژاکتی بر تن داشت ولی دخترک نه .

    نزدیکشان رفتم و دورادور مراقبشان . به نظرم زیباترین صحنه زندگی ام را می دیدم . پسر ژاکت خود را از تن در آورد و بر دوش دخترک انداخت. و با چشمانی خیس و دستانی لرزان گوشه خیابان نشست. نتوانستم طاقت بیاورم جلو رفتم . فهمیدم آن دو ، خواهر و برادر بودند. نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. من بزرگترین عشق را در وجود دو انسان کوچک دیده بودم.

    آن شب تمام فالهایشان را به بهای انسانیت خریدم. دخترک آنقدر خوشحال شد که سرما از یادش رفت و پسر از او شادتر. آنچنان در احساساتشان غرق بودند که من ترکشان کردم نخواستم مزاحم حال غریبشان باشم. حالی که بسیاری از انسانهای مرفه جامعه شاید آرزوی یک لحظه اش را داشته باشند. از آن شب ، من هم یک عاشقم فقط کافیست اطرافم را کمی دقیق تر بنگرم حتما کسی را که منتظر عشق من هست ، می بینم.

  17. 3 کاربر از Enter_The_Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #980
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض


    نیکوس کازانتزاکیس تعریف می کند که در کودکی پیله کرم ابریشمی را روی درختی می یابد.درسا زمانی که پروانه خود را اماده م کند تا از پیله خارج شودکمی کمی منتظر می ماند اما سرانجام چون خروج پروانه از پیله کمی طول می کشد تصمیم م گیرد به این فرایند شتاب ببخشد.با حرارت دهانش پیله را گرم می کندتا اینکه پروانه خروج خود را اغاز می کند اما بالهایش هنوز بسته اند و کمی بعد می میرد.
    کازانتزاکیس می گوید بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود اما من انتظار کشیدن نمی دانستم ان جنازه کوچک تا به امروز یکی از سنگین ترین بارها بر وجدانم بوده اما همان جنازه باعث شد بفهممکه فقط یک گناه کبیره حقیقی وجود دارد:فشار اوردن بر قوانین بزرگ کیهان.بردباری لازم است نیز انتظار زمان موعود کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما بر گزیده است.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •