تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 98 از 638 اولاول ... 4888949596979899100101102108148198598 ... آخرآخر
نمايش نتايج 971 به 980 از 6373

نام تاپيک: شعر گمنام

  1. #971
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مثنوی باز تو و درد دل خونی من
    پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من

    مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
    مئنوی قهر مکن ، چند بغل حرف یزن

    شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
    مثنوی ناز مکن ، ناز مرا خواهد کشت

    مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
    که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا

    نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
    دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند

    دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
    گریه می کرد کسی در حرم سنگی من

    مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
    از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی

    دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
    عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست

    دلم از خویش فراری ست ، قفس بفرستید
    دوستان پنجره باز است ، نفس بفرستید

    کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
    روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست

    فرصت سبز تماشاست ، بخاری بکنید
    ماه و مرداب مهیا شده ، کاری بکنید !

    مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
    از سر سفره ایمان زده نانی بخورید

    سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
    خویش را در نفسِ درد صدا باید زد

    دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
    سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند

    جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
    بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم

    دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
    در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود

    خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
    خوره ها چنگ زنان ، روح مرا می خوردند

    درد ، خوُراک دلم بود ؛ نمی دانستم
    آسمان ، چاک دلم بود ؛ نمی دانستم

    شانه شعر فرو ریخت ، سقوطی رخ داد
    باز ابلیس سخن گفت ، هبوطی رخ داد

    شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
    پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم

    پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
    پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم

    آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
    مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست

    من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
    بنویسید صدا بود ولی نرم نبود

    بنویسید که باران به خیابان برخورد
    بنویسید که مردی به زمستان برخورد

    خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود
    بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود

    بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
    از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید

    بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
    اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت

    لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
    با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد

    دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
    ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید

    بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
    بنویسید که پوسید ولی کال نشد

    پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
    بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت

    پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
    وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد

    به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
    گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت

    وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
    او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد

    بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
    و کسی کودک احساسش را تاب نداد

    سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
    کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود

    تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
    گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت

    سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
    گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد

    کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
    طاقت دیدن خورشید پس ابر(عج) نداشت

    او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
    کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد

    پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
    مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد

    اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
    آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت

    بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
    لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق

    برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
    هر چه می دید نمی گفت ، تحمل می کرد

    بنویسید که در آتشی از باران زیست
    بنویسید که با فلسفه قرآن زیست

    ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
    تکه تکه دل او قسمت مردم می شد

    صبح تا در افق دهکده تاول می زد
    چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد

    مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
    روشن از آینه اش ، برکهء مهتابی بود

    شعر از همهمه سینه او داشت خبر
    به درختان لب جاده نمی گفت : تبر !

    گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
    بنویسید که او همنفس مردم بود

    هر چه می دید نمی گفت ، تحمل می کرد
    آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد

    رود از ناحیهء سینه او می جوشید
    نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید

    خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
    حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت

    آخرین مرد مه الود زمستانی بود
    شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود ...


    پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
    دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند

    دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
    دختر روز فروریخت به پیشانی شب

    من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
    گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت

    زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
    در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید

    در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
    شَمَد شعر مرا بس ؛ به کفن حاجت نیست !

    پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
    به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم

    شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
    باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست

    من به جمهوری آلاله ارادت دارم
    به درختان لب جاده محبت دارم

    از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
    اولین لابحه عشق به تصویب رسید

    روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
    و به این زندگی خط خطی ام معتادم !

    چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
    از دهان گس دیوار به روزن نرسیم

    پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
    زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست

    زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
    سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است

    خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
    کوچه آبستن پاهای پریشانم بود ...

    دلم از هول فروریخت ، دو پایم دل شد !
    سینه خالی ز نفس بود ، هوا نازل شد !

    دیدم از چار جهت ، نور و صدا می بارد
    بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد

    دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
    بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم

    حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
    و در آغوشِ پریشانی من افتادند

    من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
    و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم

    دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
    سجده می برد سری در ملکوت ابدی

    پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
    هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم

    هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
    چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت

    دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
    گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر

    حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
    به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد

    من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
    آمدم خنده کنم ، دم نزدم تا مُردم!

    گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
    چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد

    نور در ساقه سرشار درختان جاریست
    پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست

    عطش لاله فروریخته در بادهء آب
    ابر سر را بفرستید به سجادهء آب

    شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
    صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد

    دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
    شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود

    خواب آیینه گران است ، چه باید بکنیم ؟!
    مشکل آینه نان است ، چه باید بکنیم ؟!

    مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
    توی گهوارهء تن ، تاب خوران خواب شدیم

    خیمه در چشمِ خدا ، باغچه در خُم کردیم
    چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم


    آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
    مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست

    چارده پنجره باز است، بگو ای والله !
    تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله !


    «سید م. ع. رضازاده»

  2. #972
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    فنجان ته کشیده مرا سر کشید، بعد
    تقدیر تا دهانه فنجان رسید، بعد

    تصویر عاشقانه یک مرد خسته را
    روی زمختی کف دستم کشید، بعد

    از مرگ خواست تا که کمی دورتر شود
    گیرم که داد زندگی ام را امید، بعد ؟!

    بعدش تویی و حادثه هایی که می رسند
    یک اتفاق کهنه و رخت سفید، بعد

    فریاد کودکی که تو را دور می کند
    از شعرهای زخمی. سرخ و سپید، بعد ...

    مادر بزرگ! آخر قصه چه می شود ؟!
    هر بار مانده است و شما گفته اید: بعد !...

  3. #973
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    این شعرِ هیچ وجه که از محو سرزده
    را می نویسم از چه کسی که نیامده -

    - یا رفته ، بی که باز کند لب به گفت وگو
    یا مرده ، بی که گور شود طبق قاعده

    این شخص سوم از همه ما غلیظ تر
    عاشق شده ، مریض شده ، بعد گم شده

    گاهی سکوت کرده ، خزیده در آینه
    گاهی کشیده در همه شهر عربده

    از گوشی و الو چه کسی آنسوی خط است
    تا دیدن و ندیدن و قطع مراوده

    این رفته یا نیامده ی مورد نظر
    کم کم گذاشت زندگی اش را مزایده

    تا این که سردرآورد از شعرهای من ...

  4. #974
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    من شنبه آمدم که ببینم تو را نشد
    یکشنبه آمدم همه صف بود و جا نشد

    رفتم دوشنبه نذر کنم آستانه را
    آن روز هم قضا شد و نذرم ادا نشد

    گفتم سه شنبه فکر تو از سر به در کنم
    زالوصفت خیال تو از من جدا نشد

    اما چهارشنبه دگر هیچ کس نبود
    تا از دلم بگویم و اینکه چرا نشد

    چون پنجشنبه شد به مزارم سری بزن
    بر سنگ من بخوان که چرا عقده وانشد

    جمعه تو هم کنار منی! شک در این نکن!
    دردی که جز به خاک مزارم دوا نشد!

  5. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #975
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    سالها گذشته است و من هنوز
    خودم را محاكمه مي كنم
    مقابل نگاه تو
    دستهاي بي قرار تو
    سكوت تو صداي تو
    و وسعت دل شكسته ات
    كه پشت ديوارهاي فاصله
    ترك برمي دارد هر روز
    و من هنوز خودم را محاكمه مي كنم
    تبعيد مي شوم به جزيره تنهايي
    به دوردست تر از دست هاي تو
    تا زجرم بدهد نبودنت
    تنبيه شوم!
    تو هم اينجا حيرت زده تماشايم كني
    در آرزوي آنچه هردو از دست داده ايم
    در آرزوي آنچه هر دو مي خواهيم:
    گذشته اي كه ديگر براي هميشه
    گذشته است!

  7. این کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #976
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    امشب
    که مهتاب در پشت ابر،

    سخت پنهان است،
    اندوه و بغض و ناامیدی
    و هراس و ترس از جدائی
    دیری ست چون چنگال مرغان وحشی
    بر گلویم نشسته
    با صدایی تلخ فرو ریخت
    آه! تو دیگر نیستی!
    باورم کنم که نیستی و رفتی!
    و من ناگاه گريستم و گريستم
    و چه سخت گريستم و چه تلخ
    نه آرام و خاموش
    با بلند ترين صدا گريستم
    و چهره ام تیره شد
    با اشکِ باور تنهائی
    و رنج زردِ جدایی
    نامهربان!
    چه مي شد اگر لب خاموشت مي گشودي؟
    نه در چرک پاره های بی صاحب
    نه بر ماسه زار نرم ساحل
    سخن از عشقت بگویی
    و مظلوم وار بنالی،
    يک بار فقط
    فقط يک بار
    چشم در چشم
    مي گفتي به من
    "دوستت دارم"
    همه عمر منتطر همين تک بیت نشستم
    همه شب
    به اين نیاز خواب رفتم
    همه روز
    با اين عطش به شب کشاندم
    اگر گرمی اشکم ميگذاشت
    يا ناله مجالم مي داد مي گفتم
    مي گفتم ...
    در اين يک سال و اند چه کشيدم
    تا تو بماني برايم .
    بگو آخر
    این همه غرور خام چگونه در تو انباشته شد؟
    ديگر نمي توانم....
    نه ديگر نمي توانم !


  9. #977
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    آن زمان که نگاه تو در من خیره می شد
    و نگاهت از مردمک چشمم می گذشت
    و به تمامی وجودم جاری می شد
    تو را در همه جای بدنم حس می کردم
    همه جا، نه تنها در دلم
    نه تنها در انتهای تنهاییم
    که در همه ی گوشه ها تو را حس می کردم
    و انگار که خوشبختی برایم معنی تازه می شد
    به این خیال که تو گمشده ات را یافتی
    در وجود من!
    اگر خاموشی اما نگاهت گویاست
    چه نیازی "به دوستت دارم"
    همان نگاه خاموش
    عاشقانه ترین عبارت هاست.
    و نگاهت به لبانم
    همین حکایت بود
    گویی که کلامم برایت آیه های رحمت است
    و مایه آرامش قلبت
    و من چقدر دوست داشتم بگویم "دوستت دارم"
    اما عمق همین نگاه
    مفسر این کلام عاشقانه بود
    از انبوه واژه های تو در تو
    و دیگر
    چه نیازی "به دوستت دارم"
    نگاهت و کلامم پر بود از عطر و بوی نیاز.
    چقدر ساده بودم
    چه حس ابلهی داشتم
    تو در عالمی دیگر بودی و به من خیره بودی
    تو به سخنی دیگر گوش سپرده بودی
    او فقط در کنارت نبود
    و تو ناچار،
    و تو ناچار و از سر نیاز،
    و گریز از نگاه به چهار سوی دیوار
    به من خیره بودی
    و من چه ساده بودم...

  10. #978
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    صفر ها با هم برابرند
    همه ی صفرها برابرند و برادرند
    يک ها چطور ؟
    گاه برابر گاه که دشمن
    يا که انگار هيچ نيست جز همان يک ولا غير
    ولي کدام 2 برابر شد با جفت خويش؟
    و من باز از 2 به صفر شدم
    از جفت به هيچ
    تنهاي تنها
    صفر مطق سرد تر ازهمه يخهاي زمين
    از هبوط به سقوط چون به يک پلک
    و چقدر سخت و جانفرساست آن هبوط
    و چه تلخ و آسان اين سقوط
    و تو مرا از زوج به صفر بردي
    براي آن 2 که ميخواستي
    به کدام روايت اين 2 مقدس بود
    کجائي؟؟ سرخوش و خرم؟!
    گل سرخ و فرش قرمز نيست اين همه سرخ
    زير پاي زوج
    اين خون صفر است که زير پاي 2 جاريست
    به کدام روايت اين جفت مبارک و پاک شد
    با کدام آب پاک غسل تعميد بايد شد
    و صفر ديگر حتي يک نخواهد شد
    خون گرم او زير پاي اين دو جاريست
    و صفر همچو يک قامتش افراشته نخواهد نشد
    و چون چرخي مي رود پايين
    آنجا که هيچ نيست
    و ديگر هرگز نه تو او را خواهي ديد
    نه هيچ فرد وهيچ جفت و زوجي
    آنجا تاريک است و تاريک
    سرد است و سرد
    صفر مطلق

  11. #979
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    نازکي؟
    آمدم تا به مهر نازت بکنم
    خامشي؟
    خندم و به سخن شادت بکنم
    بيوفا!
    رفتي و بَرِ ياري حال که آرام شدي؟
    رفقا!
    خواهد از من که دعايش بکنم؟!!

  12. #980
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    و اين خدا بود
    که عشق را آفريد
    تا هر نيمه،
    تمام شد
    و شيطان بخشم شد
    و از غرور خود بر آن دميد
    تا آتش هرعشق در نيمه،
    خاموش شد.


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •