درست بعد از آن شب
زمانیکه برای گفتن دوستت دارم
برایم بمان
تنهایم نگذار
بغض راه گلویم را بست
فهمیدم که به "تو" مبتلا شده ام!
درست بعد از آن شب
زمانیکه برای گفتن دوستت دارم
برایم بمان
تنهایم نگذار
بغض راه گلویم را بست
فهمیدم که به "تو" مبتلا شده ام!
مرا عهدي است با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دانم
ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد
دل اون بدجوری تنگه ،چشمای خستشو بسته
یار بی وفای نامرد ،دل آبی شوشکسته
بانوی تنهای شعرم ،فکر بارون بهار بود
پشت پنجره همیشه، کار چشماش انتظار بود
غافل از پاییز وحشی که کمین اون نشسته
نمی دونست که زمونه، خیلی بیش از اینها پسته
پاییزه حیله گر اونروز لباس بهار رو پوشید
پر گلهای بنفشه پر سبزی پر امید
ساده بود بانوی شعرم، پاییز سیاهو نشناخت
عاشق بنفشه ها شد ،به گل کاغذی دلباخت
باغ سبز دل رو آسون توی باد شب رها کرد
پاییزم قلبشو خالی ،از طراوت گلا کرد
حالا بانو توی قلبش یه بغل تجربه داره
حالا می دونه ،چه فرقی بین پاییز و بهاره
هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
تو می خندی و حواست نیست دارم اروم میمیرم
تو می رقصی و من عاشق شدن رو یاد می گیرم
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود ، دیوانه دل ، دیوانه سر ، دیوانه جان
نيكو سخني نوشته ديدم بر سنگ
سنگي كه فكنده سايه بر خانه تنگ
كاي آنكه به سنگ گور من مينگري
هرگز مخوري فريب ياران دورنگ
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهی مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)