ديكارمو: قبل از اينكه به پرسپوليس بيايم «شاعر» بودم!
براى اين مصاحبه يك مشكل بزرگ داشتيم. او انگليسى بلد نبود، من «پرتگره» يا پرتوئگره يا خلاصه همان برزيلى رو! رفتيم سراغ كلى مترجم اما هيچ كس جور نشد. حتى تا سفارت هم رفتيم كه يك مترجم پيدا كنيم اما آنها در كمال خونسردى گفتند كه مترجمشان درگير كارهاى مهمترى است و وقت ندارد يك مصاحبه تخيلى را ترجمه كند! اينجا بود كه تازه يادمان آمد كه اين مصاحبه تخيلى اصولاً به مترجم احتياج ندارد! شرمنده!
• چطورى پائولو؟
- قربانت! تو زبان ما را بلدى!
• نه
- خوب پس چطورى با من صحبت مى كنى؟
• ببين توضيح اين قضيه سخت است. الان دارم به صورت تخيلى با تو مصاحبه مى كنم در نتيجه شاخك هاى تخيل بنده و شما كه مستقيم به ضمير ناخودآگاه ما وصل هستند جايى آن سمت مرز واقعيت و رؤيا يكدفعه جرقه مى زنند و بعد شكوفا مى شوند و ... خلاصه پيام منتقل مى شود. گرفتى؟
- آره بابا! Crazi كه نيستم!
Crazi *يا Crazy؟
- نمى دونم! تو دهات ما اصلاً نمى گن Crazi يا Crazy.
• پس چى ميگن؟
- ميگن ال مجنون!
• مگه شما عربين؟
- نه! عرب چرا؟
• آخه گفتى المجنون!
- آى كيو! گفتم ال مجنون! اَل نه اِل! اِل حرف تعريف اسپانياييه!
• آها! حالا چرا اِل مجنون؟
- من گفتم اِل مجنون كه تو بتونى چاپش كنى وگرنه اصل كلمه يه چيز ديگه اس!
• خب چى هست!
- خب مجنون! اگه مى تونستم بگم و تو هم مى تونستى چاپش كنى كه نمى گفتم مجنون!
• راست مى گى ها! خب بريم مصاحبه رو شروع كنيم!
- قبل از اينكه شروع كنيم بذار من چندتا سؤال بكنم. دلم پوسيد تو مملكت شما هيچ كس رو ندارم كه باهاش حرف بزنم!
• ماركو چى؟
- ماركو اصلاً نمى تونه خوب با من حرف بزنه!
• چرا! شما كه هر دو تا هموطنين!
- برزيلى رسمى با هم صحبت مى كنيم اما فقط چند تا جمله بلديم... همون هايى كه تو مدرسه يادمون دادن! مثل «بابا آب داد»... «بابا نان داد»،« ماريا انار دارد»، «تصميم ملينه»، «ربه كا دوچرخه دارد» با اين ها هم كه نميشه حرف زد! لهجه هامون با هم فرق مى كنه حرف همديگرو نمى فهميم !
• آره پس كف كردى ها؟!
- آره بابا! مى خوام پيامم را انتقال بدم ناچار ميشم نقاشى بكشم!
• جدى؟!
- آره. افشين جون اشاره كرد كه نقاشى بكش! منم نقاشيم از بچگى خوب نبود! خلاصه نقاشى كشيدم اما دردسر درست شد!
• دردسر براى چى؟
- يه نقاشى از پژمان نورى كشيدم. منظورم اين بود كه موهاتو كجا درست مى كنى. منم برم همونجا! بچه ها فكر كردن دارم دماغشو مسخره مى كنم كلى براش سوژه ساختن!
• جدى ميگى؟!
- آره بابا! يه بار ديگه تو يه نقاشى از قطبى خواستم يه كم پول به من قرض بده كه برم براى خودم پشمك بخرم! بعداً فهميدم باشگاه فكر كرده كه افشين ازم درصد مى گيره! بعد از اون قضيه بود كه قطبى دستور داد برم زبان انگليسى ياد بگيرم؟!
• چه باحال! پسر از اين شاهكارهاى نقاشى تو كس ديگه اى هم ضربه خورد؟
- ( فكر مى كند) آره! يه نقاشى از ماشين على كريمى كشيدم و بهش نشون دادم و با دست به خودم اشاره كردم! منظورم اين بود كه منم سوار ماشينش بشم و باهم بگرديم!
• خب؟
- هيچى! شاكى شد! گفت ماشين من چقدر «خز» شده كه ديكارمو هم پشت كوه از اين ماشينا سوار شده! فرداش ماشينشو فروخت!
• واقعاً بامزه بود! آخه تو چطور بازيكنى هستى كه انگليسى بلد نيستى؟ بالاخره بايد
يه كم ياد بگيرى ديگه؟
- اگه من يه چيزى رو اعتراف بكنم به كسى نمى گى؟
• نه! به جون پائولو من رازم رو فقط به مطبوعات مى گم.
- من اصلاً قرار نبود بازيكن بشم! من فقط تو شهرمون فوتبال بازى مى كردم فوتبال تفريحم بود نه شغلم!
• تو مگه غير از فوتبال شغل ديگه اى هم دارى؟
- من قبل از اينكه بيام پرسپوليس شاعر بودم!
• يا خدا! چى بودى؟
- شاعر!
• منظورت اِل پوئمئروئه؟
- چى؟!
• هيچى بابا! اومدم يه كلمه جديد اختراع كنم تمام تاريخ و فرهنگ و ادبيات كشورشما رو بردم زير سؤال! تو واقعاً شعر ميگى؟
- آره!
• يعنى شعر ميگى ديگه؟
- آره بابا! شعر ميگم! تا حالا كسى رو نديدى كه شعر بگه؟
• چرا، خودم؟
- تو؟!
• آره من! مگه من چمه؟
- تو هيچى! مگه من چمه كه تو باورت نميشه؟
• آخه من حداقل يه سر وكارى با قلم دارم. تو فوتباليستى! معمولاً فوتباليست ها كمتر اهل نوشتن يا خوندن هستن! كمتر علاقه نشون ميدن!
- حالا من يكى فرق دارم!
• حرف تو حرف شد. من متوجه يه چيزى نشدم! تو فوتباليستى يا شاعر؟!
- من شاعرم! فوتبالم بازى مى كردم اما شاعرم! چندتا ديوان شعر تو برزيل چاپ كردم اما كسى نخريد. روى همين حساب گفتم فوتبال بازى كنم كه پول كتابام دربياد!
• بابا ال شاعر! چطور با ماركو آشنا شدى؟
- منيجر ادبى من داداشش منيجر فوتبال بود! براى اينكه ضررش جبران بشه از طريق داداشش منو ترانسفر كرد ايران!
• پس قضيه اين بود! من از اول بهت شك داشتم!
- چرا؟ مگه من چمه؟
• آخه ماركو اول گفت كه تو ۱۹۲ سانتى متر قدته اما تو فقط ۱۸۲ سانتى متر دارى!
- آخه اول قرار بود داداشم بياد! اونم شاعره!
• لابد شعراى اون هم فروش نرفته بود
و ...؟!
- دقيقاً،منتها اون شانس آورد! يك هفته قبل از اومدنش يك منتقد ادبى سرشناس به صورت اتفاقى يك برگ از شعراى اون رو كه به عنوان كاغذ لبو بهش داده بودن خوند و اون رو كشف كرد!
• بعد تو اومدى جاش؟
- آره! خب ديكارمو، ديكارموئه ديگه! پائولو و روبرتو نداره!
• از اون لحاظ! فوتبالت كه تعريف نداره! حداقل چندتا شعر بگو ببينم تو شاعرى چيزى ميشى؟
- چشم! قديم بگم يا جديد؟
• از قديم شروع كن برس به جديد! «عمويم هميشه به شوخى مى گفت «وقتى دروغ مى گوييم، چشمانمان صورتى مى شود» و من هيچ وقت اين جمله را باور نداشتم و شادم كه دلدار منى و چقدر اين رنگ صورتى به چشمانت مى آيد
وقتى مى گويى دوستم دارى!» چطور بود؟
• از تك به تك هات كه خيلى بهتر بود. ديگه چى دارى؟
- يكى ديگه هست اسمش رو گذاشتم بدشانسى! « به من الهام شده بود روزى كه دلبندم مى آيد آسمان صاف ترين روز خود را سپرى مى كند و خورشيد، درخشانترين روزش را و هوا ملايم و معتدل است درست مناسبترين هوا براى عاشق شدن به من الهام شده بود تو را در پاركى ملاقات مى كنم سرشار از گل هاى صورتى و سپيد و نارنجى وسرخ فكر مى كردم تو را روى نيمكتى، زير سايه اى، كنار استخرى، ملاقات مى كنم، و چقدر حيف كه تمام اين تصوير زيبا را درست ديدم غير از آن انگشتر لعنتى نامزدى كه در دست راست تو خودنمايى مى كرد ظاهراً شاعر خوش شانس ترى، زودتر از من اين الهام را دريافت كرده بود!»
اين يكى چطور بود؟!
• يكى از كاراى جديدتو بگو. در مورد پرسپوليس و روزايى كه دارى.
- اوكى. بذار حس بگيرم.
• حس كيلو چنده بابا! شب شعر كه نيومدى!
- هيچ وقت احساسات يك شاعر رو مسخره نكن!
• چشم. بگو.
- آه...
• چى شد؟
- چى چى شد؟
• گفتى آه؟
- اول شعرم بود! ساكت ميشى؟
• مى بخشيد.
- آه... بازهم آه نرفت كه نرفت كه نرفت اون توپ صاب مرده!
• صاب مرده؟ آدم تو شعر از اين كلمات استفاده مى كنه!
- آقا مگه تو منتقد ادبى هستى؟ بذار شعرم رو كامل بگم!
• چشم
- «آه!... باز هم آه!
نرفت اون صاب مرده تو گل!
فكر مى كردم ميره اما نرفت!
هنوز تو كَفِشم بدمصب چطور نرفت تو گل!
فقط من بودم و تورهاى دروازه كه مشتاقانه لحظه وصل خود با توپ را فرياد مى كردند
ناگاه صدايى برآمد...
آى ى ى ى ى ى...
اين صداى صورت لامپ نورافكن بود كه وصل توپ را ناخودآگاه صاحب شد و من سوت زنان از صحنه دور شدم و به اين فكر كردم كه پائولو! خراب كردى رفت پى كارش!»
• ادبيات تو با ادبيات قبلت فرق كرده!
- تأثير محيطه آخه يكى از ليدرا منو مى رسونه خونه. يك مقدار ادبياتم تحت تأثير اين همنشينى اجبارى قرار گرفته.
• آهان! بازهم شعرى دارى؟
- آره. از صب تا شب بيكارم فقط بايد شعر بگم! اين يكى رو در مورد بقيه گفتم.
• كدوم بقيه؟
- بقيه همتيمى هاو اسمش اينه «وقتى گل نمى زنم»
• سوزناك شد. بگو!
- هوا بس ناجوانمردانه COLD است آى، سلامم را نمى گويند پاسخ افشين دستانش در جيبش است آى، و آن يكى افشين سرش را مى كوبد به نيمكت ماركو سرش را با كاغذهايش گرم مى كند و در دل نفرين مى فرستد بر لحظه اى كه تلفن منيجر مرا جواب داد، همتيمى هاى من اصلاً شباهتى به دل ببرندارند بيشتر قيافه شان شبيه كسى است كه دل ببر را خام خام و از روى حواس پرتى خورده!
پوزخندى بر لب هاى دروازه بان و دفاع تيم مقابل قرار دارد كه عضوى از بدنم را مى سوزاند روى سكوها را مى نگرم، آنجا همه اعصاب - معصابشان تعطيل است مى دانيد چرا؟
فقط به اين خاطر كه من دوباره توپ را از روى خط ۶قدم به كره ماه شليك كردم!
تازه به ماه هم نخورد! احتمالاً توپ تا ۲ روز ديگه به مريخ مى رسد!
اين يكى چطور بود؟
• مى دونى تو اين شعر يك مقدار فرم رئاليستى رو با يك اكسپرسيونيسم تخيل گرايانه قاطى كرده بودى كه حس خاصى رو به مخاطب القا مى كرد.
- از اين تحليل ادبى ممنون. چه حسى آميگو؟
• حس مبهم جنايت! آدم دلش مى خواد دخلت رو بياره!
- اينكه خيلى بده!
• از لحاظ انسانى آره اما از لحاظ ادبى اتفاقاً خيلى مهمه! خيلى ارزش داره. عمق تأثيرگذارى تو روى مخاطبت رو نشون ميده!
- آهان! حيف كه تومنتقد مطبوعات ادبى برزيل نيستى كه اگه بودى من الان براى خودم يك پائولو كوئيلو شده بودم!
• راستى صحبت از «كوئيلو» شد من خيلى كاراش رو دوست دارم.
- مى شناسمش! قبلاً تو برزيل مدرسه فوتبال داشت! كارش نگرفت رفت سراغ شعر و داستان! الان ميلياردره!
• يك سؤال فنى؟ چقدر ازپولى كه بستى گيرت اومد؟
- كل قرارداد آميگو! همه ۱۵ هزار دلارى كه به من قول داده بودن رو گرفتم! يه پزو هم پورسانت ندادم!
خيلى آدماى خوبى هستن!
به نقل از ابرار ورزشی



جواب بصورت نقل قول
