تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 97 از 212 اولاول ... 478793949596979899100101107147197 ... آخرآخر
نمايش نتايج 961 به 970 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #961
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    ترس

    کسی در می زد .بلند شدم و رفتم در را باز کردم .پیرمرد همسایه بود .
    گفت :ببخشین می شه اره تونو به من بدین !
    گفتم: فکر نکنم ما اره داشته باشیم !
    گفت:چرا دارین،یادتون رفته تو انباری تونه .
    به انباری رفتم و با هزار زحمت اره را پیدا کردم و به او دادم . او وقتی اره را از من گرفت ،زود تیغه اش را زیرپا گذاشت آن را تا کرد و شکست .
    گفتم:این کارا چیه دارین می کنین ؟
    گفت:شب خواب دیدم یه نفر اومده داره گردنمو اره می کنه .سرفه ای کرد و ادامه داد:
    -رفتم پرسیدم هیچ کدوم از همسایه ها اره نداشتن اگه اون یه نفر واقعا می اومد ،حتما با اره ی شما این کارو می کرد.
    بعد یک اسکناس هزاری کف دستم گذاشت و در حالی که می رفت گفت:
    -فکر نکنم بیشتر از این بیارزه ، به هر حال اگه کمه ببخشین.

  2. 2 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #962
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    فرشته ها

    پدرگفت:"نان روزانه ی ما را خداوند اعطا می کند"
    و ادامه داد :"البته به وسیله ی فرشتگانش"
    بچه ها پرسیدند :"چگونه؟در خانه همیشه بسته است !
    پدر خندید و در حالی که به دودکش می نگریست .گفت:"آن ها از هرجا که بخواهند می توانند وارد خانه ها شوند"
    فردای آن روز ،بچه های مرد ، دودکش را تمیز کردند تا دوده ی آن لباس فرشته ها را کثیف نکند.

  4. این کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #963
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    دعای کوچک
    کشیشی در نیمه های روز همانطور که در کلیسایش قدم می زد پای محراب مکثی کرد، ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند چه کسی برای دعا به آنجا آمده است، چند لحظه پس از آن، در ِ پشتی باز شد و مردی را دید که از راهرو به سمت پایین می آمد. کشیش تا آن مرد را دید بر او اخم کرد که چرا در طول این مدت صورتش را اصلاح نکرده، لباسش مندرس، کتش پوسیده و نخ نما است. مرد زانو زد، تعظیمی کرد سپس برخواست و به راهش ادامه داد و رفت.
    روزهای بعد هر روز ظهر این قضیه تکرار می شد تا اینکه یک روز که این مرد با جعبه نهار در دست آمد، برای چند لحظه زانو زد. در این هنگام شک کشیش بیشتر شد و ترسش از این بود که مبادا مرد دزد باشد. بر آن شد که به سراغش برود و از او بپرسد که : اینجا چی کار می کنی؟
    مرد پیر در جواب گفت که جایی در خیابان پایینی کار می کند و وقت صرف نهار نیم ساعت است . او وقت نهار را به دعا کردن اختصاص می داد تا نیرو و قدرتی بیابد. او گفت: می بینی که فقط چند لحظه می مانم چون کارخانه از اینجا خیلی دور است، وقتی که اینجا زانو می زنم با خدا صحبت می کنم و این چیزی است که می گویم: "خدایا دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم و تو گناهانم را از بین بردی خیلی خوشحالم من خیلی نمی دانم که چه جوری باید دعا کنم اما هر روز بهت فکر می کنم، مسیح این منم جیم که امروز اینجا حضور یافتم."

    کشیش احساس حماقت کرد و به جیم گفت که کارَت خیلی خوب است. به او گفت که هر وقت که بیایی و دعا کنی خوشحال می شوم. جیم باید می رفت، خندید و گفت: "متشکرم" و با عجله به سمت در رفت.
    کشیش پای محراب زانو زد، کاری که قبلا ً آن را انجام نداده بود. قلب بی عاطفه اش نرم شد و با گرمای عشق لبریز شد و همانجا مسیح را ملاقات کرد، اشک از چشمانش جاری شد و دعای جیم پیر را در دلش تکرار کرد: "خدایا دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم و تو گناهانم را از بین بردی خیلی خوشحالم من خیلی نمی دانم که چه جوری باید دعا کنم اما هر روز بهت فکر می کنم، مسیح این منم که امروز اینجا حضور یافتم."

    یک روز ظهر کشیش متوجه شد که جیم پیر نیامده است. وقتی که روزهای زیادی سپری شد و از جیم خبری نشد کشیش کمی نگران شد. به کارخانه رفت و سراغ او را گرفت، خبر دار شد که او مریض است. پرسنل بیمارستان نگرانش بودند. اما جیم آنها را هیجان زده کرده بود . در طول هفته ای که جیم با آنها بود تغییراتی را در بخش بیمارستان ایجاد کرده بود ، لبخند هایش فراگیر شده بود و پاداش هایش افراد تغییر یافته در بیمارستان بودند . سرپرست پرستاران نمی توانست درک کند که چرا جیم اینقدر خوشحال است، در حالی که نه دسته گل، نه کارتی برای او فرستاده می شد، نه تماس تلفنی از کسی داشت و نه کسی به ملاقاتش می آمد. کشیش کنار تختش ایستاد و صحبت های پرستار که در مورد او ابراز نگرانی می کرد را بیان کرد: "هیچ دوستی به ملاقاتش نمی آید که به این ترتیب نشان دهند نگرانش هستند ، هیچ جایی ندارد که به آنجا روآورد."
    جیم پیر متعجب شد با لبخندی زیبا لب به سخن گشود: "پرستار اشتباه می کند. اونمی تواند درک کند که درتمام این مدت هر روز ظهراو به اینجا می آید، می بینی که ، دوست بسیار عزیزم اینجا پایین تختم می نشیند، دستم را می گیرد خم می شود و به من می گوید: "جیم دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم ومن گناهانت را از بین بردم خیلی خوشحالم . همیشه دوست دارم که دعایت را بشنوم ،هر روز به تو فکرمی کنم، جیم این منم مسیح که امروز اینجا حضور یافتم."

    اگر با این داستان شما برکت گرفتید آنرا برای بقیه نیز بفرستید. افراد زیادی به زندگی شما قدم می گذارند و خارج می شوند اما تنها دوستان واقعی هستند که در قلب شما ردپایی را باقی می گذارند. باشد که خداوند شما را در کف دستانش بگیرد و فرشتگان از شما مراقبت کنند.
    (اشعیا 49: 16) : اما آن تعدادی که از ما به او تعلق داریم، نه تنها او ما را در کف دستانش می گیرد بلکه نام ما را آنجا حک می کند و ما دائما ً در جلوی چشمان او هستیم.
    {ترجمه کتاب مقدس اشعیا49: 16 اینک تو را بر کف دست های خود نقش نمودم و حصارهایت دائما ً در نظر من است.}

    لطفا ً این صفحه را به دوستان و عزیزانتان بفرستید، البته اگر از این کار شرمنده نمی شوید. مسیح می فرماید: " اگر از من شرمنده شوی من هم در پیشگاه خداوند از تو شرمنده می شوم ."
    اگر شرمنده نمی شوید و واقعا ً می خواهید این کار را انجام دهید این پیام را برای بقیه نیز بفرستید.
    بله، من خدا را دوست دارم. او منبع وجودی من و نجات دهنده من است. او باعث می شود که من به طور مداوم همیشه وهر روز کار کنم. بدون او هیچم. بدون مسیح هیچم اما با او "قوت هر چیز را دارم در مسیح که مرا تقویت می بخشد." ( فیلپیان4: 13 ).




    مترجم : عمانوئیل پورمند

  6. #964
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    بهای گناهانِ ما پرداخت شده است
    پس از زندگی که فکر می کردم آبرومندانه بود زمان زیستن روی زمین برایم پایان یافته بود. اولین چیزی را که به یاد می آورم این بود که روی نیمکتی در اتاق انتظار نشسته بود، اتاقی که فر می کنم دادگاه بود. درها باز شدند و من به درون راهنمایی شدم تا پشت میز دفاع بنشینم.
    به اطاف نگاه کردم و" شاکی" را دیدم او مردی با نگاهای شرور بود که به من با خشم و غضب خیره شده بود به راستی او شرورترین کسی بود که تا به حال دیده بودم.
    نشستم، به سمت چپ نگاه کردم، وکیلم را دیدم، مردی مهربان با نگاههای آرام بود که ظاهرش آنچنان آشنا بود که گویی او را می شناختم. درى در گوشه ی اتاق با حركتى باز شد و قاضى در ردایی بلند ظاهر شد. حضورى پرهیبت داشت كه به حق، سزاوارآن بود. هنگامى كه در اتاق قدم ميزد نميتوانستم چشم از او بردارم.
    وقتى كه پشت ميز نشست گفت: "خوب، شروع ميكنيم."

    شاكى بلند شد و گفت: "اسم من شيطان است و اكنون اينجا هستم كه به شماها بگويم چرا اين زن جهنمی است. " او دروغ هايى كه من گفته و چيزهايى كه دزدیده بودم را بيان كرد و در مورد اشخاصى كه من در گذشته فریبشان داده بودم صحبت كرد.
    شيطان از انحرافات اخلاقى بدى كه روزى در زندگي من بود سخن مي گفت. هر چه او بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از خجالت آب ميشدم. آنقدر شرمنده بودم كه نمي توانستم به كسى حتى به وكيلم نگاه كنم، زيرا شيطان از گناهانی صحبت ميكرد كه من حتى آنها را به كلى فراموش كرده بودم. به همان اندازه كه از شيطان به خاطره گفتنِ اين چيزها در زندگيم دلخور بودم، از وكيلم هم ناراحت بودم كه آرام و بدونِ هيچ اقدام دفاعی نشسته بود. ميدانستم كه به خاطر آن اعمال گناهکارم اما كارهاى خوبى هم در زندگيم انجام داده بودم، آيا حداقل آنها نمی توانستند با بعضى از اعمال بد من مساوى باشند، كه آنها را از بين ببرند؟ شيطان با عصبانيت حرفش را اينگونه تمام كرد: "اين زن جهنمی است، او متهم به همه گناهانی است كه من گفتم و شخص ديگرى كه غير از اين را ثابت كند وجود ندارد."

    وقتى كه نوبت به وكيلم رسيد در ابتدا اجازه خواست كه پشت ميز بروم. قاضى با وجود مخالفت هاى شديدِ شيطان به وكيلم اين اجازه را داد و با دست به او اشاره كرد كه جلو بيايد. هنگامى كه وكيلم بلند شد و قدم ميزد ميتوانستم او را در شكوه و جلال کاملش ببينم. تازه متوجه شدم كه چرا او آنقدر برايم آشناست، او مسيح بود كه وکالت مرا به عهده گرفته بود، خداوند و نجات دهندهِ من! او پشت ميز ايستاد و به نرمى به قاضى گفت: "سلام پدر"
    و سپس برگشت و حضار درونِ دادگاه را مورد خطاب قرار داد : "حرف شيطان در مورد اينكه، اين زن گناه كرده، درست است، من هیچ یک از اين اظهارات را رد نمى كنم و ...بله...مزد گناه مرگ است و اين زن مستحق مجازات است."
    مسيح نفس عميقى كشيد، به سمتِ پدرش برگشت و در حالى كه داستانش را باز كرده بود گفت: "من روى صليب جان دادم تا اين شخص زندگى جاودان داشته باشد و او مرا به عنوانِ نجات دهندهِ خود پذيرفته است پس او به من تعلق دارد.

    "خداوندِ من ادامه داد:" نام او درکتاب زندگى نوشته شده است و هيچكس نمى تواند او را از من برباید.
    شيطان هنوز به اين مطلب پى نبرده است، اين زن قرار نيست مجازات شود بلكه باید بخشیده شود. "
    هنگامى كه مسيح نشست، به آرامى مكثى كرد، به پدرش نگاه كرد و گفت: " كار ديگرى باقى نمانده است، هر كارى را كه لازم بود تماماً انجام دادم."
    قاضى دست قویش را بالا برد و چكش را به ميز کوبید و با صداى بلند اين سخنان بر زبانش جارى شد:
    "اين زن آزاد است، مجازات گناهانش قبلا به صورتِ كامل پرداخت شده است. اين مورد پذيرفته نيست."
    هنگامى كه خداوندم مرا به خارج از آنجا راهنمايى ميكرد صداى داد و حوار شيطان را ميتوانستم بشنوم كه ميگفت: "من تسليم نمى شوم، براى نفر بدى پيروز ميشوم. "
    همچنان كه مسيح مرا براى كارهاى بعديم راهنمايى ميكرد از او پرسيدم: " تا حالا شده كه در مورد شخصى هم شكست خرده باشى؟ "
    مسيح خنده ی محبت آميزى كرد و گفت: " هر كس كه نزد من آید و از من بخواهد كه مدافع او شوم حکمی همانندِ تو دريافت ميكند، حکمی كه بهای آن قبلاً به طورِ كامل پرداخت شده است."

    امروز مدافع شما کیست؟


    مترجم: شراره اقدام
    ویراستار: عمانوئیل پورمند

  7. #965
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    الیزا توی فرودگاه منتظر نشسته بود تا سوار هواپیماش بشه. جایی که نشسته بود، افراد منتظر دیگه‌ای هم بودن که الیزا اونا رو نمی‌شناخت.
    همین طور که منتظر بود، کتاب‌مقدسش رو درآورد و شروع کرد به خوندن.
    یک دفعه احساس کرد که همه مردم اطرافش دارن بهش نگاه می‌کنن. الیزا سرشو بالا کرد و متوجه شد که دارن به یک جایی درست پشت سر اون نگاه می‌کنند.
    برگشت تا ببینه همه دارن به چی نگاه می‌کنن؛ و دید که مهماندار داره یک صندلی چرخداری رو هل میده که زشت ترین پیرمردی که تا به حال دیده بود، روش نشسته. الیزا می‌گفت پیرمرد موهای بلند سفیدی داشت که فوق‌العاده درهم و آشفته بود. صورتش پر از چین و چروک بود و اصلاً هم مهربون به نظر نمی‌رسید.

    اون می‌گفت نمی‌دونم چرا ولی حس خاصی بهش پیدا کردم و فکر کردم که خدا از من می‌خواد تا بهش بشارت بدم. می‌گفت تو فکرم به خدا می‌گفتم: "اوه خداوندا ! خواهش می‌کنم، الان نه! اینجا نه!"

    مهم نبود الیزا چی فکر می‌کرد، اون نمی‌تونست از یاد پیر‌مرد بیاد بیرون. و یک دفعه فهمید که دقیقاً خدا ازش چی می‌خواد. اون باید می‌رفت و موهای پیر‌مرد رو شونه می‌کرد!!!

    اون رفت و جلوی صندلی پیرمرد زانو زد و گفت:
    "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"

    پیرمرد گفت: "چی ؟؟؟"
    الیزا فکر کرد: "خوب خدا رو شکر، مثل اینکه گوشاش سنگینه"
    دوباره یکم بلند‌تر گفت: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
    پیر‌مرد گفت: "اگه می‌خوای با من صحبت کنی باید صداتو ببری بالا، من تقریباً نا‌شنوا هستم."

    بنا‌بر‌این این‌ دفعه الیزا داد زد: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"

    همه داشتن نگاه می‌کردن تا ببینن جوابش چی می‌تونه باشه. پیر‌مرد با سر‌در‌گمی بهش نگاه کرد و گفت: "خوب، اگه واقعاً خودت می‌خوای، باشه!"

    الیزا می‌گفت من حتی شونه هم نداشتم، اما با این حال فکر کردم که این درخواست رو حتماً بکنم.
    پیر‌مرد گفت: "توی کیفی که به پشت صندلیم آویزونه یه نگاهی بکن، یه دونه شونه توش هست."

    الیزا درش آورد و شروع کرد به شونه کردن. (اون یه دختر کوچولوی مو بلند داشت، پس حسابی تجربه داشت که چه‌جوری گره‌های مو رو می‌تونه باز کنه). الیزا یه مدت طولانی کار کرد تا بالأخره آخرین گره رو هم درآورد.

    همون موقع که داشت کارشو تموم می‌کرد، شنید که پیرمرد داره گریه می‌کنه. رفت و دستشو روی زانوهای مرد گذاشت و جلوی صندلیش زانو زد و مستقیماً به چشماش نگاه کرد. و گفت: "آقا، شما عیسی رو می‌شناسین؟"
    جواب داد: "بله، البته که می‌شناسم. می‌دونی، همسرم به من گفت تا تو عیسی رو نشناسی نمی‌تونی با من ازدواج کنی. منم همه‌چیز رو راجع به عیسی یاد گرفتم و سال‌ها پیش ازش خواستم که به قلب من بیاد، قبل از اینکه با همسرم ازدواج کنم."

    پیر‌مرد ادامه داد: "می‌دونی، من الان تو راه رفتن به خونه هستم؛ برای اینکه همسرمو ببینم. من برای یه مدت خیلی طولانی توی بیمارستان بودم، و باید یه جراحی توی این شهر که کلی از خونه‌ام دوره، انجام می‌دادم. همسرم نمی‌تونست باهام بیاد چون خودش هم خیلی شکسته شده."
    اون گفت: "من خیلی نگران موهام بودم که چقدر آشفته به نظر می‌رسه، دلم نمی‌خواست که همسرم منو با این قیافه وحشتناک ببینه، و خودم هم نمی‌تونستم موهامو شونه کنم."

    همین طور که داشت از الیزا به خاطر کارش تشکر می‌کرد، اشک از گونه‌هاش پایین می‌ریخت. اون همین‌جور پشت سر هم تشکر می‌کرد.
    الیزا هم گریه‌اش گرفته بود، همه مردمی که اون‌جا شاهد ماجرا بودن، اشک می‌ریختن. همین‌طور که همشون داشتن سوار هواپیما می‌شدن، مهماندار که خودش هم گریه کرده بود، الیزا رو متوقف کرد و پرسید: "چرا این کار رو کردی؟"

    و اون‌جا دقیقاً فرصت مناسب بود، چون دری باز شده بود تا بشه محبت خدا رو با یک نفر در میون گذاشت.
    الیزا گفت: "ما همیشه طریق‌های خداوند رو درک نمی‌کنیم، ولی آماده باش، خدا ممکنه از ما استفاده کنه تا نیاز کسی رو بر‌طرف بکنه، همون طور که نیاز این پیر‌مرد رو برطرف کرد، و در همون لحظه، یه جان گمشده رو که نیاز داشت تا از محبت خدا بشنوه، صدا زد."


    ترجمه: پگاه

  8. #966
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كند دوست داشته باشی؟»
    آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكه آهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تا به شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنار نگذار!»

  9. #967
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    پسرکی که پیش خدا رفت
    سالی به محض اینکه جراح را دید که از اتاق عمل بیرون می آید٬ از جای خودش پرید و به دکتر گفت: « حال پسر کوچکم چطوره؟ حالش خوب میشه؟ کی میتونم ببینمش؟ » دکتر جراح در پاسخ او گفت: « متأسفم٬ ما تمام سعیمان را کردیم٬ ولی بچۀ شما دوام نیاورد. »


    سالی گفت: « چرا بچه های کوچک سرطان می گیرند؟ آیا خدا اصلاً اهمیتی میده؟ خدا تو کجا بودی وقتی پسرم به تو احتیاج داشت؟ »


    جراح پرسید: « می خواهی زمانی را با پسرت تنها باشی؟ قبل از اینکه او را به دانشگاه منتقل کنند یکی از پرستارها چند دقیقۀ دیگه بیرون می آید. »

    سالی وقتی می خواست با پسرش خداحافظی کند از آن پرستار خواست که آنجا بماند. او با عشق فراوان انگشتانش را دورموهای قرمزو ضخیم و مجعد پسرش می چرخاند.

    پرستار پرسید: « می خواهی مقداری از موهایش را داشته باشی؟ »

    سالی سرش را به نشانۀ رضایت تکان داد. پرستار مقداری از موهای پسرش را برید و آنرا داخل یک پاکت پلاستکیکی گذاشت و به او داد. مادر گفت: « این عقیدۀ جیمی بود که بدنش را برای مطالعه به دانشگاه وقف کنیم. او می گفت که شاید به این کار به کس دیگری کمکی کرده باشیم. من گفتم نه٬ حتی حرفشم نزن. ولی جیمی گفت: « مادر٬ وقتی من بمیرم به بدنم احتیاجی ندارم٬ ولی ممکنه که به یک پسر کوچک دیگه کمک کنه تا یه روز بیشتر با مادرش باشه. » جیمی من واقعاً قلبش از طلا بود. همیشه به فکر دیگران بود و همیشه می خواست به دیگران کمک کنه. »

    سالی بعد از گذراندن بیشتر اوقاتش درشش ماه گذشته در بیمارستان٬ برای آخرین بار از بیمارستان خیریۀ اطفال بیرون رفت. او کیف و متعلقات جیمی را روی صندلی ماشین کنارصندلی راننده گذاشت. رانندگی بطرف خانه کار سختی بود٬ خصوصاً وارد شدن به خانه ای که دیگر خالی بود. او متعلقات جیمی و موهایش را در آن پاکت پلاستیکی به اتاق جیمی برد. او ماشینهای اسباب بازی و سایر وسایل شخصی جیمی را دوباره همانطوری که او همیشه در اتاقش می گذاشت سر جایشان قرار داد. او روی تخت جیمی دراز کشید و متکای او را بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن تا اینکه خوابش برد.

    حدوده نیمه های شب بود که سالی از خواب بیدار شد. در کنار او روی تخت٬ نامۀ تا شده ای قرار داشت. در نامه اینطور نوشته شده بود:

    « مامان عزیز٬ میدونم که دلت برای من تنگ میشه و هیچوقت فکر نکن حالا که در کنارت نیستم که بگم دوست دارم٬ ترا فراموش می کنم و از دوست داشتن تو دست میکشم. همیشه ترا دوست دارم مامان و هر روز بیشتر از گذشته. یه روزی دوباره همدیگه رو میبینیم. تا اون موقه اگر میخواهی که یک پسر بچه را به فرزندی قبول کنی از نظر من مشکلی نداره. او میتونه در اتاق من بمونه و با وسایل من بازی کنه. ولی اگر تصمیم گرفتی که یک دختر را به فرزندی قبول کنی به احتمال زیاد او وسایلی را که پسر بچه ها با آن بازی می کنند را دوست نداره. تو بایستی مقداری عروسک و وسایل بازی دخترانه براش بخری. غمگین نباش و به من اینقدر فکر نکن. میدونی مامان٬ اینجا خیلی عالیه. به محض اینکه به اینجا وارد شدم٬ پدر بزرگ و مادر بزرگ به دیدنم آمدند و اطراف را نشونم دادند٬ ولی خیلی طول می کشه که همه چیز رواینجا ببینی. فرشته ها خیلی جالبند٬ خیلی دوست دارم وقتی پرواز می کنند آنها را تماشا کنم. راستی میدونی مامان که عیسی اصلاً شبیه هیچکدوم از عکساش نیست. ولی تا دیدمش فهمیدم که عیسی است. عیسی خودش منو پیش خدای پدر برد ومی تونی حدس بزنی چی شد مامان؟ من روی زانوهای خدا نشستم و مثل یک شخص مهم با او صحبت کردم. و همانجا بود که ازش خواهش کردم که نامه ای برات بفرستم تا هم خداحافظی کرده باشم و هم از اینجا برات بگم. فکر می کردم که قبول نمی کنه ولی خوب تو میدونی مامان که چی شد؟ خدا خودش کاغذ وقلم شخصیش را به من داد تا این نامه را برات بنویسم. فکر کنم جبرئیل اسم فرشته ایست که میخواد این نامه را برات بیاره. خدا به من گفت که به یکی از سؤالاتی که ازاو پرسیدی جواب بدم: او کجا بود وقتی من بهش احتیاج داشتم؟ خوب حالا خدا اینطور میگه: « او دقیقاً جایی بود که من بودم به همان صورتی که همراه پسرش عیسی روی صلیب بود. او درست آنجا بود مثل همیشه همراه تمامی فرزندانش. »

    راستی مامان هیچ کس به غیر از تو نمیتونه چیزهایی که من نوشتم را ببینه. برای همه این تنها یک کاغذ سفیده. عالیه٬ نیست؟ حالا باید دیگه قلم خدا رو پس بدم. او میخواهد اسم چند نفر دیگه رو توی دفتر حیات بنویسه. امشب با عیسی روی یک میز شام میخورم ومطمئنم که غذاش عالیه.

    آه٬ کمی مونده بود یادم بره. من دیگه عذاب نمیکشم٬ دیگه سرطانی در کار نیست. خوشحالم چون دیگه تحمل آن درد را نداشتم و خدا هم دیگه تحمل درد کشیدن من را نداشت. بخاطر همینم خدا فرشتۀ خود رو فرستاد تا منو بیاره اینجا. فرشته گفت که من یک تحویل مخصوص بودم. در مورد این چی فکر میکنی مامان؟
    با محبت فراوان
    امضاء از طرف خدا٬ عیسی و من

    ترجمه: آرش

  10. #968
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    الماس پادشاه

    پادشاهی عادل در یک سرزمین زیبا حکمرانی می کرد. این پادشاه دو الماس کاملاً شبیه به هم داشت که در دنیا مانند آنها پیدا نمی شد. از ویژگیهای این دو الماس این بود که اگر بر زخمی خطرناک مالیده می شدند زخم سریع شفا می یافت.

    ولی هیچکس از دو عدد بودن آنها مطلع نبود جز خود پادشاه. زیرا پادشاه تاجی داشت که روی آن جای فقط یک الماس بود. و مردم همیشه یک الماس را می دیدند و آنرا نشانه پادشاهی می دانستند. این پادشاه در عدل و انصاف و محبت معروف بود به طوری که می گفتند او با فرزندان و خانواده خود نیز مانند مردم عادی رفتار کرده و قانون را برای همه یکسان اجرا می کند.
    پادشاه دارای دو پسر بود، پسر بزرگتر که همپای پدر در کار سلطنت او را یاری می کرد و پسر کوچکتر که هنوز دوران جوانی و کسب تجربه را طی می کرد .
    سرزمین دیگری بود که پادشاه ظالمی داشت و این پادشاه ظالم در مقایسه با پادشاه عادل قدرتی نداشت ولی همواره سعی می کرد به هر شکلی که می تواند به کشور پادشاه عادل ضرری برساند.
    روزی از روزها پسر کوچک پادشاه عادل قصه ما در حین گردش و تفریح وارد سرزمین ظالم می شود و بر حسب اتفاق در راه با پادشاه ظالم برخورد می کند. ولی آن پسر او را نمی شناخت و نمی دانست این همان پادشاه ظالمی است که دشمن سرزمینش است . اما برعکس پادشاه ظالم این پسر را خوب می شناخت . پس سریع دست به کار شد و سعی کرد از فرصت بدست آمده نهایت استفاده را بکند . او شروع به صحبت با پسر کرد بدون اینکه به او بگوید او را می شناسد و با حرفهای زیبا و محبت کردن به او دل پسر را بدست آورد و اعتماد او را جلب کرد و در فرصت مناسب نقشه خود را عملی کرد . او به پسر گفت : تو با این هوش و استعدادی که داری لایق پادشاهی هستی، و تنها چیزی که لازم داری نشان پادشاهی است و این نشان نیز یگانه الماسی است که پادشاه بر روی تاج خود می گذارد. اگر تو آن الماس را داشته باشی یقیناً تو پادشاه خواهی بود. بعد از اینکه صحبتهای این دو به پایان رسید از هم جدا شده و پسر به کاخ پادشاهی برگشت در حالی که حرفهای پادشاه ظالم او را شدیداً تحت تأثیر قرار داده بود. تا اینکه یک شب او تصمیم می گیرد الماس روی تاج را بدزد و فرار کند و خود پادشاهی مستقل شود . پس او در فرصت مناسب الماس را ربوده و از کاخ فرار می کند. پسر سریع به بندر رفته و سوار کشتی شده تا از سرزمین تحت حاکمیت پدرش خارج شود اما در طی سفر روی کشتی او دچار دریازدگی می شود و وقتی که به لبه کشتی می رود تا در داخل آب غذایی که خورده بالا بیاورد ، ناگهان الماس از جیبش به دریا می افتد . پسر از شدت ناراحتی آهی می کشد و از حال می رود وقتی که بهوش می آید شروع به تفکر می کند . آری او متوجه می شود که نه تنها دیگر نمی تواند پادشاه شود بلکه حتی نمی تواند نزد پدرش برگردد چون پدر او آنقدر عادل بود که به این نکته که او پسرش هست توجه نکرده و او را به محکوم خواهد کرد ،حکمی که برای هرکس دیگری هم که چنین خطایی از او سر می زد اجرا می شد.
    پسر تصمیم می گیرد که دنیا را بگردد شاید بتواند الماسی مشابه آن که دزدیده بود پیدا کند غافل از اینکه چنین چیزی امکان ندارد.
    اما در کاخ شاه عادل همه ناراحت بودند و بیش از همه خود پادشاه، چراکه او پسری را که خیلی دوست می داشت از داده بود. شاه چه می توانست بکند . همه مردم منتظر عکس العمل شاه بودند ، شاهی که او را هم عادل می دانستند و هم با محبت. اکنون مسئله ای پیش آمده بود که شاه باید یکی از آنها را زیر پا می گذاشت.
    شاه فرمانی صادر می کند و می گوید اگر پسر با الماس بازگردد و آنرا پس دهد و بابت کاری که کرده ابراز پشیمانی نموده و معذرت بخواهد او را خواهد بخشید و برای اینکار زمانی را مشخص می کند تا اگر پسر قبل از این زمان برگردد و کاری که از او خواسته شده انجام دهد بخشوده خواهد شد در غیر این صورت محکوم به مرگ خواهد شد.
    پادشاه ظالم که از این مسئله با خبر می شود افراد خود را بدنبال پسر فراری فرستاده او را پیدا می کند و نزد خود می برد و وقتی که متوجه می شود او الماس را گم کرده بسیار خوشحال می گردد، چون باخود می اندیشد که هم برای همیشه پسر را از پادشاه عادل جدا کرده و هم می تواند از پسر به هر شکلی که می خواهد استفاده کند چون او دیگر در دستان او اسیر است و نمی تواند نزد پدرش بازگردد. پس پادشاه ظالم سریع نامه یی نزد پادشاه عادل فرستاده به او خبر می دهد که پسرش در کاخ اوست و الماس را هم در درون دریا گم کرده بنابراین اگر پادشاه عادل مایل است پسرش را نزد او می فرستد تا خود با دستان خود پسرش را که دوست دارد بکشد یا پسر همانجا باقی بماند و او را خدمت کند.
    وقتی پادشاه عادل از این موضوع با خبر می شود خیلی ناراحت می گردد و به فکر راه چاره می افتد. او یادش می آید که الماس دزدیده شده مشابهی دارد که فقط او از آن با خبر است و هیچکس از این موضوع اطلاع ندارد . پس با خود می اندیشد اگر این الماس را به شکلی به پسر کوچکش برساند و پسر با الماس به نزد او بیاید و معذرت بخواهد مشکل حل می شود اما چگونه اینکار ممکن است. به چه کسی می تواند اعتماد کند که لیاقت چنین کاری را داشته باشد، و به خیانت نکند؟ در این لحظه به فکر پسر بزرگش می افتد تنها کسی که می تواند چنین مأموریتی را انجام دهد اما این خطر بسیار بزرگیست، چون اگر پسر بزرگ که برای رسیدن به پسر کوچک باید با نیروهای شاه ظالم بجنگد اگر کشته شود او هر دو پسر خود را از دست خواهد داد و از طرف دیگر این مسئله باید کاملاً مخفی بماند و بنابراین نمی تواند با سربازان خود از پسر حمایت کند و پسر به تنهایی بدون کمک او باید این مأموریت را انجام دهد. بالاخره پادشاه خوب نقشه خود را با پسر بزرگش در میان می گذارد و پسر بزرگ با از خود گذشتگی می پذیرد چنین کاری را بکند هرچند که هردو مطمئن نبودند که حتی اگر در اجرای نقشه موفق شوند پسر کوچک حاضر بازگشت باشد؟
    پسر بزرگ الماس را از پدر گرفته و به راه می رسد وقتی به کاخ پادشاه ظالم می رسد، با سربازان کاخ درگیر شده و آنها را نابود می کند. خبر به پادشاه ظالم می رسد و او خود به سراغ پسر بزرگ آمده با او می جنگد . پسر کوچک که در کاخ بود پس از آگاه شدن از ماجرا به محل درگیری آن دو نفر می آید و در این هنگام پادشاه ظالم با شمشیر خود ضربه ایی خطرناک بر پسر بزرگ می زند و زخمی کشنده بر بدن او ایجاد می کند . پسر کوچک وقتی وضع را چنین می بیند صریع برادر زخمی خود را برداشته و از کاخ فرار می کند. پادشاه ظالم خوشحال از این پیروزی با خود می گوید با زخمی که پسر بزرگ برداشته حتماً خواهد مرد و پسر کوچک هم که در نزد پدرش مرده ایی بیش نیست و با این حساب حکومت پادشاه عادل بی جانشین می ماند. و اما دو برادر وقتی از کاخ پادشاه خارج می شوند برادر کوچکتر برادر بزرگتر را که زخمی است به جای امنی برده و شروع به رسیدگی به زخم او می کند اما در این لحظه پسر بزرگ الماس را بیرون آورده و بر زخم خود می گذارد و زخم سریع شفا می یابد . سپس الماس را در دستان پسر کوچکتر قرار داده و تمام ماجرا را برای او تعریف می کند و به او می گوید که اگر مایل است به نزد پدرشان برگردد و با دادن الماس به پدر به تلافی الماس گمشده و معذرت خواهی زندگی جدیدی را آغاز کند. سپس پسر بزرگتر نزد پدر باز می گردد و پسر کوچکتر را با الماس تنها می گذارد تا تصمیم بگیرد.
    وقتی پسر بزرگتر نزد پادشاه می رسد گروه ویژه ای را نزد پسر کوچک می فرستد تا اگر او تصمیم گرفت نزد پدر برگردد او را در راه رسیدن به کاخ کمک کنند. چراکه می دانست وقتی پادشاه ظالم از ماجرا با خبر شود بسیار ناراحت شده و دست به هر کاری می زند تا پسر کوچک نزد پدرش باز نگردد چراکه پسر بزرگ حکومت او را نابود کرده بود و زمان کوتاهی فرصت داشت تا مانع برگشت پسر کوچک شود و به این ترتیب کمی از درد نابودی خود را تسکین دهد.
    پسر کوچک نیز زمان زیادی نداشت او با تمام اشتباهاتش با آنکه باید تنبیه می شد و می مرد، مورد لطف و محبت پدرش و فداکاری برادرش قرار گرفته بود و در مدت کمی که از زمان تأیین شده پدرش برای برگشت او باقی بود باید تصمیم می گرفت.


    خواننده عزیز این داستان، داستان زندگی هرکدام از ما انسانها می باشد که در نقش پسر کوچک بازی می کنیم .
    خدا هم همان پادشاه عادل است و پسر بزرگ عیسی مسیح و پادشاه ظالم شیطان و صلیب عیسی مسیح و زجر او برروی صلیب و مرگش همان الماس است که ما برای تاوان در دست داریم برای برگشت. هر گاه که ما خود را با الماس در دستمان و توبه تسلیم خدا کنیم همانند عیسی مسیح که از مرگ قیام کرد ما نیز که بر اثر گناهانمان نزد خدا مرده به حساب می آییم حیاتی تازه می یابیم. گروه ویژه همان روح القدس است که عیسی مسیح برای هدایت و تنها نبودن ما و رساندن ما به منزل آسمانی برای ما می فرستد

  11. #969
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    سالها پيش در بيمارستانی، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.
    او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
    پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
    دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
    او را کنار تخت خواهرش خواباندند و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کردند، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!
    پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند

  12. 3 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #970
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    بازنده کیست؟


    پسری بود که عاشق دختری شده بود.
    دختر خیلی زیبا نبود ولی برای اون پسر همه چیز بود.
    پسر همیشه به دختره فکر می کرد. در خواب و بیداری، خلاصه زندگیش شده بود اون دختر.

    دوستان پسر بهش گفتند؛ تو که اینقدر دختره رو دوست داری چرا به خواستگاریش نمی ری! اون موقعس که می فهمی آیا اونم همچنین احساسی نسبت به تو داره یا نه!

    پسر دید بهترین کار همینه. البته جالب اینکه دختره از همون اول می دونست که پسره عاشقشه. چند باره هم دوستان دختره بهش با طعنه یه حرف هایی زده بودند.

    اما وقتی یک روز پسر سر صحبت رو با دختره باز کرد و از اون خواستگاری کرد، دختره با صراحت پسر رو رد کرد و به او گفت که علاقه ای به تو ندارم.

    بعد از اون شکست، دوستان پسره فکر کردند که الآن که بره یه بلایی سر خودش بیاره. یا معتاد بشه، یا الکلی. خلاصه بره زندگیش رو خراب کنه.

    اما وقتی که دیدنش، با کمال تعجب فهمیدن که اصلاً فرقی نکرده!
    ازش پرسیدن چطوریه که زیاد ناراحت نیستی؟

    پسره گفت؛ چرا من باید ناراحت باشم؟ من یکی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت.
    ولی اون دختره کسی رو از دست داد که واقعاً دوستش داشت
    و همش بهش اهمیت می داد. پس این من نیستم که ضرر کردم.

  14. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •