ترس
کسی در می زد .بلند شدم و رفتم در را باز کردم .پیرمرد همسایه بود .
گفت :ببخشین می شه اره تونو به من بدین !
گفتم: فکر نکنم ما اره داشته باشیم !
گفت:چرا دارین،یادتون رفته تو انباری تونه .
به انباری رفتم و با هزار زحمت اره را پیدا کردم و به او دادم . او وقتی اره را از من گرفت ،زود تیغه اش را زیرپا گذاشت آن را تا کرد و شکست .
گفتم:این کارا چیه دارین می کنین ؟
گفت:شب خواب دیدم یه نفر اومده داره گردنمو اره می کنه .سرفه ای کرد و ادامه داد:
-رفتم پرسیدم هیچ کدوم از همسایه ها اره نداشتن اگه اون یه نفر واقعا می اومد ،حتما با اره ی شما این کارو می کرد.
بعد یک اسکناس هزاری کف دستم گذاشت و در حالی که می رفت گفت:
-فکر نکنم بیشتر از این بیارزه ، به هر حال اگه کمه ببخشین.