سلام شبانه
يا چشم نمي بيند يا راه نمي داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروايي
سلام شبانه
يا چشم نمي بيند يا راه نمي داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروايي
یکی را دل پر از خون
یکی را خون پر از دل
یکی چون است و دگر چون
یکی را پای در گل
سلام شب خوش
لا من امشب سفر دارم ....چه سودائي به سر دارم
حكايتهاي پر شرر دارم....چه بزمي با تو تا سحر دارم
شب وروزت بخیر
همکاره محترم
موسم پاییزی چشمان من
در حیاط خانه ام گم می شود
هر ورق از این کتاب شعر من
راهی دستان مردم می شود
فعلا شب به خیر اقا محمد
تا بعد
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
اگر امروز طعم آنرا به اختيار با عشق در نياميزم ...
روزگاري به جبر با طعم غم آنرا به
دهانم خواهند ريخت....
من اختيار با عشق را به جبر با غم ترجيح مي دهم...
می رسد روز دریغت ای دوست
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن ز تهی دستی خویش
سخت گریان باشی
يك قلب سياه كن خودت مي فهمي
يك بار گناه كن خودت مي فهمي
من اين همه بد نيستم آقا! خانم!
يك لحظه نگاه كن خودت مي فهمي
یک تکه نخ
یک تکه کاغذ
میشود بی بال هم پرواز کرد
مثل بادبادک ها
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)