تبلیغات :
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 96 از 106 اولاول ... 46869293949596979899100 ... آخرآخر
نمايش نتايج 951 به 960 از 1056

نام تاپيک: ■ كتابخانه بزرگ p30world ( مجموعه كتاب هاي الكترونيك )

  1. #951
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    11

    مردان وزنان زميني-روانشناسي وراهنماي دختران وپسران
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    ترمينولوژي لغات فلسفي پارسي وعربي-دكتر سهيل افنان( به زبان انگليسي )

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    راهنماي دانشجويان ايراني در استراليا ومالزي
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by linker; 18-03-2006 at 21:18.

  2. #952
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    پيش فرض جراحی روح اثر استاد مخملباف

    نقل قول نوشته شده توسط arianmnbv
    من به خلاصه ي يه رمان احتياج دارم ((در حدود 15-10 صفحه))







    جراحی روح........

    نویسنده محسن مخملباف


    داستان سياهي را براي شما مي نويسم. اين اجازه را از ناشر گرفته‌ام تا به خوانندگان بگويم بهتر است آن را نخوانند. حتي خودش قرار گذاشت ـ البته نگفت حتماً ـ كه روي جلد بنويسيد: «خواندن اين كتاب براي افراد زير هجده سال, ممنوع است و هر كس ناراحتي قلبي يا بيماري عصبي دارد, آن را نخواند.» نمي دانم وقتي شما اين كتاب را مي خوانديد, روي جلد به چنين نوشته هشدار دهنده‌اي بر مي خوريد يا نه. حتي شك دارم كه اجازه داده باشد داستان با اين چند سطر شروع شود. به هر حال و كله‌‌ام مثل خيلي‌ها بوي قرمه سبزي مي داد. ناشرم اين يكي را اجازه نداده است كه بگويم, به درد شما هم نمي خورد كه بفهميد من جزو چه گروه و دسته و مرامي بودم. اينها فروع قضيه است. زماني حتي فكر مي كردم كه اگر جزو يك گروه و دسته ديگر هم بودم و يا به مرامي ديگر اعتقاد داشتم, باز هم وضع از همين قرار بود. بحث, كلي است. مهم اين است كه من كله‌ام بوي قرمه سبزي مي داد و به اين بو تعصب داشتم. حالا شما مي توانيد بگوييد «اعتقاد» براي من ديگر, واژه‌‌ها حساسيتشان را از دست داده‌اند, حتي برايم چيز مقدسي نمانده است تا برايتان قسم بخورم كه به معناي هيچ واژه‌اي معتقد نيستم. شايد بپرسيد: «پس براي چه همين حرفها را هم ميزني؟» خيلي روشن است براي اينكه از من خواسته‌اند. و من انجام مي دهم, و به همان دليل كه همه آن كارهاي ديگر را انجام داده‌ام. اول اين طور فكر نمىكردم. حتي آن موقع كه دستگير شده بودم به همه چيز فكر مي كردم جز اين يكي. همه چيز به خوبي و خوشي گذشت. مرا توي خيابان دستگير كردند. كمي از همان شكنجه‌هاي معمول, مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا و تخته كمر و باسن, ‌يا شوك برقي و دستبند قپاني و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار «وينستون» كه حرارتش بالا است. من هم طبق معمول همه را تحمل كردم و قرارهايم را كه سوزاندم, همه چيز را لو دادم. باز هم طبق معمول, باز جويم به نتيجه نرسيد, چون هميشه همه اطلاعات سوخته بود. خودش هم مي گفت همان موقعي كه مرا مي زده, اعتقاد نداشته كه من ظرف آن چند ساعت حرفي بزنم و تنها يك كار اداري را انجام مي داده است. من حرف نزدم, وقتي هم حرف زدم فقط براي اين بود كه ديگر دليلي نداشت كه كتك بخورم . در حالي كه هنوز هم مي توانستم ساعتها و شايد روزها كتك را تحمل كنم و چيزي را لو ندهم. اما حالا كه دليلي نداشت و سازمان پيشرفته ما حساب همه چيز را كرده بود و من مي توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم به راحتي حرف بزنم بدون آنكه كسي دستگير شود, چه اجباري داشتم كه شلاق بخورم! نشستم و قهرمانانه همه چيز را گفتم و به ريش بازجويم هم خنديدم. حتي براي اينكه دلش را بسوزانم گفتم: «خيلي دلم مي خواست تو را هم مي كشتم.» و بازجويم خيلي خونسرد پرسيده بود: «مگه منو مي شناختي؟» گفته بودم: «آره از راديوي انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم. همين!» و او چقدر از اين شهرت خوشش آمده بود و درست مثل يك آدم موفق كه از اعتماد به نفسش شنگول است, براي خودش سيگار روشن كرده بود و بعد مثل يك گارسون «خوش برخورد» يكي از همان ورقه‌هاي شبه امتحاني آرم دار را آورده بود كه, «اظهارات خود را با چه گواهي مي كني؟» و من نوشته بودم: «با امضا» و او گفته بود انگشت هم بزن. بقيه كار معلوم بود, حتي احتياج نبود اتهامات دادستان را بشنوم و آن ماده «دخول در دسته اشرار مسلح» را كه حداقلش اعدام بود در پرونده‌ام ببينم. اين را حتي قبل از دستگيري هم مي دانستم كه حكم تير من درآمده است. براي همين وقتي زنم«سوسن» و «مونا» دختر و مادرم«نرگس» به ملاقاتم آمدند با آنها براي هميشه خداحافظي كردم و بهشان گفتم كه منتظر من نباشند, اين ممكن است ديدار آخر باشد. علىالظاهر هم بود, چون بعد از دادگاه اول, مرا به سلول انفرادي بردند دوباره پس از راي دادگاه دوم به سلول انفرادي آوردند. و من همه آن يك ماه ظاهر سازي فرجامخواهي را به سايه نحيف خودم روي ديوار نگاه كردم و حساب روز و ساعتش را نگه داشتم,تا شبي رسيد كه فردا صبحش بايد تير باران مي شدم. آن قدر قبل از دستگيريم راجع به زندان و مراحل شكنجه و اتفاقاتي كه ممكن بود بيفتد خوانده و شنيده بودم كه همه چيز از قبل برايم مثل روز روشن بود. پس طبيعي بود كه فردا صبح, درست يك ماه پس از دادگاه دوم, مراسم اعدام من اجرا شود. از اين رو سعي كردم خوم را براي اين حكم آماده كنم. لابد مي گوييد چرا اين قدر بي احساس از شب مرگم حرف مي زنم و مثلاً نمي گويم آنشب چه حالي داشتم و چه مي كردم. اين خيلي طبيعي است. من الان در شرايطي هستم كه بدون احساساتي شدن به آن لحظه‌ها مي انديشم و براي علىالسويه است كه در آن شب ترسيده باشم يا شوق رفتن داشته باشم. در واقع هر دو بود. وقتي بداني رفتنت حتمي است و همه چيز در اينجا تمام شده است, دلت مي خواهد زودتر اين اتفاق بيفتد. مرگ محتوم راحت‌تر و پذيرفتني‌تر از مرگ مشكوكي است كه معلوم نيست كي از راه مي رسد. هر چه هست در اين لحظات آخر, انتظاري كشنده يقه آدم را مي گيرد, از اينكه همه چيز به اين سادگي تمام مي شود و امكان بازگشتنش نيست و از اينكه آدم نمي داند به كجا خواهد رفت, و اين يكي بدتر است. آن شب تقريباً ساعت هشت بود كه صداي در بند بلند شد و صداي گامهاي نگهبان تا پشت سلولم آمد و تمليك در سلول كشيده شد و نور بر من ريخت و من هيكل ضد نور نگهبان را چون يك هيولا روي خودم ديدم. نمي دانم چرا اين قدر در خودم احساس كوچكي مي كردم. انگار قدم نصف شده بود و حتي وقتي بي اختيار به صداي او بلند شدم و ايستادم, باز هم همين احساس را داشتم درست نصف قد او را داشتم و او از پهنا و درازا چند برابر من بود. به هر جهت, نگهبان چشمبند را به چشمم زد و دستم را گرفت و در سلول را بست و با پوتينهايش دمپايي پلاستيكي خشكي را به سمت پايم سُر داد و من پوشيدم و راه افتادم. از پله‌ها كه بالا رفتم, فهميدم به اتاق بازجويم در طبقه دوم فلكه مي رويم. احساسم با بارهاي قبل كه براي بازجويي از اين پله‌ها ايستاده و نشسته رفته بودم فرق مي كرد. وارد اتاق بازجويم كه شدم نگهبان چشمبند را برداشت و رفت, و مثل هميشه چند ثانيه طول كشيد تا چشمهايم بازجو و اتاقش را به وضوح ببيند. هيچ از آن نورهاي موضعي توي فيلمها خبري نبود. دو مهتابي, اتاق را روشن مي كردم و زير آن نور, رنگ بازجوي, پريده مي نمود, براي يك لحظه احساس كردم او هم از مرگ من ترسيده است. تعارف كرد كه بنشينم و حتي سيگاري برايم روشن كرد و پرسيد, «چيزي ميل داري؟» منگ‌تر از آن بودم كه جوابش را بدهم. اگر امكانش بود, حالا از خودش مي پرسيدم كه در آن لحظه چه جوابي به او داده‌ام. ولي احساس مي كنم كه زياد در بند آن نبودم كه قُدگري كنم وبگويم نه. در آن لحظات آخر با خودم صميمي‌تر از آن شده بودم كه با رد تعارف او مقاومت منفي خو را به رخش بكشم و باز هم انقلابي بنمايم. همين كه به راحتي آماده مرگ بودم و پلهاي پشت سرم را خوب خراب كرده بودم كه حتي اگر بخواهم, نتوانم برگردم, براي من كافي بود. نمي ترسيدم و اميدي به زندگي نداشتم و پرونده‌ام سنگين‌تر از آن بود كه احتمال عفوي وجود داشته باشد و من اصلاً راحت‌تر از اين بودم كه «ابد» را مثلاً از اعدام بهتر بدانم. اما اگر هم در مقابل تعارف او چيزي نخواسته بودم,‌براي اين بود كه لابد چيزي نمىخواستم . من نمي توانم حس آدمي را كه از مرگ خودش با خبر است براي شما بگويم. اين حس, قابل انتقال نيست. حتي شنيده‌ام خيلي از محكومين عادي, اين را باور نمي كنند كه رفتني‌اند و براي همين, آرام و رام تا پاي چوبه دار مىروند. اما من باور كرده بودم. شايد اين گفته در مورد آنها هم دروغ باشد. چند لحظه نگذشته بود كه دوباره بازجويم به حرف آمد: «هيچ دلم نمي خواست بهت يه خبر بد بدم.» كلماتش به نظرم مسخره مىآمد. پيش خودم فكر كردم آن قدر احمق است كه نمي داند من خبر اعدامم را از دادگاه گرفته‌ام و حتي مي توانم ساعت و دقيقه‌اش را هم حدس بزنم. اما او مثل اينكه حس مرا خوانده باشد تجربه اين قيافه‌اش را داشتم خيلي اين نقش را بازي مي كرد كه همه چيز را مي داند و حتي افكار مرا مي تواند بخواند. گفت: «نه, نه, اعدامتو نمىگم, اونو مي دوني يك خبر بدتره. براي همين دلم نمي خواست تو اين لحظه كه داري براي مرگ آماده مي شي اين خبر و بهت داده باشم. بيا خودت ببين. همه چيز رو روزنامه نوشته.» و روزنامه‌اي را جلوي من انداخت هنوز منگ بودم براي همين عكس‌‌العملي نشان ندادم و روزنامه افتاد زمين. خودش آن را برداشت تانشانم بدهد. لاي ورقهايش را باز كرد, اما چيزي نيافت. دوباره نگاه كرد و باز هم اداي آن را درآورد كه چيزي را كه مي خواهد, نمي يابد. روزنامه را روي ميز من گذاشت و بيرون دويد. احساس كردم به خاطر آن آرماني كه تا اينجا كشيده شده‌ام. بايد هوشيارتر از آن باشم كه گول بازي آخر او را بخورم. هر چند به حكم سازمان پيشرفته‌اي كه داشتم, اگر هم گول مي خوردم و تصميم مي گرفتم به آن ضربه‌اي بزنم نمي توانستم و همين به من يك اعتماد به نفس تشكيلاتي مي داد ولي يك حس دروني, كنجكاوي مرا تحريك كرده بود و مي خواستم ببينم چه خبري ممكن است از خودشان ساخته باشند, يا چه خبر واقعاً درستي است كه از خبر اعدام يك نفر هم مهم‌تر است. بازجويم با يك روزنامه مچاله شده چرب و چيلي به اتاق برگشت و گفت: «بيا,‌ايناهاش, با ظرف غذا برده بودنش بيرون. اين نگهبانا خرند.» عكس يك ماشين تصادف كرده را نشان مي داد, مدتي به او, انگشت اشاره‌اش و عكسي كه نشانم مي داد خيره شدم و چيزي در نيافتم, بعد روزنامه را روي دسته صندلي من گذاشت و رفت پشت ميزش نشست و گفت: «به هر جهت متأسفم, سرنوشت اين طور مىخواسته كه تو و خانواده‌ات يه جا از اين دنيا برين.» در آن لحظه, همان حسي را داشتم كه موقع وصل كردن باتون برقي, بارها به من دست داده بود, كرخ شده بودم, تنم سوزن سوزن مي شد و از چشمهايم ابر برمىخاست براي چند لحظه از اينكه كجا هستم درآمدم .دقيق يادم نيست كه چطور روزنامه را نگاه كردم و توانستم بر آن همه ستاره كه در چشمهايم منبسط مي شدند فائق آيم . درست بود. سوسن و مونا و مادرم, و يك مرد غريبه كه راننده بود, در اثر تصادف با يك ميني بوس كشته شده بودند. نگهبان مرا به سلولم برگرداند و بازجويم اجازه داد كه آن كاغذ چرب روزنامه را با خودم به سلول ببرم. توي سلول, آن خبر را هزار بار خواندم و باور نكردم, لابد وقتي از ملاقات من برگشته‌اند دچار حادثه شده‌اند, لابد راننده خواب بوده... و اصلاً چه فرقي مي كرد؟ مهم اين بود كه آنها غير مترقبه و زودتر از من مرده بودند. به هزار شكل مختلف, تصادف آنها را براي خودم تصوير كردم. حتي يادم هست كه بلند بلند گريه كردم و سرم را به سلول كوبيدم. نزديكيهاي صبح, بازجويم آمد توي سلول من و صندلي نگهبان را گذاشت و از فلاكس دستي همراهش برايم چايي ريخت و گفت كه اين اتفاق براي همه مي افتد و بهتر است براي اعدام خودم آماده باشم. حتي چايي خودش را نخورد و اصرار كرد كه من بخورم. خيلي حرفها زد كه من به هيچ كدام گوش نكردم, چرا كه در ذهنم تصاوير غريبي عبور مي كرد و خيال مرا با خود مي بُرد: تصادف خانواده‌ام, مأمورين تيرباران, بچه‌هايي كه آن بيرون فردا اعلاميه شهادت مرا پخش مي كردند...بعد دوباره صداي در بند آمد و بازجو از من خداحافظي كرد و من مثل آدمهاي مرده احساس كردم كه كينه‌ام را از دست داده‌ام. سايه مرگ, مرا در يك خلسه‌اي برده بود كه اصلاً به ياد نمي آوردم كه او دشمن من است و مرا براي اعدام مي فرستد و ابداً بهايي نمي دادم به نگهبانهايي كه مرا مي بردند و آن قدر آرام دست مرا گرفته بودند كه گويي مريضي عزيز را با احتياط براي ملاقات يا مداوا مي بردند. حالا نمي دانم چرا يكباره فكر كردم وقتي تيربارانم كنند يكضرب پيش خانواده‌ام مي روم و نميدانم چرا احساس مي كردم آنها را با همان سرو كله شكسته مي بينم و چرا خودم را آن طور باسينه سوراخ تصور مي كردم, بيچاره مونا, بيچاره سوسن خدا كند زود مرده باشند حتي نمي توانستم تصميم بگيرم كه اي كاش آنها زنده بودند و غصه مرا مي خوردند و در آن زندگي پر مشغله بيرون روزگار به سر مي كردند, يا اينكه خوب شد مردند. هر چه بود حس عزيز مرده‌اي را داشتم كه براي اعدام او را مي برند و بين مادر مردگي و خود مردگي, بند بازي مي كند؛ از حالا مرده‌اي بودم عزادار خويش كه غصه مزار بي عزايش را مي خورد. «پادگان چي زر» را جور ديگري تصور مي كردم چرا مرگ ديگران برايم آن قدر رمانتيك مي نمود, اما حالا اين فضا آن قدر عادي و معمولي بود كه انگار آدمي كه قرار بود تويش بميرد, هيچ ارزش سياسي عاطفي نداشت و انگار تنها براي حمّام, به يك محله غريب و آشنا آمده بوديم. از آمبولانس كه پياده شدم چند نگهبان دوره‌ام كردند. يكيشان كه از همه گنده‌تر بود بقيه را عقب زد و دست مرا كشيد و گفت:«برين عقب چيه, باز مرده خوري راه انداختين؟ برين عقب خودم تقسيم مي كنم.» نگهبانها ايستادند و او مرا چند قدم اين طرف‌تر كشيد و شروع كرد به بازرسي بدنم و همان طور كه دست به پاهايم مي كشيد, پرسيد: «تيغ همراهت نداري ؟» گفتم تيغ؟! براي چي؟» گفت: «يه وقت از ترس, خودكشي نكني. سابقه داشته.» دلم مي خواست با لگد بزنم توي صورتش, ولي فقط تف كردم كه كمي آن طرف‌تر افتاد. دوباره پرسيد: «ساعتت كو؟....از ما زرنگتراش هپلي هپو كردند؟» يكي از نگهبانها جلو آمد و گفت: «كيسه لباساش, تو ماشينه, در آرم؟» همان گندهه گفت: «نه بعداً. دهنتو وا كن ببينم.» و خودش با مشت زد توي لپ من و لبهايم را از هم كشيد و گفت: «اح كن, اح كن!» و من يكبار احساس كردم توي دندانسازي هستم و زنده دندانهايم را مي كشند وانگشتش را با حرص, گاز گرفتم و توي صورتش تف كردم. آن وقت نگهبانها افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توي صورتم و دهانم راباز كردند و يكي از نگهبانها گفت: «نداره, همه دندوناش سالمه» و همان گندهه تف كرد توي دهانم و بعد همه نگهبانها يكي يكي تف كردند توي دهنم و يكيشان دهانم را باز نگه داشته بود و مي خواست ادرار كند كه حوصله‌اش نيامد و ولم كرد و دوتاشان مرابردند و بستند به درخت پهن و سوراخ سوراخي كه پوستش از خون خشكيده بود و خاكش رنگ زمين تعويض روغنيها را داشت و دل آدم را به هم ميزد. چشمهايم را بستند و همين طور با خودشان حرف زدند و من همه جايم شروع كرد به لرزيدن و گز گز كردن و هي زانويم تا خورد و يكيشان حكم دادگاه را خواند و احساس كسي را داشتم كه هزار ساعت توي برف غلتيده باشد و همان كه حكم را مي خواند«به زانو» گفت و «آماده » گفت و «شليك» گفت و شليك كردند و من بدون هيچ دردي, سرم آويزان شد. اما هنوز صداي آنها را مي شنيدم. چند لحظه بعد صداي يك ماشين از دور آمد كه ايستاد و بعد يكي تير خلاص را توي سرم شليك كرد و باز هم من دردي حس نكردم فقط همه سرم ابتدا منقبض شد و بعد انقباض ناخودآگاه همه عضله‌‌هايم را از دست دادم و راحت شدم و احساس كردم ادرارم پاهايم را داغ كرد. نگهبانها زدند به خنده و همان گندهه آمد چشمبند مرا باز كرد و موهايم را گرفت توي دستش و گفت «يه دور ديگه دهنتو وا كن ببينم به من كلك نزده باشي.» و من احساس كردم طوريم نيست, ولي هنوز توي دست او اسيرم و حالا دلم مي خواست بدوم و نمي توانستم. يكي از نگهبانها آمد و پرسيد: «بازش كنيم؟» گندهه گفت :«آره بايد بَرِش گردونيم.» و من رنجي غريب به دلم افتاد. از اينكه مرده بودم و هنوز در دست آنها بودم. آنها كه بازم كردند, هنوز روي پاهاي خودم بودم. سينه‌ام خوني نبود, اما پاي درخت خون تازه ريخته بود. بازجويم آمد جلوي من و دستش را دراز كرد و گفت: «من از ساواك مرده‌‌ها خدمت مي رسم, خوشبختم» و نگهبانها خنديدند و دست مرا گرفتند و گذاشتند توي دست بازجو و بعد هُلَم دادند و سوار ماشينم كردند. هيچ توضيحي نمي توانم راجع به حسّ آن لحظه برايتان بدهم. حوادث زيادي بر من گذشته است كه سايه يك ابهام را روي گذشته هاي من كشيده است. همه چيز را الآن آبي رنگ به يادم مي آورم و حتي كمي بنفش, كه گاهي به سرخي مي زدند و انگار همه چيز را, حتي خودم را, از پشت يك طلق كثيف نگاه مي كنم. يا از پشت عينك يك مرده كه از سردخانه به هواي داغ آمده باشد, همه تصاوير در نظرم چركمرد مي آمد و اصلاً نمي فهميدم كجايم. تا اينكه توي ماشين بازجو, يك سيگار برايم روشن كرد و گفت: «حكم دادگاه در مورد تو اجرا شد و از الآن تو رسماً مرده‌اي و خبرش را هم روزنامه‌ها چاپ مي كنن, ديگه به قهرمانان ملي پيوسته‌اي.» بعد حتي براي خودش سيگار روشن كرد و به راننده‌اش گفت ضبط را روشن كند. صداي موسيقي كه سراسر جيغ بود و آژير آمبولانسي كه در يك تونل مي رود, ماشين را پر كرد و من با حيرت بيرون را نگاه مي كردم. در سراسر راه,‌از پشت شيشه ماشين,درختان بي برگ مي گذشتند. تا به فلكه برسيم, هيچ حرفي رد و بدل نشد و موسيقي, حيرت مرا بيشتر مي كرد و نمي دانستم مرده‌‌ام يا زنده‌ام و يا خواب مراسم اعدام خودم را مي بينم و حتي وقتي مرا دوباره به سلول برگرداندند، نمي توانستم تشخيص بدهم كه واقعاً اين اتفاق افتاده است يا اينكه در خواب, همه چيز را ديده‌ام و گويي حالا هم از خواب پريده‌‌ام. آن وقت يك لحظه در خواب, همه چيز را ديده‌‌ام و گويي حالا هم از خواب پريده‌ام . آن وقت يك لحظه ديدم كه از درد حفره‌هاي سينه‌ام دارم به خود مي پيچم و پاهايم را جمع كرده‌ام توي شكمم و زوزه مي كشم دوباره در سلولم باز شد و دو نگهبان مسخ شده كه صورتهايشان بهتِ بهت بود و سايه دماغشان يكي يك مثلث روي لبشان انداخته بود, مرا با خودشان بردند وحتي تا وسط پله ها چشمهايم را نبستند و سر پيچ, تازه يكي از آنها به صرافت افتاد كه بايد چشمم را ببندد و من و دو نفر را ديدم كه از بازجويي شبانه برمي گرداندند و پانسمان تازه پاهايشان خوني بود. توي اتاق بازجويم كه رسيدم, چشمم را باز نكردند و همين طور در بستند و رفتند.نمي دانم چقدر گذشت, شايد بيشتر از نيم ساعت نشده بود, اما براي من آن قدر طولاني بود كه احساس كردم سه بار تمام زندگيم را مرور كرده‌ام بعد دماغم خاريد و من بي اختيار با انگشت, كمي پارچه چشمبندم را عقب زدم و چيزي را كه نبايد ببينم ديدم: دخترم مونا, همسرم سوسن و مادرم نرگس با چشمهاي بسته روي صندلي جلوي من نشسته بودند و مثل من كاري نمي كردند چشمبندم را برداشتم و جيغ كشيدم و به طرف آنها رفتم و آنها هم جيغ كشيدند. همسرم چشمبندش را برداشت دخترم از صندلي افتاد و مادرم با چشمهاي بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسيدم «شما زنده‌ايد؟ من زنده‌ام؟» و او بدون اينكه از بازجو و آن دو نفري كه توي اتاق در كنارش بودند و ـ من تا به حال آنها را نديده بودم ـ خجالت بكشد, مرا بغل كرد و گريه كرد تا عاقبت از حال رفتم. چه مدت بي حال بودم؟ نمي دانم اين قدر يادم هست كه تن و لباسم خيس آب بود و كسي توي صورتم مي زد و يك پنكه قرمز رنگ روبروي من مي چرخيد كه به هوش آمدم و غير از بازجويم و آن دونفر كه همراهش بودند كسي در اتاق نبود. يكي از آن دونفر كه پيرتر بود و لباس سفيد آستين كوتاه و شلوار مشكي پوشيده بود از لاي پوشه مشماي زير بغلش يك ورقه جلو من گذاشت و به آن يكي كه جوان‌تر بود و پيراهن مشكي پوشيده بود و شلوار سفيد به پا داشت, گفت به من خودكار بدهد و بازجويم سرم را دولا كرد كرد تا ورقه را بخوانم و بعد شمرده شمرده گفت: «خوش خط, خوانا و يك خط در ميان بنويس جلو سؤالهاي چهار جوابي,‌فقط يك علامت بزن. اول به اون سؤال جواب بده: شما مرده‌ايد يا زنده‌ايد؟» بعد هفت هشت بار با پشت دستش زد توي سرم و فرياد كشيد: «فكر نكن, فوري جواب بده مرده‌اي يا زنده‌اي, مرده‌اي يا زنده‌اي مرده‌اي يا ...... و من با خودكار, ناخودآگاه توي چهارخانه جلو «زنده‌ايد» را علامت زدم پير مرد فوراً به رفيقش گفت:« هوشش سر جاشه, نمونه خوبيه...ادامه بدين.» و بازجويم گفت حالا اون يكي سؤال آيا خانواده شما زنده‌اند، فكر نكن جواب بده جواب بده: زنده‌اند يا مرده‌‌اند؟ و من همان طور كه پس كله‌ام ضربه‌هاي محكم او فرود مي آمد, خانه «زنده‌اند» را علامت زدم. پير مرد فوراً گفت «اون يكي, سؤال پاييني, او ته صفحه‌اي رو, به ترتيب جواب نده كه خودتو آماده كني. سؤال هشتم, سوال هشتم, شما از اين ماجرا چيزي به گوشتون خورده بود؟» و بازجويم به سرعت به زدن توي سر من مشغول شد و هي گفت: «فكر نكن, فكر نكن, جواب بده.» و من خودكارم را ول كردم و شروع كردم به زدن خودم و جيغ كشيدم و زار زدم . هنوز نمي دانستم كجا هستم و هيچ چيز مرا از بلاتكليفي در نمي آورد . وقتي خودم را مي زدم, بازجو و آن دونفر آمدند تا جلوي مرا بگيرند و نگذاشتند من خودم را خيلي بزنم و حتي بازجو به اشاره پير مرد شروع كرد موهاي مرا نوازش كردن و پيشانيم را بوسيد و بعد رفت برايم قندآب بياورد. و جوان پيراهن مشكي گفت:«كمكت مي كنم تا بهتر جواب بدي. هيچ به گوشت خورده بود كه ما بعضي از اونايي رو كه محكوم به اعدام مي شن نمي كشيم؟» پيرمرده گفت: «اغلبشونو؟» دوباره جوونه گفت, «و فقط به ظاهر مراسم اعدامو اجرا مي كنيم و ميآريمشون براي يك سري آزمايشهاي روانشناسي؟ هيچ به گوشت خورده بود؟» ـ هيچ به گوشت خورده بود؟ ـ هيچ به گوشت خورده بود؟ دوباره بازجو مي زد توي سرم, درست پس كله‌ام, و مي گفت, «فكر نكن علامت بزن فكر نكن.» و من علامت زدم«نه» پيرمرد گفت: «خودمو معرفي مي كنم: «عضدي, دكتر روانشناس. جوانتره گفت: منوچهري دكتر روانشناس.» بازجو گفت نگران نباش نه خودت مردي نه خانواده‌ات, همه تون پيش ما هستين. البته از نظر بيرونيها مردين و ديگه وجود خارجي ندارين. پير مرد گفت «ببين عزيز جون, ما خيلي با هم كار داريم ـ برات توضيح مي دم كه زودتر به نتيجه برسيم, تو آدم تيز هوشي هستي, خوب مىتوني موقعيت خودتو درك كني سابقه‌ات هم نشون مىده كه آدم مقاوي بودي ما مأمور هستيم كه منحني اراده تو را به عنوان يك نمونه آماري براي تحقيقات اين سازمان اطلاعاتي و جاهاي ديگه اندازه بگيريم. فكر مي كني چقدر آمادگي داري؟» و يك كاغذ بزرگ شطرنجي را به ديوار زد كه رويش چند منحني, نقطه چين شده بود. همين طور نگاهشان مي كردم و نميدانستم چه بر من مي گذرد. فقط دوباره زدم به گريه و آنها را نگاه كردم مثل كودكيهايم كه همين طور با چشمهاي اشكبار, به چشمهاي پدرم كه شلاق به دست داشت نگاه مي كردم. و انگار همين ديروز بود, انگار همين امروز بود, و من نمي دانستم الان چه وقتي است و از اين بازي, هيچ سر در نمي آوردم و هنوز احساس مي كردم كه شايد مرده‌ام و شايد خوابم. چند بار جيغ زدم و صدايم به راحتي درآمد, هيچ به جيغ زدن در خواب نمي مانست كه هميشه صدايم گره مي خورد و در نمي آمد و به خفگي شبيه بود. عضدي گفت: «چيزي هست كه لو نداده باشي؟» بازجويم گفت: «نه, اينو من به شما قول مىدم, اگر چيزي باشه به درد نخوره, سازمان اونا علمي‌تر از اينه كه اطلاعاتي باقي بذاره, اون تا سر قرارش مقاومت كرد بعد همه اطلاعات سوخته رو تخليه كرد حالا خاليه خاليه،» عضدي گفت پس بهتره بدوني كه ما ازت هيچ اطلاعاتي نمي خواهيم و فقط مي خواهيم منحني اراده يك نمونه آماري رو به دست بياريم.» خيلي خب, به اون سؤال جواب بده: «دوست داري زنده بموني؟» ديگر همه چيز داشت دستگيرم مي شد و با آن منگيي كه داشتم, براي فرار از اين مخمصه, سعي كردم هوش و حواسم را جمع كنم. عضدي دوباره پرسيد: «دوست داري زنده باشي؟» جلوي سؤال چهار جواب خانه دار گذاشته بودند:«آري» «خير» «اي,يه كمي» و «نمي دانم» و من مي دانستم كه آنها مرا زنده نخواهند گذاشت, دلم هم اين زندگي پر عذاب را نمىخواست. هميشه زير شكنجه و فشار رواني, آدم دلش مي خواهد بميرد اما احساس كردم اگر به آنها راست بگويم زودتر به مقصودشان مي رسند. اين بود كه گفتم «آره دلم مي خواد زنده باشم» خود عضدي خودكار را از دستم گرفت و جلو خانه مثبت را علامت زد بعد پرسيد: «در حال حاضر زير چه مقدار شكنجه از اين آرزو برمي گردي؟ مثلاً دلت مي خواد هزار تا شلاق بخوري و زنده باشي يا بميري و هزار تا شلاق نخوري؟» بي معطلي و بي فكر گفتم «دلم مي خواد زنده باشم» دوباره پرسيد «دلت مي خواد دوهزارتا شلاق بخوري و بهت شوك وصل وصل كنند و زنده باشي يا دلت مي خواد بميري و اذيت نشي؟» براي اينكه گيجشان كنم گفتم: «دلم مي خواد بميرم.» و عضدي خودش علامت زد وگفت «تا ايجا درسته, غير از يك مورد تقريباً همه همين جوابو دادن بالاتر از هزار ضربه شلاق با كابل باتوني, غير قابل تحمله و همه دلشون مي خواهد بميرن و اگه نتونن بميرن, هر كاري كه ما بخواهيم انجام مىدن, اينو تو هم قبول داري،» مانده بودم چه جوابي بدهم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند تند به پشت سرم كوبيد و گفت: «فكر نكن, جواب بده, جواب بده, فكر نكن» گفتم«بله» پير مرد گفت؛ «خيلي خب, اونا رو بيارين!» در اتاق باز شد و سه تخته باريك چرخدار را به داخل اتاق هل دادند. خانواده‌ام را به تختها بسته بودند, چشم هر سه باز بود. بي اختيار بلند شدم و خودم را روي تخت مونا انداختم دخترم مرا به اسم صدا مي كرد و بابا بابا مي كرد و شده بود مثل ماههاي پيش كه براي آمپول زدن, او را برده بودم و جيغ مي كشيد و صورتش را به من مي ماليد و از من مي گريخت و حالا هم معلوم نبود چه بلايي بر سرش آورده بودند كه از من هم مي ترسيد او هم صدايم مي كرد دست و پايش بسته بود. بازجويم خواست مرا به صندليم برگرداند اما عضدي مانع شد. من صورت دخترم را بوسيدم و به مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه كردم هيچ كاري نمي شد براي آنها بكنم دست و پاي هر سه را بسته بودند و كف پاهايشان از لاي ميله تختها بيرون زده بود. بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روي دست من . عضدي گفت «ببين عزيز جون, دلم مي خواد فكر نكرده اما دقيق به من بگي كدومشونو بيشتر دوست داري مادرت, همسرت, يا دخترت،» بي معطلي گفتم «همه شونو» عضدي گفت؛ «اگه قرار باشه تو يا يكي از اونا كتك بخورين؟‌ترجيح مي دي كدوماتون بخورين؟» گفتم«هيچكدام» گفت «اگه بيشتر از هزار تا شلاق بزني, كدومارو ترجيح مي دي؟» مثل يك خوك وحشي شدم و با شلاق توي صورت عضدي كوبيدم. از درد به خوش تا شد نگهبانها داخل شدند و روي سرم ريختند شلاق را از دستم در آوردند و مرا به آپولو بستند پاهايم را سفت كردند, انگشتهايم را از پشت خم كردند و زير تسمه گذاشتند و كلاه موتور سوارها را به سرم گذاشتند حالا صداي عضدي توي گوشم مي پيچيد و روبرويم يك چراغ قرمز و زرد, روشن و خاموش مي شد و چشمم را مي زد صداي دستيار عضدي مثل پچيدن صداي آواز بچگيهاي من توي حمام در گوشم مي پيچيد: «›تو درست رفتار يك انسان باهوش رو داري. روانشناسي مىگه حتي حيونا وقتي هيچ راه فراري نداشته باشند و احساس خطر شديد بكنند حمله مي كنند و تو هم حمله كردي. مثل گربه در خطر, توي يك اتاق در بسته يا مثل مردمي كه در تظاهرات محاصره بشن و راه فراري نداشته باشن. براي همين پليس يه راه فرار كوچيك مىذاره و بعد به اونا حمله مي كنه. اين طوري اونا به اميد همون راه كوچيك دست به حمله نمي زنند ...خب تا اينجاش براي روانشناسي معلومه. حالا ما مي خوايم ببينيم يه آدم آرمانگرا, كه نمونه خاصه و از عواطف بالايي نسبت به همنوعانش بر خورداره, وقتي زيز شديدترين فشارها قرار مي گيره و مرگ براش ممكن نيست و هيچ راه فرار نداره, چه واكنشي انجام مىده. يه فرضيه هست كه مي گه اون, همه نيروي معنويشو جمع مي كنه تا بميره, و مىميره مثل اون درويش كه جلوي «عطار» تصميم گرفت و مرد. يه فرضيه ديگه مىگه اون, رفتاري رو مىكنه كه عاطفىترين حيوون در خطر با بچه‌اش مىكنه ماجراي اون ميمونو شنيدي كه توي حمام داغ, براي فرار از سوختن بچه‌شو گذاشت زير پاش تا خودش نسوزه؟ اون ماجرا را شنيدي؟ اون ماجرا را شنيدي؟ دردي از كف پايم تا مغز سرم دويد. جاي شلاق گويي درختي را به كف پايم كوبيده باشند. خودم را زير ضربات پيچ و تاب مي دادم و انگشتم زير تسمه‌ها داشت خرد مي شد. نورهاي زرد و قرمز با ضربات هماهنگ شده بود چراغ قرمز مي شد , ضربه شلاق مىآمد. همه جايم درد مىگرفت و چراغ زرد مىشد و آنها نميزدند و دوباره چراغ قرمز مي شد و شلاق مىآمد و من در چراغ زرد دلهره قرمز را داشتم و در چراغ قرمز, درد زرد را دلهره و درد زرد و قرمز منظم و روي حساب مي آمدند و من از درد, احساس گوسفندي را داشتم كه اخته مىشود صداي پزشكياري مي آمد كه پاهايم را بعد از شكنجه پانسمان مي كرد. دستهايش را روي كليه‌هايم گذاشته بود و آنها را ماساژ مىداد و به روانشناس مي گفت «شلاق كه كف پا مىخوره, خون زير پوست دلمه مىبنده اوره خون بالا مىره و كليه‌ها از كار مىافتند بايد ماساژشون داد خواهش مىكنم آهسته به من كاراتونو بگين كه جراحي روح با هماهنگي پيش بره. من مي ترسم ازتون عقب بمونم.» و بعد فشار خون مرا گرفت و همان طور كه آنها مرا شلاق مىزدند با گوشي, ضربان قلبم را مىشنيد و گاه گاه به رگ دستم, آمپولي تزريق مي كرد. حالا شكل كتك زدن را كمي تغيير داده بودند, واين روح مرا مىسوزاند. بارها با روشن شدن چراغ قرمز و با همان ريتم, شلاق مي زدند و من براي مقابله, به محض روشن شدن چراغ, دندانهايم را به هم فشار مىدادم و از شدت درد مي كاستم و يا هماهنگ فرياد مي كشيدم, كه چرا ضربه برايم قابل پيش بيني بود. اما گاهي آنها با روشن شدن چراغ قرمز, وقتي من همه عضلاتم را براي مقاومت, منقبض مىكردم, شلاق را فرود نمي آوردند و مي گذاشتند تا چراغ, زرد شود تا من خودم را سست كنم و آن وقت ضربه را فرود, مي آوردند و در يك بي خبري حسي, در يك عدم آمادگي روحي, و من روحم مي سوخت و مغزم سوت مي كشيد و چراغ زرد و قرمز را گم مي كردم و يك رنگ نارنجي مستمري را مىديدم كه قابل فهم نبود, قابل دفاع نبود و فقط مي دانم كه روحم را مي سوزاند. شوكها و سيگارهاي وينستوني كه پشت گوش, روي سينه, زير بغل و جاهاي ديگر را كه حساس بود مي سوزاندند و از اين سوختن, روحم كم مي آورد بارها از حال رفتم و به هوشم آوردند. بارها پاهايم بي حس شد و مرا دور فلكه پا برهنه دواندند تا حسشان باز گردد و مدام اندازه شلاقها را از كلفت به نازك و از نازك به كلفت تغيير دادند كه نازكها بسوزانند و كلفتها كرخ كند. بازي حس و بي حسي, درد و بي دردي. هيچ چيز نمي دانستم, زمان شكنجه آن قدر طولاني شده بود كه انگار صد قرار را سوزانده باشم بعدها بازجويم به من گفت كه مرتبه اول, دو روز بعدش مرا از آپولو باز كرده بودند و من مثل زني بودم كه صر بار بچه‌اي هم قد خودش زاييده باشد. زجر كشيده بودم و در همه اين لحظه‌‌ها, مادرم نرگس, همسرم سوسن و دخترم مونا شاهد اين شكنجه طاقت فرسا بوده‌اند. عضدي گفت:«مقدمه كار بسه, حالا حسي‌تر حرف مي زنيم. در اين لحظه, شناخت تو از شكنجه, يك شناخت حضوري است. دلت مي خواد بميري يا زنده باشي؟» دهانم را باز كردم, اما چيزي از آن بيرون نيامد و فقط سرم را تكان دادم. عضدي گفت:« ميدونم نمي توني حرف بزني, ادا نيست, واقعاً نمي توني حرف بزني, همه نمونه‌هاي آماري, همين طور شده‌اند. فقط با كله‌ات تصديق يا رد كن. دلت مي خواد بميري؟» با سر تأييد كردم. دستيارش داشت روي كاغذ شطرنجي ديوار, منحني نقطه چين را پر رنگ مي كرد. عضدي دوباره پرسيد: «حاضري براي اينكه تو را بكشيم, به زنت, دخترت يا مادرت صد ضربه شلاق بزني؟» جوابي ندادم بازجو گفت: «ببندينش به آپولو», و آن رنگ نارنجي مثل بختك افتاد روي من و هرچه كردم با چشمهايم از زير آن كلاه پرواز, التماس كنم و مانع از اين كار شوم, ن�
    Last edited by linker; 18-03-2006 at 21:07.

  3. #953
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    پيش فرض چشم اندازی از پل)نمایشنامه

    چشم اندازی از پل/نوشته : آرتور ميلر /ترجمه : منيژه محامدی



    چشم اندازی از پل

    نوشته : آرتور ميلر

    ترجمه : منيژه محامدی

    --------------------------------------------------------------------------------


    شخصيت ها
    لوييز
    مايک
    الفيری
    ادی
    کَترين
    بِتريس
    مارکو
    تونی
    رودولفو
    اولين مأمور مهاجرت
    دومين مأمور مهاجرت
    آقای ليپری
    خانم ليپری
    ملوان زير دريايی
    ( خيابان و نمای اسکلتی و بيرون مجموعه آپارتمانی استجاری . محوطه اصلی نمايش ، اتاق نشيمن و غذا خوری منزل ادی است . کوچک ، تميز ، ساده . صندلی گهواره ائی ، ميز نهارخوری گرد و صندلی ها و گرامافون قابل حمل .
    در انتهای صحنه در اتاق خواب و راه ورودی به آشپزخانه . سمت راست جلوی صحنه ميز دفتر وکالت الفيری .
    باجه تلفن در خيابان و راه پله جلوی ساختمان . سطوح شيب دار که خيابان را نشان
    می دهد تا عقب صحنه ادامه دارد که به چپ و راست می پيچد .
    لوييز و مايک ، دو باربر بندر مشغول بازی شير يا خط هستند . الفيری وکيل وارد
    می شود . حدود پنجاه ساله ، خوش برخورد و دقيق ، از جلوی لوييز و مايک می گذرد و با سر سلام می دهد . به طرف ميز خود رفته کلاهش را برمی دارد ، دستی به موهايش می کشد و به تماشاگران لبخند می زند . )
    الفيری : نمی تونيد حدس بزنيد همين الان چی پيش اومد و اونها چطوری با دلخوری به من سلام کردند . خب چون من وکيلم ، تو اين محله برخوردن به وکيل يا کشيش يعنی
    بدشانسی . وقتی ما رو يادشون می آد که يک بدبختی داشته باشند . سعی می کنند زياد به ما نزديک نشن . اغلب فکر می کنم پشت اين سر تکان دادن مشکوک ، 3 هزار سال بدبينی خوابيده . وکيل يعنی قانون و توی سيسيل که اجدادشان از اونجاست با قانون رابطه دوستانه ئی نداشتند .
    من عادت دارم بيشتر تو خرابی ها رو جستجو کنم . شايد برای اينکه توی ايتاليا به دنيا آمدم . وقتی 25 سالم بود آمدم اينجا . آنروزها ال کاپون ، بزرگ ترين تبهکار تمام دوران، داشت روی سنگ فرش های اينجا چيز ياد می گرفت و فرانکی ييل توی خيابان يونيون ، دوتا خيابان آنطرف تر با مسلسل از وسط نصف شد . آره ، اينطرف ها خيلی ها به دست آدم های بی انصاف کشته شدند . عدالت خيلی مهمه ولی اينجا رِد هوکه نه سيسيل . محله کثيفی رو به دريا و بغل پل بروکلين ، دروازه نيويورک که عوارض بار دنيا را می بلعد و می شه گفت حالا حسابی متمدن شديم . امريکايی حسابی ، ديگه تو کشوی فايل ام اسلحه قايم نمی کنم ، و حرفه ام هم جای رمانتيک بازی نداره . زنم و دوستانم می گن اين مردم ظرافت و سليقه را اصلاً نمی شناسند . درسته ، مگه اينجا با چه کسانی سروکار داريم ، يک مشت کارگر بندر با زن ها و پدرها و پدربزرگ هاشون . مشکلاتشان هم مربوط
    می شه به مسائل خانوادگی ، ادعای غرامت و از اين دست مشکلات فقرا . هر چند سال يک بار هم پيش می آد که وقتی دارند مسائل شون را می گن يک دفعه می رم تو دوران قيصر ، تو کالابريا و يا دماغه ی سيراکوس که لابد وکيلی بوده که جور ديگه لباس
    می پوشيده اما شکايت ها شبيه همين زمان است . اون وکيل هم مثل من کاری ازش ساخته نيست ، نشسته و ماجرای رو تماشا می کنه و فکر می کنه چطوری اتفاق افتاده .
    ( ادی وارد شده و به دو باربر نزديک می شود . ادی حدود چهل سال دارد . تنومند و چاق )
    الفيری : اين يکی اسمش ادی کاربونه . باربر بندر . فاصله پل بروکلين تا جايی که دريا شروع می شود کار می کند . ( نور الفيری می رود )
    ادی : ( از پله های جلوی در ورودی بالا می رود ) خب رفقا بعداً می بينمتان .
    ( کَترين از آشپزخانه به طرف پنچره رفته و پايين را نگاه می کند )
    لوييز : فردا سرکاری ؟
    ادی : آره ، کشتی يک روز ديگه کار داره . می بينمت لوييز .
    ( ادی داخل منزل می شود . نور آپارتمان . کترين برای لوييز دست تکان می دهد و به طرف ادی می رود )
    کترين : سلام ادی
    ادی : ( از ديدن کترين لذت می برد و از حس خود خجالت می کشد . کلاه و کت خود را آويزان می کند ) کجا ؟ شيک کردی .
    کترين : ( به دامن خود دست می زند ) تازه خريدمش ، خوشت می آيد ؟
    ادی : آره قشنگه ، موهات چی شد ؟
    کترين : خوشت می آد ؟ مدل اش را عوض کردم . ( به طرف آشپزخانه حرف می زند ) ادی آمد بی .
    ادی : زيباست ، بچرخ پشت ات رو ببينم . ( کترين می چرخد ) اوه ، کاش مادرت الان زنده بود و تو رو می ديد .
    کترين : خوشت آمد نه ؟
    ادی : مثل دخترهای دبيرستانی شدی ، حالا کجا می خواهی بری ؟
    کترين : ( دست او را می گيرد ) صبر کن بی بياد می خواهم يک چيزی بهتون بگم . بيا بيا بشين . ( اورا به طرف صندلی می برد رو به آشپزخانه ) زود باش بيا بی .
    ادی : قضيه چيه ؟
    کترين : برات يک آبجو می آرم ، باشه ؟
    ادی : چی شده ؟ بيا ببينم چه خبره ؟
    کترين : صبر کن بی هم بياد ( کنار ادی می نشيند سر پنجه ) فکر می کنی اين دامن رو چند خريدم ؟
    ادی : فکر نمی کنی قدش خيلی کوتاه است ؟
    کترين : ( بلند می شود ) وقتی می ايستم کوتاه نيست .
    ادی : درسته ، اما بعضی وقتا هم مجبوری بشينی .
    کترين : ادی اينجوری مده ( راه می رود و ادی اورا برانداز می کند ) بايد توی خيابان منو ...
    ادی : اگه اينجوری توی خيابان راه بری همه يک جوری ...
    کترين : چه جوری ؟
    ادی : کترين نمی خوام دلخور بشی اما تو خيلی قر می دی .
    کترين : قر می دم ؟
    ادی : آره ، قر می دهی . خوشم نمی آد توی شيرينی فروشی همه نگاهت کنند . با اون کفش های تازه پاشنه بلندت تق تق همه سرها برگرده به طرف ات .
    کترين : اينجور مردها به هر دختری که رد بشه نگاه می کنند .
    ادی : ولی تو هر دختری نيستی .
    کترين : بايد چکار کنم ؟ هان چکار ؟ ( بغض می کند )
    ادی : لوس نشو دختر .
    کترين : من نمی دونم تو چی ازم می خواهی .
    ادی : من به مادرت قول دادم ازت خوب نگه داری کنم . تو بچه ای ، اين چيزها رو
    نمی فهمی . همين دم پنجره آمدن و دست تکان دادن به ...
    کترين : برای لوييز دست تکون دادم
    ادی : اگه چيزهايی که از لوييز می دونم رو بهت بگم ديگه براش دست تکون نمی دی .
    کترين : ( با شوخی ) ادی مگه مردی پيدا می شه که تو نتونی چيزی درباره اش بگی .
    ادی : تو ديگه داری دختر بزرگی می شی بايد بيشتر مراقب رفتارت باشی . نبايد با اين و اون گرم بگيری . ( بی را صدا می کند ) داره چکار می کنه ؟ برو بيارش ، کلی خبر براش دارم .
    کترين : چه اخباری ؟
    ادی : پسر عموهاش اومده ند .
    کترين : ( دست می زند ، خوشحال به طرف آشپزخانه ) بی پسر عموهات .
    بتريس : ( درحاليکه دست هايش را خشک می کند وارد می شود ) چی ؟
    کترين : پسر عموهات رسيدند .
    بتريس : چی می گی ؟ کجان ؟
    ادی : کارم داشت تمام می شد که تونی بِرِلی اومد گفت که کشتی شون توی بندر رودخانه شمالی ئه .
    بتريس : ( هم خوشحال هم ترسيده ) حالشون خوبه ؟
    ادی : تونی اونها را نديده بود ، هنوز از کشتی پياده نشده بودن ولی تا پياده بشن
    ميارت شون اينجا . می گفت حدود ساعت 10 می رسند .
    بتريس : ( روی صندلی ولو می شود ) يعنی بی دردسر از کشتی ميان بيرون ، برنامه شون رو جور کردی ؟
    ادی : البته ، مدارک واقعی بهشون می دن ، با خدمه کشتی پياده می شن . نگران نباش دو ساعت ديگه اينجان .
    بتريس : چطور شد ؟ مگه قرار نبود پنج شنبه ديگه بيان .
    ادی : نمی دونم . لابد اون کشتی خطر داشته . حالا چرا گريه می کنی ؟
    بتريس : ( مبهوت و ترسيده ) من ... باورم نمی شه ... حتی يک روميزی هم نخريدم . می خواستم ديوارها رو بشورم .
    ادی : با وضعی که تو ايتاليا داشتند اينجا براشون مثل خونه ميليونرها می مونه ، نگران ديوارها هم نباش ، خدا رو هم شکر می کنن ( به کترين ) بدو پايين يک روميزی بخر . برو . ( دست به جيب می کند )
    کترين : الان که مغازه ها بستن .
    ادی : ( به بتريس ) قرار بود روکش صندلی رو عوض کنی .
    بتريس : آخه فکر کردم آخر هفته می آن ... می خواستم کف اتاق ها رو واکس بزنم ، ديوارها ... ( آشفته بلند می شود )
    کترين : ( به بالای سر خود اشاره دارد )شايد خانم دون درو ...
    بتريس : ( ناگهان ) بدتر از همه خدای من هيچ چيز نداريم بخورند . ( به طرف آشپزخانه حرکت می کند )
    ادی : هی ... هی ... سخت نگير .
    بتريس : يک کم عصبی ام ... ( به کترين ) کمی ماهی درست می کنم .
    ادی : تو داری زندگی شون رو نجات می دی اونوقت ناراحتی که روميزی نو نخريدی ، فکر نکنم تا حالا روميزی ديده باشند . همين که بدونند کجا بايد بخوابند ..
    بتريس : من براشون نوشته بودم که بايد روی زمين بخوابند .
    ادی : ترسم از اينه که بالاخره من و تو روی زمين بخوابيم و اونها روی تخت ما .
    بتريس : خوبه ، ... ( با خنده )
    ادی : می دونم تا چشمت به فاميل های خسته ات بيفته زمين نصيب من می شه .
    بتريس : کی تا حالا نصيب تو زمين بوده ؟
    ادی : وقتی خانه بابات آتش گرفت .
    بتريس : خب خانه آتش گرفته بود .
    ادی : يعنی دو هفته آتش ادامه داشت .
    بتريس : خيلی خوب ، اصلاً می فرستمشون جای ديگه .
    ادی : خب حالا ، ( نزديک او می رود ) من فقط نمی خوام تو اذيت بشی ، همين ، زيادی دل رحمی و زود رنج .
    بتريس : می ترسم اگه مسئله يی پيش بياد تو از چشم من ببينی .
    ادی : اگه جلوی زبون تون رو بگيرين هيچ اتفاقی نمی افته ، خرج شون رو هم خودشون می دن .
    بتريس : اين رو که بهشون گفتم .
    ادی : پس ديگه چيه ( مکث) آدم های خوشبختی هستند ، فکر کن اگه پدر من نيامده بود تو اين مملکت من هم بايد گشنگی می کشيدم و اونجا می موندم ، خوشبختی بزرگی بود اگر يکی از فاميلم حاضر بود يکی دو ماه توی آمريکا بهم جا بده .
    بتريس : ( بغض کرده ، به کترين ) می بينی چه آدم خوبيه ؟ ( صورت ادی را با دستهايش می گيرد ) تو فرشته يی ، خدا بيشتراش را بهت بده .
    ادی : ( می خندد ) تختخوابم را نگيری بيشتر نمی خوام .
    بتريس : ( به کترين ) برو عزيزم ميز رو بچين .
    کترين : راجع به چيزی که می خواستم بگم ...
    بتريس : بزار اول غذا اش رو بخوره ، همه چی رو بيار .
    ادی : چيه ، چه خبره ؟ راجع به چی می خواهين بهم بگين ؟ کجا می خواد بره ؟
    بتريس : هيچ جا نمی ره ، خبر خوبيه . می خوام خوشحالت کنم .
    ادی : بگو ، چه خبره ؟ ( کترين با بشقاب و قاشق برمی گردد )
    بتريس : کار پيدا کرده .
    ادی : چه کاری ؟ بايد اول مدرسه اش را تمام کنه .
    کترين : ادی باورت نمی شه ...
    ادی : نه ، بايد اول مدرسه ات رو تمام کنی . چه جور کاريه ؟ يعنی چه کاری پيدا کردی؟ يک دفعه می خواهی ...
    کترين : يک دقيقه صبر کن ... کار محشريه .
    ادی : هيچ هم محشر نيست . به هيچ جا نمی رسی تا وقتی درست رو تمام نکنی . کار بی کار ... چرا قبل از اينکه کار بگيری بهم نگفتی ؟
    بتريس : خب الان داره می گه ، هنوز که کارش رو شروع نکرده .
    کترين : يک لحظه صبر کن بگم ... امروز صبح مدير مدرسه صدام کرد که برم دفتر .
    ادی : خب .
    کترين : وقتی رفتم دفتر ، چون نمره هام خوب بود گفت يک شرکت احتياج فوری به يک دختر داره ، منشی گری که نه ، اولش فقط تندنويسی يه ، اما بعداً منشی می شم . مدير مدرسه گفت چون بهترين شاگرد کلاسم ...
    بتريس : می شنوی ، بهترين شاگرد کلاس .
    ادی : معلومه که بهترينه .
    کترين : گفت اگه بخوام می تونم کار را شروع کنم و آخر سال برم امتحان بدم . اين طوری يک سال جلو می افتم .
    ادی : کاره کجاست ؟ ( عصبی شده ) کدوم شرکت ؟
    کترين : يه شرکت بزرگ لوله کشی تو خيابان نوستراند .
    ادی : نوستراند و ... ؟
    کترين : نزديک نيرو دريايی .
    بتريس : هفته ای پنجاه دلار ادی .
    ادی : ( با حيرت ) پنجاه !
    کترين : آره ، قسم می خورم .
    ادی : پس درس های که نيستی سرکلاس ياد بگيری چی ؟
    کترين : چيزی نمونده که ياد نگرفته باشم . فقط بايد تمرين کنم و دستم تند بشه . وقتی کار کنم زودتر دستم سرعت پيدا می کنه .
    بتريس : بهترين تمرين کار عمليه .
    ادی : البته اين کاری نيست که من دلم می خواد تو بکنی .
    کترين : چرا ؟ شرکت بزرگ و معتبريه ...
    ادی : منطقه اش خوب نيست .
    کترين : مدير مدرسه گفت يکی دو ساختمان با مترو فاصله داره .
    ادی : طرف های نيرو دريايی فاصله يکی دو ساختمان خيلی اتفاق ها می تونه بيفته . اونهم شرکت لوله کشی که خيلی با کار تو اسکله فرق نداره . در واقع آدم هايش مثل کارگرهای اسکله هستند .
    بتريس : ولی کار کترين توی دفتره .
    ادی : می دونم ، ولی کاری نيست که من دلم بخواد ...
    بتريس : ببين ادی ، کترين بالاخره يک روز بايد بره سر کار .
    ادی : يعنی بره ميون يک مشت لوله کش . پس چرا ديگه مدرسه رفت ؟
    کترين : ادی هفته يی 50 دلار می گيرم .
    ادی : مگه من از تو پول خواستم ، اين همه وقت خرج ات رو دادم چند وقت ديگه هم روش . ببين من دلم می خواد تو با آدم های حسابی سروکار داشته باشی ، تو دفتر وکيلی چيزی ، تو نيويورک تو يکی از ساختمان های قشنگ . می گم اگه قرار از خوانه بزنی بيرون بهتره يک جای خوب بری نه همين دور و ورها . ( کترين نگاهش را به زمين
    می اندازد )
    بتريس : برو عزيزم ، برو شام رو بيار . ( کترين خارج می شود ) ادی راجع به اين قضيه بيشتر فکر کن . دلش واسه سر کار رفتن پر می کشه ، اين شرکت که يک مغازه کوچک نيست می تونه يک روز منشی خوبی بشه . از بين شاگردهای کلاس فقط اونو انتخاب کردن . ( ادی ساکت به گلهای روميزی خيره شده و با انگشت با آنها ور می رود) نگرانيت از چيه ؟ کترين می تونه از خودش مواظبت کنه ، از ايستگاه مترو تا شرکت دو دقيقه راه است .
    ادی : ( کلافه ) من اون محله رو می شناسم و از اونجا خوشم نمی آد .
    بتريس : اگه توی اين محله مسئله يی براش پيش نيامده جای ديگه اتفاقی نمی افته . ببين ( صورت ادی را به طرف خود می گرداند ) ادی بايد باور کنی که اون ديگه بچه نيست ، بهش بگو راضی هستی . ( ادی سر خود را می گرداند ) گوش ات با منه ، ( عصبانی شده ) من تو را نمی فهمم ، اون 17 سالشه ، تو می خوای همه عمر توی خانه نگه اش داری ؟
    ادی : اين ديگه چه جور حرفيه ؟
    بتريس : خب ، من واقعاً نمی فهمم . آخرش چی هان ؟ اول گفتی بايد دبيرستان رو تمام کنه ، بعد گفتی وقتی تندنويسی رو تمام کرد می تونه بره سرکار ، حالا که همه خواسته ها رو انجام داده چرا ، من نمی فهمم چرا بايد صبر کنه . وقتی از تمام کلاس فقط اونو انتخاب کردن تو بايد خوشحال باشی . اين مايه سربلندی شه .
    ( کترين با غذا وارد می شود که با آرامی روی ميز می چيند . بتريس و ادی اورا برانداز می کنند . ادی لبخند می زند که به نظر می رسد جلوی اشک خود را گرفته )
    ادی : می دونی با مدلی که موهات رو درست کردی شکل مريم مقدس شدی ؟ ( کترين اورا نگاه نمی کند و به کشيدن غذا می پردازد ) مريم مقدس می خواهی بری سرکار هان ؟
    کترين : ( آرام ) آهان .
    ادی : ( با رفتاری که با بچه ها می کنند ) خيلی خب ، برو ، برو سرکار . ( کترين با خوشحالی اورا در آغوش می گيرد ) هی هی ( صورت اورا کنار می زند که نگاهش کند ) چيه ؟ چرا گريه می کنی ؟
    کترين : فقط من فقط ( هق هق گريه ) می خوام با اولين حقوقم بشقاب های نو بخرم . ( ادی و بتريس می خندند ) جدی می گم ، يه فرش نو ...
    ادی : بعدش هم می گذاری و می ری .
    کترين : نه ادی .
    ادی : ( با لبخند ) چرا نه ؟ زندگی همينه ، اولش يکشنبه به يکشنبه به ديدمون می آيی ، بعد ماه به ماه آخر هم کريسمس به کريسمس و عيد به عيد .
    کترين : ( بازوی اورا می گيرد که ادامه ندهد ) نه ، نگو .
    ادی : ( آزرده با لبخند ) فقط ازت می خوام به هيچکس اعتماد نکنی . خاله مهربونی داری ولی زيادی دل رحمه و به تو هم ياد داده .
    بتريس : هر چی هستی باش کتی .
    ادی : همه عمرت تو خانه بودی و کار نکردی که بفهمی اون بيرون چه گرگ های هستند .
    بتريس : آدم ها را دوست داره ، اين چه عيبی داره ؟
    ادی : عيبش اينه که اغلب آدم ها آدم نيستند ، می خواد بره سرکاری که يک مشت
    لوله کش کار می کنند ، بايد حواسش جمع باشه وگرنه ... کتی به هيچکس اعتماد نکن تا هرگز پشيمان نشی .
    کترين : اول يک فرش می خرم . هان بی .
    بتريس : بدم نيست ( به ادی ) همه روز بوی قهوه زير دماغمه . امروز قهوه خالی کردين؟
    ادی : آره ، از کشتی برزيلی .
    کترين : بوش تو تمام محله پيچيده بود .
    ادی : دوست دارم 24 ساعت قهوه خالی کنم ، وقتی می روی توی انبار مثل اينه که همه جا بوی گل می آد . فردا قراره يک کيسه رو قسمت کنم ، براتون می آرم .
    بتريس : مواظب باش توش کارتونک نباشه . هنوز کارتونک کيسه قبلی يادم نرفته . از ترس مردم .
    ادی : به اون می گی کارتونک ؟ بايد ببينی از توی کيسه موزها چی درمی آد بيرون .
    بتريس : نگو ...
    ادی : کارتونک هايی که ماشين بيوک را بلند می کنن .
    تبريس : ( دست ها را به گوش می گذارد ) خيلی خب ، بسه .
    ادی : ( می خندد و ساعت خود را از جيب اش بيرون می آورد ) خب ، کی اول حرف کارتونک را پيش کشيد ؟
    بتريس : خيلی خب ، ببخشيد ، فقط خانه نيارشون . ساعت چنده ؟
    ادی : نه و ربع . ( به خوردن ادامه می دهد )
    کترين : قراره تونی ساعت 10 بيارتشون ؟
    ادی : همين حدودها .
    کترين : ادی اگر کسی پرسيد اينجا زندگی می کنن چی بگم ... ( ادی نگاهی به او دارد که نبايد اين مسئله فاش شود ) خب می گم اگر کسی پرسيد .
    ادی : ببين بچه جون مثل اينکه همه قرارها بهم ريخته .
    کترين : منظورم اينه که ... خب مردم اونها رو می بينن که از خانه ما آمد و رفت
    می کنن .
    ادی : مهم نيست چی می بينن ، تا وقتی ما اونها رو نبينيم کافيه . ما نمی بينيم و نمی دونيم تمام . بی با تو هم هستم .
    بتريس : منظورت چيه ؟ من که عقلم می رسه .
    ادی : عقلت نمی رسه . فکر می کنی يک کمی از موضوع رو می تونی به يکی بگی ، فقط يک کمی . برای آخرين بار دارم می گم ، مهم نيست کسی ببينه که اونجا کف زمين اينها خوابيدن تا زمانی که از دهن ما درنياد که اونها اينجا زندگی می کنن .
    بتريس : به مادرم چی بگم ؟
    ادی : مطمئناً ايشان می فهمند ولی نه از زبان تو . اينجا ايالات متحده است و با اداره مهاجرت اش نمی شه بازی کرد . اگر حرف بزنی يعنی می دونستی اگه ساکت باشی يعنی نمی دونستی که اونها غير قانونی هستند .
    کترين : ولی اگه کسی بپرسه .
    ادی : شما هيچ چيز نمی دونيد ، توی محله پز خبرچينه . پول می دن اطلاعات می گيرن، می تونه بهترين دوستت يا همسايه ات باشه . مثل قضيه وينی بولزانو . يادتونه ؟
    بتريس : اوه ، خدا نياره .
    ادی : براش تعريف کن ( برای کترين ) فکر می کنی من بيخودی دارم حرص می خورم . اون موقع تو بچه بودی ، يک خانواده بغل خانواده مادری بی زندگی می کردند که پسرشون شانزده ساله بود ...
    بتريس : چهارده سالش بود . من مراسم غسل تعميدش تو کليسای سنت اگنس رفته بودم ، خلاصه عموشون رو توی خانه شون قايم کرده بودن پسره می ره اداره مهاجرت لوش
    می ده .
    کترين : لوش می ده ؟
    ادی : آره ، عموی خودش رو .
    کترين : پسره ديوونه بود ؟
    ادی : فکر کنم بعدش ديوونه شد .
    بتريس : پدر و پنج برادر پسره يقه اش را گرفتند و از طبقه سوم کشاندنش وسط خيابان ، يک تف انداختند روش و از خانه بيرونش کردند . همه همسايه ها براش گريه می کردند . نمی دونی چقدر وحشتناک بود .
    کترين : بعدش پسره چی شد ؟
    بتريس : ديگه نديدمش ، ادی تو هيچوقت ديديش ؟
    ادی : نه ، چطوری ديگه می خواست اين ورا آفتابی بشه ؟ فقط يادت باشه بچه ، يک ميليون دلار از دستت بپره بهتره تا يک حرف اينطوری از دهن ات .
    کترين : خيلی خوب ... خيلی خوب يک کلمه هم به کسی چيزی نمی گم ، قسم می خورم .
    ادی : بنظرم فردا باران بياد . هی بايد روی عرشه سر بخوريم . ( ساعت اش را نگاه
    می کند ) شما هم بتريس چيزی درست کنيد که به زودی می رسند .
    بتريس : فقط ماهی داريم . اگه غذا خورده باشن حروم می شه . صبر می کنم تا بيان اگه گرسنه بودن فوری می پزمش .
    کترين : ادی وقتی کشتی می خواد برگرده و اونها توش نيستند ناخدا چيزی ...
    ادی : سهم شو رو می گيره .
    کترين : پس اون هم دست داره .
    ادی : چرا که نه ؟ مگه ناخدا حق زندگی نداره ، يک سهم هم اون بايد ببره . نمی دونم شايد هم شريک اون کسی باشه که مدارک رو درست می کنه . يک درصدی هم به تونی می دن .
    بتريس : اميدوارم اينجا کار پيدا کنن .
    ادی : سنديکا براشون کار جور می کنه . تا وقتی حساب هاشون رو با اونها صاف کنن بعد ديگه خودشون بايد دنبال کار باشن و به جون کندن بيفتن مثل همه ما .
    بتريس : بهر حال اينجا که بهتر از ايتالياست .
    ادی : خب معلومه ، ( به کترين ) پس تو از دوشنبه می ری سرکار . آره مريم مقدس ؟
    کترين : فکر کنم .
    ادی : ( بلند می شود به هر دو لبخند می زند . غمناک و با افتخار ) برات آرزوی خوشبختی دارم . من خوبی تو رو می خوام خودت که می دونی بچه .
    کترين : طوری حرف می زنی مثل اينکه يک ميليون مايل می خوام ازت دور بشم .
    ادی : آره ، فقط به يک چيز توجه نکردم .
    کترين : چی ؟
    ادی : که تو ممکنه يک روزی بزرگ بشی . ( با خودش می خندد . غمگين و می خواهد به روی خود نياورد ) فکر کنم يک سيگار توی جيب ام باشه . ( حرکت می کند )
    کترين : وايسا من برات می آرمش . ( بيرون می دود )
    ادی : ( به بتريس ) تازگی ها از من دلخوری ؟
    بتريس : کی من ؟ ( ظرف ها را جمع می کند ) دلخور نيستم . به نظر می آد تو دلخوری . ( به آشپزخانه می رود و کترين وارد می شود )
    کترين : بيا اينهم سيگار ، برات روشن اش می کنم . ( روشن می کند و ادی پک می زند) ادی برای من نگران نباش .( کبريت هنوز روشن در دست کترين است )
    ادی : حالا خودت رو نسوزونی . ( کترين کبريت را خاموش می کند ) بهتره بری به بتريس کمک کنی .
    کترين : ( متوجه می شود که ظرف ها را بتريس برده ) آه ... ( به عجله به آشپزخانه
    می رود . صدای او از بيرون ) من ظرف ها رو می شورم .
    ( ادی تنها ، به آشپزخانه نگاه می کند . ساعتش را درمی آورد و نگاه می کند . روی صندلی می نشيند و به دود سيگار خيره می شود . نور کم می شود و روی الفيری نور موضعه يی .)
    الفيری : ادی با يک هم چون زندگی سختی آدم خوبی بود ، هر وقت توی اسکله کار بود کار می کرد و پولش را برای خانواده اش می آورد . آنشب نزديک ساعت ده مسافرها آمدند . ( نور الفيری می رود ، تونی و دو مسافر مارکو و رودولفو با چمدان وارد ساختمان می شوند . مارکو دهقان است . تونی با اشاره خانه را نشان می دهد )
    مارکو : ( به تونی ) متشکرم .
    تونی : ديگه خودتون ايد و خودتون . فقط مواظب باشيد همين . طبقه هم کف .
    مارکو : ممنون
    تونی : فردا تو اسکله می بينمتون . قراره بريد سرکار . ( مارکو سر تکان می دهد . تونی می رود )
    رودولفو : باورت می شه ، اولين خانه توی آمريکا که پا توش می گذاريم . تونی می گفت فقيرند .
    مارکو : هی بيا ... ( به طرف در می روند . مارکو يواش درمی زند . نور چراغ روشن می شود . ادی در را باز می کند . آنها وارد می شوند . بتريس و کترين از آشپزخانه وارد می شوند )
    ادی : تو بايد مارکو باشی ؟
    مارکو : مارکو
    ادی : بيايين تو .
    بتريس : چمدان هاشون رو بگير . ( به ادی )
    مارکو : ( با همه سر تکان می دهد ) دختر عموی من تو هستی ؟
    بتريس : ( با سر جواب می دهد . مارکو دست اورا می بوسد ) ادی شوهرم ، کترين دختر خواهرم نَنسی .
    مارکو : ( رودولفو را معرفی می کند ) برادرم رودولفو . ( به طرف ادی ) از الان بهتون بگم ، هر وقت خواستيد ما از اينجا می ريم .
    ادی : اوه نه ، برای چی بريد . ( چمدان مارکو را می گيرد )
    مارکو : خونه کوچکيه و جا برای همه نيست . همين روزها شايد بتونيم جايی برای خودمون دست و پا کنيم .
    ادی : خوش آمدين ، جا زياد داريم . کتی براشون شام بيار .
    کترين : بياين بنشينيد براتون سوپ بيارم .
    مارکو : تو کشتی شام خورديم مرسی .
    بتريس : قهوه چی ؟ براشون قهوه بيار . بفرماييد بنشينيد . ( می نشينند دور ميز )
    کترين : چطوريه که ( به رودولفو اشاره داره ) تو تيره هستی و تو روشن .
    رودولفو : ( لبخند ) نمی دونم . می گن هزاران سال پيش دانمارکی ها ب سيسيل حمله کردن . ( همه می خندند )
    کترين : ( به ادی ) بور بوره .
    ادی : ( به کترين ) قهوه چی شد ؟
    کترين : الان می آرم .
    ادی : سفر خوش گذشت ؟
    مارکو : خب درياست ديگه .
    ادی : وقتی رسيدين مشکلی پيش نيامد که ؟
    مارکو : نه ، اون آقايی که ما رو آورد مرد خوبی بود .
    رودولفو : گفت از فردا می ريم سرکار .
    ادی : آره ، تا وقتی بهشون بدهکارين زياد کار بهتون می دن . قبلاً تو اسکله کار کرده بودين ؟
    مارکو : اسکله ؟ نه .
    رودولفو : ( با لبخند ) شهر ما که اسکله نداره . فقط يه ساحل ئه و يک مشت قايق ماهی گيری کوچک .
    بتريس : کارتون اونجا چی بود ؟
    مارکو : هرچی پيش می آمد .
    رودولفو : وقتی خانه يا پلی می ساختند مارکو بنا می شد و من وردستش . فصل برداشت هم تو مزرعه کار می کرديم . البته اگه کار بود .
    ادی : پس هنوز اونجا اوضاع بده .
    مارکو : آره ، بده .
    رودولفو : تقريباً بيشتر وقت ها بيکار بوديم ، و مثل پرنده ها که به صدای آب گوش
    می دن ما هم چشممون به آمدن قطار بود .
    بتريس : قطار برای چی ؟
    رودولفو : اگه بار زياد بود و شانس می آورديم تاکسی ها رو تا بالای تپه هل می داديم و چند ليری گيرمون می آمد . ( کترين وارد می شود )
    بتريس : شما تاکسی هل می دادين ؟
    رودولفو : ( با خنده ) معلومه ، تو شهر ما عادی ئه . اونجا اسب ها لاغرتر از بزغاله هستن وقتی مسافر گاری زياد باشه اونها رو هم تا دم هتل هل می ديم . ( می خندد )
    اسب های ما فقط به درد نمايش می خورند .
    کترين : چرا تاکسی معمولی نيست ؟
    رودولفو : يکی هست ، اونو رو هم هل می ديم . ( با خنده بلند ) همه چيز شهر ما رو بايد هل داد .
    بتريس : می بينی ادی .
    ادی : خب شما می خواهين چکار کنين ؟ اينجا بمونين با برگردين ؟
    مارکو : برگرديم ؟
    ادی : ازدواج کردی ، هان ؟
    مارکو : آره ، سه تا بچه دارم .
    بتريس : سه تا ... فکر کردم يک بچه داری .
    مارکو : اوه نه ... سه تا ... چهار ساله ، پنج ساله ، شش ساله .
    بتريس : اوه ، از دوری تو دارن گريه می کنن .
    مارکو : چکار کنم ؟ پسر بزرگم سينه درد داره . زنم از دهن خودش درمی آره می ده به اونها . اگه می موندم بچه هام هيچوقت بزرگ نمی شدن . غذاشون فقط آفتابه .
    بتريس : حالا چقدر می خواين بمونين ؟
    مارکو : اگه اجازه بدين شايد ...
    ادی : منظورش اين خانه نيست ، آمريکاست .
    مارکو : نمی دونم ، شايد چهار ، پنج ، شش سال .
    رودولفو : از زنش مطمئنه .
    بتريس : خب شايد يک پول پله گير آوردی و زودتر برگشتی .
    مارکو : اميدوارم . ( به ادی ) گويا اوضاع اينجا هم تعريفی نداره .
    ادی : نه ، فعلاً مشکلی ندارين تا حساب هاتون رو تصفيه کنين . بعدش بايد سگ دو بزنين که کاری گيرتون بياد . اما فکر کنم وضع تون از اونجا بهتر بشه .
    رودولفو : چقدر ؟ ما حرف های جورواجور زياد شنيديم . ما حاضريم شب و روز کار کنيم . فکر می کنی چقدر دربياريم .
    ادی : ( با مارکو حرف می زند ) در سال شايد ... گفتن اش مشکله ، گاهی بيکاری ، يک دفعه سه چهار هفته اصلاً کشتی نمی آد .
    مارکو : سه چهار هفته ، جدی می گی ؟
    ادی : ولی حدوداً تو کل 12 ماه متوسط سی چهل تا در می آری .
    مارکو : دلار ( خوشحال )
    ادی : خب معلومه ، دلار .
    مارکو : ( دست روی شانه رودولفو می گذارد و هر دو می خندند ) بتريس اگه فقط چند ماهی بتونيم پهلوی شما بمونيم ...
    بتريس : اينجا خانه خودتونه .
    مارکو : اگه پهلوی شما باشيم می تونيم بيشتر برای خانواده ام بفرستم .
    بتريس : تا هر وقت که خواستين بمونيد . جا زياده .
    مارکو : زنم می خواد هر چه زودتر براش بيست دلاری بفرستم . ( از خوشحالی گريه اش می گيرد ) ادواردو ( می خواهد با ادی دست بدهد )
    ادی : تشکر لازم نيست ، ازم چيزی کم نمی شه شما اينجا باشين . ( به کترين ) قهوه چی شد ؟
    کترين : الان آماده می شه . تو ازدواج کردی ، نه ؟
    رودولفو : نه .
    بتريس : بهت گفتم که اون ...
    کترين : آره گفتی . فکر کردم شايد اين اواخر...
    رودولفو : پولش رو ندارم . قيافه ام خوبه اما بی پولم . ( می خندد )
    کترين : واقعاً بلونده .
    بتريس : ( به رودولفو ) تو چی ؟ می خواهی برای هميشه اينجا بمونی ؟
    رودولفو : من آره ، من می خوام آمريکايی بشم ولی پولدار شدم برمی گردم ايتاليا و يک موتورسيکلت برا خودم می خرم . ( مارکو لبخند می زند )
    کترين : موتورسيکلت ؟
    رودولفو : اگه يه موتورسيکلت داشته باشی تو ايتاليا هيچوقت گرسنه نمی مونی .
    بتريس : برم قهوه رو بيارم .
    ادی : با موتور چکار می کنی ؟
    مارکو : خيال ورش داشته .
    رودولفو : ( به مارکو ) برای چی خيالات ؟ ( به ادی ) پيک می شم . پولدارهای هتل ها هميشه به کسی که پيغام ببره و بياره احتياج دارن . با يک موتورسيکلت می تونم توی حياط هتل وايسم و هی پيغام ببرم .
    مارکو : وقتی زن نداری تخيل زياد می کنی .
    رودولفو : تخيل نيست .
    ادی : چرا نمی شه پياده يا با گاری پيغام ببری ؟
    رودولفو : موتور . آدم همينطوری تو يک هتل بزرگ وايسه و بگه من پيک ام بهش پيغام نمی دن ، با موتور بهش بيشتر اعتماد می کنن . تازه زودتر هم کارشون راه می افته . ( بتريس قهوه می آورد و رودولفو کمک می کند که بچيند ) در ضمن من خواننده هم هستم .
    ادی : خواننده واقعی ؟
    رودولفو : آره ، پارسال يک شب تو باغ يک هتل به جای اندرولا خواندم مشتری ها هزار لير بهم دادند . محشر بود ، با اون پول 6 ماه زندگی کرديم . مگه نه مارکو ؟
    مارکو : دو ماه . ( ادی می خندد )
    بتريس : نمی شد همان جا بمونی و آواز بخوانی ؟
    رودولفو : آندرولا خوب شد و برگشت سرکارش . اون صدای خوب و قوی داره .
    مارکو : رودولفو صداش بلنده . مشتری های هتل همه انگليسی ان ، به صدای آروم عادت دارن .
    رودولفو : ( به کترين ) هيچکس نگفت صدام بلند بود .
    مارکو : من می گم ، خيلی بالا بود . تا شروع کرد به خواندن فهميدم بالا گرفته .
    رودولفو : پس چرا اينقدر پول گرفتم ؟
    مارکو : برای دل و جرأتت پول ريختن . انگليسی ها از آدم های باجرأت خوششان
    می آد .
    رودولفو : من که تا حالا نشنيدم کسی بگه بالا خوندم .
    کترين : تا حالا موسيقی جاز شنيدی ؟
    رودولفو : معلومه . من خودم جاز می خونم .
    کترين : ( بلند می شود ) تو می تونی جاز بخونی ؟
    رودولفو : من هم ناپوليدان می خونم هم جاز و هم بلکانتو . عروسک کاغذی رو شنيدی .
    کترين : آره . من عاشق عروسک کاغذی ام . بخونش بخون .
    رودولفو : ( با سر از مارکو و بقيه اجازه می گيرد ) پسرها بهتون می گم تنهايی سخته
    سخته يک عروسک ديگه رو دوست داشت
    ديگه با اونها کار ندارم
    ديگه هيچوقت مهلشون نمی زارم
    آهای پسر ، حالا چکار می کنی ؟
    يک عروسک کاغذی می خرم که مال خودم باشه
    عروسکی که مردهای ديگه نتونن بدوزدنش
    و اون مردهای هيزبا چشم های چشم چرون
    می تونن دنبال عروسک های واقعی باشن .
    ادی : بچه صبر کن ، صبر کن ببينم .
    کترين : بذار همه اش رو بخونه ، خيلی قشنگه ، محشره . واقعاً فوق العاده است رودولفو .
    ادی : ببين بچه تو که نمی خواهی گير بيفتی .
    مارکو : نه ... نه .
    ادی : تو اين ساختمان تا حالا خواننده نبوده ، حالا اگه يک دفعه پيدا بشه می دونی که چی می شه ؟
    مارکو : آه ... بله ... ديگه نمی خونه . رودولفو ساکت شو ...
    ادی : ( به طرف کترين می رود ) کفش پاشنه بلند برای چی پوشيدی ؟
    کترين : برای امشب
    ادی : يک لطفی بکن و برو ... ( منظورش اينه که کفش را دربياور . کترين دلخور خارج می شود . بتريس کترين را به سردی نگاه می کند . برای همه قهوه می ريزد )
    ادی : هيچی نگی همه اش اداهای هنرپيشه ها را می آره تو خانه .
    رودولفو : ( شاد ) تو ايتاليا هم همينطوره . دخترها سعی می کنن مثل ستاره های سينما باشن .
    ادی : ( کترين برمی گردد و کفش هايش را عوض کرده ) حالا خوب شد .
    رودولفو : ( می خندد و به کترين اشاره می کند ) اون هم وقتی خودشون اينقدر خوشگلن .
    کترين : شکر می خورين ؟
    رودولفو : بله ، شکر ... شکر خيلی دوست دارم .
    ( ادی کترين را می پايد . کترين قاشقی پر از شکر می کند و در فنجان رودولفو
    می ريزد . ادی برآشفته می شود . نور اتاق می رود . نور روی الفيری )
    الفيری : کی می دونه بعدها چه اتفاقی بيفته . ادی کربن نمی دونست چه سرنوشتی در انتظارشه . خوب آدم کار می کنه ، خانواده تشکيل می ده ، بولينگ می ره ، می خوره ، پير می شه ، بعد هم می ميره . ولی دراين مورد خاص ، بعد از چند هفته سرنوشت جور ديگری عمل کرد و مشکلی پيش آورد که حل شدنی نبود .
    ( نور القيری می رود . نور پله . ادی جلوی خانه . بتريس در خيابان ديده می شود ، به ادی سر تکان می دهد . ادی مهل نمی گذارد . وقتی وارد می شود ادی حرف می زند )
    ادی : ساعت از هشت هم گذشته .
    بتريس : فيلم سينما پارامونت طولانيه .
    ادی : فکر نکنم فيلمی تو بروکلين مونده باشه که اونها نديده باشن . قرار نيست رودولفو وقتی از کار برمی گرده همه اش پی گردش و تفريح باشه . اگر زياد اين ور اون ور ديده بشه گرفتاری درست می شه .
    بتريس : مشکل اونه . تو چرا ناراحتی ؟ اگه قرار بقهمند و بيرونش کنن خب می کنن . بيا توی خانه .
    ادی : تند نويسی خانم چی شد ؟ نمی بينم تمرين کنه .
    بتريس : تمرين می کنه . فعلاً هيجان زده است .
    ادی : چيزی بهت گفته ؟
    بتريس : ( نزديک او می رود ) چته ؟ اون پسره خوبيه ، چی ازش می خواهی ؟
    ادی : پسر خوبيه ؟ آره ، حال آدم رو دگرگون می کنه .
    بتريس : ( با لبخند ) هان بگو ، حسوديت شده .
    ادی : حسودی به اون پسره ، منو نشناختی .
    بتريس : من تو رو نمی فهمم . چه ايرادی داره ؟
    ادی : منظورت اينه که از نظر تو اشکالی نداره که او شوهرش بشه ؟
    بتريس : نه ، چه اشکالی داره ؟ جوان خوبيه ، اهل کاره ، قيافه ام که داره .
    ادی : توی کشتی آواز می خونه ، می دونستی ؟
    بتريس : يعنی چی که آواز می خونه ؟
    ادی : همين که گفتم آواز می خونه . کجا ؟ روی عرشه يک دفعه می زنه زير آواز . خيلی هم ادا و اطوار داره . بچه ها بهش می گن عروسک کاغذی ، قناری ، خيلی غير طبيعی ئه . يک دفعه می پره روی اسکله ،يک دو سه ، يک شوی مجانی ببينين .
    بتريس : خب بچه اس نمی دونه چه رفتاری بايد داشته باشه .
    ادی : با اون موهای بور صاف اش عين دخترهای کاباره .
    بتريس : خب موهاش روشنه ، که چی ؟
    ادی : اميدوارم رنگ موی خودش باشه . اميدوارم .
    بتريس : تو ديوونه شدی ؟ يا چی ؟
    ادی : چرا ديوونه ؟ از قيافه اش خوشم نمی آد ، همين .
    بتريس : تو عمرت آدم مو بور نديدی ؟ وايتی بالسو چی بود ؟ خب بور بود ديگه .
    ادی : آره ، ولی اون ديگه روی کشتی آواز نمی خوند .
    بتريس : خب تو ايتاليا مردم اينطورين .
    ادی : پس چرا برادرش نمی خونه . مارکو رفتارش مثل يک مرده . فقط اينو می تونم بهت بگم که خيلی برام تعجب داره بی .
    بتريس : ول کن ديگه .
    ادی : چی رو ول کنم . من نم تونم بشينم و تماشا کنم دختری را که بزرگ کردم بره با يک چنين آدمی . من می خواستم تو کمک کنی کاری کنيم ولی تو هم بی خيال شدی . برات مهم نيست .
    بتريس : چرا مهم نيست ؟
    ادی : نيست .
    بتريس : چرا ، ولی برام چيز ديگه يی مهم تره .
    ادی : چی ؟
    بتريس : می خواهی بدونی ؟
    ادی : آره بگو .
    بتريس : ادی کی دوباره با من مثل همسرت رفتار می کنی ؟
    ادی : خب ، مدتيه حالم خوب نيست ، از وقتی اونها آمدند حال و روز برام نگذاشتيد .
    بتريس : اونها فقط سه هفته است که اومدن اما تو سه ماهه که حالت خوب نيست .
    ادی : نمی دونم ، نمی خوام راجع بهش حرف بزنم .
    بتريس : چيه ادی ؟ ديگه منو دوست نداری ؟ هان ؟
    ادی : اين حرف ها چيه ؟ گفتم که حالم خوب نيست .
    بتريس : من کاری کردم ؟ از من دلخوری ؟ بهم بگو .
    ادی : نه ، نه ، نمی تونم حرف بزنم .
    بتريس : چيه ، بگو ، چی شده ؟
    ادی : چيزی ندارم که بگم . ( بتريس می خواهد برود به خانه ) حالم خوب می شه بی ، فقط راحتم بذار ، فعلاً نگران کترين هستم .
    بتريس : اون دختره داره 18 سالش می شه ، ديگه وقتشه که ...
    ادی : پسره داره ازش سواری می کشه .
    بتريس : خب بکشه ، بتو چه ؟ می خواهی چهل سالش بشه و پير دختر بمونه ؟ ازت
    می خوام که اين حرف ها رو تموم کنی ، دوست ندارم که اين حرف ها رو بشنوم . حالا بيا بريم تو .
    ادی : می خوام کمی قدم بزنم . ( ادی راه می افتد و بتريس داخل خانه می شود . ادی روی نرده آهنی می نشيند . لويئز و مايک را می بيند که نزديک می شوند )
    لويئز : امشب بولينگ می آيی ؟
    ادی : نه ، خسته ام می خوام بخوابم .
    لويئز : دوتا زير آبی هات چطورند ؟
    ادی : خوب .
    لويئز : خوب کار می کنن .
    ادی : آره .
    مايک : شايد بهتره مام از مملکت بريم و زير آبی برگرديم تا کار گيرمون بياد .
    ادی : شوخی می کنی ؟
    لويئز : خيلی خب ، ولش کن .
    ادی : آره .
    لويئز : باور کن ادی با اين کمکی که بهشون کردی کلی اعتبار پيدا کردی .
    ادی : کاری نکردم . اونها مزاحمتی ندارن ، خرجی ندارن .
    مايک : بزرگه پسر ، يک نره گاو حسابيه ، ديدی چطوری کيسه های قهوه رو اين ور و اون ور می کشه . ولش کنی تنهايی می تونه بار يک کشتی رو خالی کنه .
    ادی : آره ، بچه قوييه ، اگر غول که می گن راست باشه باباش حتماً غول بوده .
    لويئز : آره ، مثل برده ها جون می کنه .
    مايک : ولی اون مو بوره ، ( ادی چپ چپ نگاهش می کند ) خيلی بامزه اس . ( با شيطنت می خندد )
    ادی : آره بامزه اس .
    لويئز : بامزه که نه ، دوست داره از خودش ادا دربياره ، سعی می کنه همه رو بخندونه .
    ادی : ( می خواهد فضا رو عوض کند ) خب بچه س ديگه ، می فهمی که بچه ...
    مايک : هفته پيش توی کشتی مورماک کورمک با هم کار می کرديم . از خنده همه رو روده بر کرده بود . ( می خندد )
    ادی : مگه چکار می کرد ؟
    مايک : مسخره بازی درمی آورد . يادم نمی آد چی می گفت ولی بامزه بود . يک طوری نگاهت می کنه که از خنده می ميری .
    ادی : آره ، آدم شوخيه .
    مايک : آره .
    لويئز : ( بلند می شود ) خوب بعد می بينمت ادی .
    ادی : مواظب خودت باش .
    لويئز : باشه ، می بينمت .
    مايک : اگه خواستی شب بيايی بولينگ بيا خيابان فلات بوش .
    ( می خواهند خارج شوند که رودولفو و کترين وارد می شوند . مردها شروع به خنديدن می کنند . رودولفو از خنده آنها تعجب می کند ولی او هم می خندد . ادی به داخل منزل می رود که کترين جلوی اورا می گيرد )
    کترين : ادی ، نمی دونی چه فيلمی رفتيم . خيلی خنده دار بود .
    ادی : ( با لبخند ساختگی ) کدوم سينما ؟
    کترين : سينما پارامونت ، اون دوتا پسرها هم بودن ، می دونی کی ها رو می گم ؟
    ادی : پارامومت بروکلين ؟
    کترين : ( عصبانی ) آره پارامونت بروکلين . بهت گفته بودم نيويورک نمی رم .
    ادی : ( در برابر خشم کترين آرام می گيرد ) خيلی خب ، فقط پرسيدم . ( به رودولفو ) دلم نمی خواد تو ميدان تايم بگرده ، اونجا پر از آدم های لات ئه .
    رودولفو : ادی من دوست دارم يک دفعه برم برادوی ، دلم می خواد با کترين برم اونجا که تئاترها و اپراها هستند . وقتی بچه بودم عکس تابلوهای نئون شون را نگاه می کردم .
    ادی : ( تحمل اش تمام شده ) می خوام يه دقيقه با کترين حرف بزنم . برو تو رودولفو .
    رودولفو : ادی ، ما فقط تو خيابان قدم زديم ، اون شهر رو نشونم داد .
    کترين : می دونی رودولفو از چی بروکلين خوشش نمی آد ؟ از اينکه فواره نداره .
    ادی : فواره ؟ ( با بی ميلی لبخند می زند )
    کترين : می گه تو ايتاليا همه جا حوض و فواره هست ، مردم هم دورش جمع می شن . می گه اونجا مردم پرتقال و ليمو رو خودشون از درخت می چينند و می خورن . فکرش رو بکن ادی از درخت ، خيلی جالبه . اما رودولفو ديوونه نيويورکه .
    رودولفو : ( با رفتاری دوستانه ) ادی چرا ما نبايد يه بار بريم برادوی ؟
    ادی : ببين ، من بايد يک چيزهايی رو به کترين بگم .
    رودولفو : شايد خودت هم دوست داشتی با ما بيايی . می خوام اون نئون ها رو ببينم . ( ادی مهلش نمی گذارد ) قبل از خواب می خواهم يک کم کنار رودخانه قدم بزنم . ( به پايين خيابان می رود )
    کترين : چرا با اون حرف نمی زنی ؟ اون تو رو تحسين می کنه آنوقت تو مهلش
    نمی گذاری .
    ادی : (با عشق ) من هم تورو تحسين می کنم اما مهلم نمی گذاری . ( با لبخند )
    کترين : من مهل نمی گذارم ؟ منظورت چيه ؟
    ادی : ديگه اصلاً نمی بينمت . هر وقت می آم خونه نيستی .
    کترين : خوب ، رودولفو دوست داره همه جا رو ببينه همين ... ازم دلخوری ؟
    ادی : نه ( از او دور می شود با لبخند تلخ ) نه ، فقط عادت کرده بودم هر وقت می آم خونه ببينمت . درسته ديگه دختر بزرگی شدی ، ديگه نمی دونم چطوری باهات حرف بزنم .
    کترين : چرا ؟
    ادی : نمی دونم . از دستم رفتی ، به حرف من ديگه گوش نمی دی .
    کترين : ( به طرف او می رود ) اوه ادی ، البته که گوش می دم . موضوع چيه ؟ ازش خوشت نمی آد ؟ ( مکث )
    ادی : تو ازش خوشت می آد ؟
    کترين : ( از خجالت سرش را پايين می اندازد ) آره ، ازش خوشم می آد .
    ادی : ( لبخندش محو می شود ) پس که ازش خوشت می آد .
    کترين : ( سرش پايين ) آهان . ( مضطرب به ادی نگاه می کند که جواب بگيرد . ادی به او طوری نگاه می کند که ديگه اين دختر از دست رفته است ) ازش چی ديدی ؟ نمی فهمم اون که تو رو تحسين می کنه .
    ادی : منو تحسين نمی کنه کتی .
    کترين : چرا مثل پدرش به تو نگاه می کنه .
    ادی : ( برمی گردد ) کتی
    کترين : چيه ادی ؟
    ادی : می خواهی باهاش عروسی کنی .
    کترين : نمی دونم ، ما فقط با هم می گرديم ، همين . ( به طرف ادی می رود ) تو چه بدی ازش ديدی ادی ؟ ترا به خدا به من بگو ، چی ديدی ؟
    ادی : به تو احترام نمی گذاره .
    کترين : چرا ؟
    ادی : اگه پدرت بود هيچوقت بدون اجازه او نمی گذاشت باهاش اين ور و اون ور بری .
    کترين : اون فکر نمی کرد که برای تو مهم باشه که اجازه بگيره .
    ادی : مهمه ، او براش مهم نيست که اهميت بده . تو متوجه نيستی دختر .
    کترين : نه ، ادی ، اون از هر نظر به من احترام می گذاره ، به تو هم احترام می گذاره . از خيابان که رد می شيم بازوم رو می گيره ، جلوم سر خم می کنه ، تو اون رو خوب نمی شناسی ادی ، منظورم اينه که ...
    ادی : کتی اون فقط به پاسپورتش سر خم می کنه .
    کترين : پاسپورتش ؟
    ادی : اگه به تو ازدواج کنه می تونه توی اين مملکت بمونه و بتعه امريکا بشه . اينه قضيه . ( کترين گيج و تعجب زده ) می فهمی چی بهت می گم ؟ پسره می خواد اوضاع خودش جور بشه ، فکرش اينه .
    کترين : نه من فکر نمی کنم .
    ادی : فکر کن . ديگه نزديک ئه اشکم رو دربياری . چطور نمی فهمی ؟ اون اصلاً مرد کاره ؟ با اولين دستمزدش ژاکت خريد و صفحه موسيقی و يک کفش نوک تيز . در حاليکه بچه های برادرش توی ايتاليا دارن از گشنگی و مرض سل می ميرند. دختر جون اين از اون جوون های بزن و بدن است ، تنها فکرش هم نئون های برادوی ئه . اين جور آدم ها به هيچ کس فکر نمی کنن بجز خودشون . باهاش که ازدواج کردی ديگه نمی بينی اش مگه وقت طلاق !
    کترين : ( به طرف ادی ) ادی ، اون تا حالا يک کلمه هم از پاسپورت و اين چيزها حرف نزده .
    ادی : مگه قراره حرف بزنه .
    کترين : اون حتی فکرش رو هم نمی کنه .
    ادی : خوب هم فکرش رو می کنه . هر آن ممکنه اداره مهاجرت بفهمه و برش گردونه که باز هم تاکسی هل بده .
    کترين : نه ، من باور نمی شه .
    ادی : کتی ، باور کن . به حرف هام توجه کن .
    کترين : نمی خوام ...
    ادی : کتی ، گوش کن ...
    کترين : اون منو دوست داره .
    ادی : ترا به خدا دوباره اين جمله را تکرار نکن . توی اين مملکت اين نوع کلاه برداری از روزی که اداره مهاجرت درست شده رايج ئه .
    کترين : باور نمی کنم . ( به طرف خانه می رود )
    ادی : ( به دنبالش ) باور کن .
    کترين : نه ، بهتره تو هم ادامه ندی .
    ادی : کتی . ( وارد آپارتمان می شوند . نور اتاق نشيمن می آيد . کترين گريه می کند . بتريس که در اتاق نشيمن است مضطرب نگاه می کند . ادی وقتی بتريس را می بيند آمرانه ) چرا تو نصيحت اش نمی کنی ؟
    بتريس : ( عصبی ) کی می خوای تو اين دختر رو به حال خودش بگذاری ؟
    ادی : او پسر آدم خوبی نيست .
    بتريس : ( با ترس و خشمگين ) ولش می کنی يا می خوای اون روی من رو بالا بياری . ( ادی سعی می کند آرام شود . خود را مقصر می داند و از خانه بيرون می رود . کترين می خواهد به اتاق ديگر برود ) کتی ، بالاخره می خواهی چکار کنی ؟
    کترين : نمی دونم .
    بتريس : نگو نمی دونم . تو ديگه بچه نيستی ، می خواهی با خودت چکار کنی ؟
    کترين : ادی به حرف های من توجه نمی کنه .
    بتريس : نمی فهمم ، اون که پدرت نيست . نمی فهمم اينجا چه خبره .
    کترين : چکار کنم ؟ کتک اش بزنم ؟
    بتريس : ببين عزيز من ، تو می خواهی ازدواج کنی يا نمی خواهی ؟ نگرانيت چيه ؟
    کترين : نمی دونم بی . وقتی اينقدر مخالفه لابد کار اشتباهيه .
    بتريس : بشين عزيزم . می خوام يه چيزی بهت بگم ، تا حالا شده يک جوان از تو خوشش بياد و ادی اونو مناسب تو بدونه . شده هان ، نشده ؟
    کترين : ادی می گه رودولفو فقط به فکر پاسپورتش ئه .
    بتريس : اون خيلی چيزهای بيخودی می گه . چی می خواد نمی دونم . اگه يک شاهزاده هم بياد فرق نمی کنه يک بهانه يی می گيره . اينو خودت هم می دونی .
    کترين : آره ، فکر می کنم همينطور باشه .
    بتريس : خب پس چه اهميتی داره ؟
    کترين : چی ؟
    بتريس : که اون چی بگه ؟ تو بايد بيشتر به فکر خودت باشی و راجع به خودت تصميم بگيری . ادی بايد بفهمه که ديگه نبايد به تو امر و نهی کنه .
    کترين : آره ولی چطوری ؟ اون فکر می کنه من بچه ام .
    بتريس : برای اينکه خودت هم مثل بچه ها رفتار می کنی . هنوز با لباس خواب جلوش می آيی .
    کترين : آره ... يادم می ره .
    بتريس : يا وقتی با لباس خواب داره ريش اش رو می زنه لب وان می نشينی و مثل
    بچه ها خودت رو لوس می کنی .
    کترين : من ؟ کی ؟
    بتريس : همين امروز صبح . يا وقتی می آد خونه مثل بچه های ده دوازده ساله می پری بغل اش .
    کترين : خب از ديدنش خوشحال می شم .
    بتريس : ببين عزيزم من دوست ندارم بهت بگم چکار بکن چکار نکن اما ...
    کترين : بايد بهم بگی ، بی ، من حسابی بهم ريختم . ادی تازگی خيلی غمگينه و اين منو اذيت می کنه .
    بتريس : اگه اينقدر اذيت می شی ، آخرش هم بايد پير دختر بمونی .
    کترين : اوه ... نه .
    بتريس : همين ک بهت گفتم . اين مسائل را چندين بار بهت گفتم ، وقتی رفتی سرکار واقعاً خوشحال شدم ، تو نبايد زياد خانه می ماندی ، بايد استقلال پيدا می کردی . تو ديگه يک زن حسابی شدی بايد با يک مرد عاقل زندگی کنی . پس بايد يک جور ديگه رفتار کنی .
    کترين : باشه ، همين کار رو می کنم . يادم می مونه .
    بتريس : به ادی هم همين حرف ها رو زدم . چون فقط رفتار تو نيست که غلطه ، مال اون هم درست نيست .
    کترين : بهش چی گفتی ؟
    بتريس : گفتم که بايد بگذاره تو برای زندگی خودت فکر کنی . اگه فقط به اون می گفتم شايد فکر می کرد دارم سرزنشش می کنم ، شايد هم فکر می کرد حسوديم می شه .
    کترين : حسودی ؟ تو حسودی ات بشه ؟
    بتريس : نه ، فقط می گم شايد اينطوری فکر کند . ( با لبخند ساختگی دست کترين را
    می گيرد ) تو فکر می کنی بهت حسودی ام می شه ؟
    کترين : نه ، تا حالا بهش فکر نکردم .
    بتريس : اگه هم فکر می کردی گناهی نداشتی . ولی من حسود نيستم ... همه چيز درست می شه کتی . فقط بايد به اون حالی کنی که تو يک زن هستی و حالا هم يک پسر خوب گير آوردی و وقت خداحافظی ئه . همين .
    کترين : ( سخت است ) باشه ، اگه بتونم .
    بتريس : می تونی ... می تونی .
    کترين : ( با ترس و اشک هايش در آمده ،مثل اينکه خانواده اش از هم دارد می پاشد ) باشه . ( نور می رود . نور روی الفيری که پشت ميزش نشسته )
    الفيری : همين زمان بود که ادی برای اولين بار آمد پهلوی من . چند سال پيش من در رابطه با يک تصادف وکالت پدرش رو به عهده داشتم و با خانواده اش آشنا شدم . خوب يادمه روزی که آمد دفترم . ( ادی به دفتر الفيری وارد می شود . قيافه ادی داغون است )
    اول فکر کردم مرتکب قتل شده . ( ادی کلاه در دست کنار ميز می نشيند ) اما خيلی زود فهميدم که شهوت آشوب تو تن اش انداخته . ( الفيری مکث می کند و نگاهی به او
    می اندازد گويی ادامه صحبت با ادی است . ) درست متوجه نمی شم چه کاری ازم
    برمی آد ؟ سئوال قانونی داری ؟
    ادی : می خواستم از تو بپرسم .
    الفيری : آخه عاشق شدن يک دختر به يک مهاجر خلاف قانون نيست .
    ادی : آره ، ولی اگه تنها دليل اش گرفتن کارت سبز باشه چی ؟
    الفيری : اولاً مطمئن نيستی ..
    ادی : من اين رو تو چشم هاش می خونم . اون داره به ريش من و دختره می خنده .
    الفيری : ادی من يک وکيلم فقط با مسائلی می تونم کار کنم که قابل اثبات باشه .
    می فهمی ؟ تو می تونی اين مسئله رو اثبات کنی ؟
    ادی : آقای الفيری من می دونم چی تو کله پسره ست .
    الفيری : ادی حتی اگه ثابت هم کنی ...
    ادی : تو بايد به حرف های من گوش کنی ، پدرم هميشه می گفت آقای الفيری مرد زندگيه ...
    الفيری : من فقط يک وکيلم .
    ادی : يک دقيقه به حرف من گوش بده . دارم از قانون حرف می زنم . منظورم اينه که کسی که غير قانونی وارد مملکت شده نبايد پولش رو جمع کنه ؟ از فرداش که خبر نداره ، مگه نه ؟
    الفيری : درسته .
    ادی : ولی اون همه رو خرج می کنه . می ده صحفه و کفش و ژاکت می خره . متوجه منظورم که هستی ، اصلاً هم عين خيالش نيست ، بايد با نقشه برای آينده اش خرج کنه آخه تصميم داره اينجا بمونه .
    الفيری : خب که چی ؟
    ادی : چيزی که بهت می گم بين خودمون می مونه ، نه ؟
    الفيری : حتماً .
    ادی : به کسی نمی گين که ؟ دوست ندارم راجع به کسی اينطوری حرف بزنم . حتی به زنم هم نگفتم .
    الفيری : چی رو ؟
    ادی : ( نفسی تازه می کند و اطراف نگاه می کند ) اوضاع خيلی خوب نيست .
    الفيری : منظورت چيه ؟
    ادی : کارش درست نيست .
    الفيری : نمی فهمم .
    ادی : ( جابجا می شود ) هيچوقت حسابی بهش نگاه کردين ؟
    الفيری : تا اونجا که يادم می آد نه .
    ادی : بوره ... بولونده . مثل پلاتين . فهميدين که .
    الفيری : نه .
    ادی : فوت اش کنی می ره هوا .
    الفيری : خب معنی اين نيست که ....
    ادی : صبر کن بگم . اون آواز می خونه خب ؟ البته به نظر من اشکالی نداره ، فقط گاهی يک نت را می اندازه خب ؟ يعنی می خوام بگم زير می خونه ، منظورم رو متوجه شدين؟
    الفيری : يعنی تنور .
    ادی : می دونم تنور چيه آقای الفيری . اين که می خونه تنور نيست . اگه شما وارد خانه ما بشويد و ندونيد کی می خونه فکر می کنی صدای زنه .
    الفيری : خب باشه . ولی بازم ...
    ادی : آقای الفيری يک دقيقه صبر کن تا بگم . دارم سعی می کنم منظورم رو براتون روشن کنم . چند شب پيش از دختر خواهر زنم لباسی که براش کوچک شده بود را گرفت و پهن کرد روی ميز و قيچی انداخت توش ، يک ، دو ، سه يه لباس نو اومد بيرون . اينقدر آدم ظريف و شيرينی ئه مثل فرشته . می تونی ببوسيش از بس ناز و ظريفه .
    الفيری : گوش کن ادی ...
    ادی : آقای الفيری روی اسکله همه بهش می خندند . من خجالت می کشم ، بهش می گن عروسک کاغذی . تازگی ها هم صداش می کنن پسره بلونده . برادرش فکر می کنه چون آدم شوخی ئه اين لقب ها رو بهش می دن . نمی خوان واضح بگن ... خب می دونن از بستگان منه ، می دونن اگه انگی بهش ببندند با من سروکار دارن . اما من می دونم به چی می خندند . به همين دليل هم وقتی يادم می آد يک همچين جوانی دست اش رو گردن اون دختر می اندازه می خوام ... می خوام بگم ... ديوونه می شم . من برای اون دختر زحمت کشيدم حالا آقا می خواد ...
    الفيری : ادی ببين ، من هم بچه دارم و حالت رو می فهمم اما قانون خيلی دقيق عمل
    می کنه . قانون نمی آد ...
    ادی : ( خشمگين ) يعنی قانونی نيست که يک بچه مزلف رو که غير قانونی هم هست رو جلوش رو بگيره که با دختر مردم عروسی نکنه .
    الفيری : نه ادی قانون کاری برايت نمی تونه بکنه .
    ادی : ولی اگه مرد نباشه چی ؟ بازم می گين ...
    الفيری : هيچ کاری نمی تونی بکنی . باور کن .
    ادی : هيچ .
    الفيری : اصلاً . فقط يک ايراد قانونی داره .
    ادی : چی ؟
    الفيری : غير قانونی بودنش در اين کشور . ولی فکر نکنم تو بخوای از اين راه وارد بشی . هان ؟
    ادی : يعنی می گين ؟
    الفيری : غير قانونی وارد شده .
    ادی : خدای من نه . هيچوقت همچين کاری نمی کنم . يعنی ...
    الفيری : خب پس گوش بده .
    ادی : آقای الفيری حرف های شما رو نمی تونم باور کنم ، يعنی بالاخره يک راه ديگه يی بايد وجود داشته باشه .
    الفيری : نداره . می فهمم همه بالاخره يکی رو دوست دارن ، زن ، بچه ، اما بعضی
    وقت ها اين علاقه اينقدر زياده که می تونه درد سر درست کنه . آدم جون می کنه و بچه بزرگ می کنه . بچه خودش يا خواهر زنش ، بعداً متوجه می شه که زيادی دوستش داره . می فهمی که چی می گم ؟
    ادی : يعنی چی ؟ نبايد بهش می رسيدم ؟
    الفيری : چرا ، ولی تا کی ادی ؟ بچه بزرگ می شه بايد بره دنبال زندگيش . پدر هم بايد ياد بگيره که بگذار بره . تو وظيفه ات رو انجام دادی ، حالا نوبت اونه که برای خودش آينده بسازه . براش آرزوی خوشبختی کن و بگذار راهش را پيدا کنه . ( مکث ) اين کار را بکن . هيچ راه قانونی وجود نداره ، سعی کن بفهمی .
    ادی : يعنی حتی اگه پسره قرتی و ...
    الفيری : از دست تو کاری ساخته نيست . ( ادی بلند می شود )
    ادی : تاشه ، ممنون ... ممنون .
    الفيری : حالا می خواهی چکار کنی ؟
    ادی : ( نوميد ) چی کار می تونم بکنم ؟ من يک احمقم ، يه احمق چکار می تونه بکنه . بيست سال جون کندم که يه بچه قرتی بياد و اون رو ببره . وقتی که يک کشتی توی بندر نبود من خستگی درنمی کردم ، وقتی توی اسکله کشتی وای نمی ايستاد من رفتم هوبرکن ، استاتن ايلند ، وست سايد ، جرسی ، همه جا کار کردم چون به خواهر زنم قول داده بودم بچه اش رو بزرگ کنم . خودم و زنم نمی خورديم که اون راحتی داشته باشه . چه روزهايی رو از گرسنگی توی خيابان راه رفتم . ( عصبی تر ) حالا بايد بنشينم تماشا کنم که يک توله سگ قرتی که معلوم نيست از کدوم جهنمی آمده هرکاری خواست بکنه . خانه خودم رو در اختيارش گذاشتم ، پتوی من رو روش می کشه ، اون وقت دخترم رو قر
    می زنه . دزد بی شرف ، دست های کثيف اش رو می ذاره روی بدن او ... ( خيلی کلافه )
    الفيری : ادی حالا ديگه اون برای خودش زنی شده .
    ادی : داره از من می دزدت اش .
    الفيری : خب می خواد باهاش عروسی کنه . با تو که نمی تونه عروسی کنه می تونه ؟
    ادی : چی داری می گی . ازدواج با من يعنی چی ؟
    الفيری : بهر حال من نظرم رو گفتم ادی .
    ادی : خوب متشکرم . متشکرم . فقط دلم شکسته می فهميد که ؟
    الفيری : آره . می فهمم ... اما اين فکرها رو از سرت بيرون کن .
    ادی : من ... ( کم مانده گريه کند ) همين روزها می آم سراغت .
    الفيری : ( روی نيمکت می نشيند ) يک موقع وقتشه که زنگ خطر رو بکشی ولی چون اتفاقی نيافتاده نمی شه . می دونستم ، از شروع می تونستم آخر داستان رو حدس بزنم . معما غير قابل حل نبود . قدم به قدم مشخص بود که چی پيش خواهد آمد . و اينکه ادی از کجا شروع می کنه . می دونستم کجا تمومش می کنه . بعد از ظهرها اينجا می نشستم و از خودم می پرسيدم چرا آدم باهوشی مثل من قدرت جلوگيری از اين ماجرا رو نداره . حتی رفتم پهلوی خانم پيری که در همسايگی ما زندگی می کنه ، پيرزن فهميده ايه ، داستان رو گفتم . سری تکان داد و گفت براش دعا کن . من هم کردم و همين جا منتظر نشستم . ( نور از الفيری به داخل آپارتمان می رود . دور ميز شام . آخر شام )
    کترين : می دونی کجا رفتن ؟
    بتريس : کجا ؟
    کترين : يک دفعه رفتن آفريقا . اونم با قايق ماهيگيری . ( ادی او را نگاه می کند ) واقعيته ادی . ( بتريس با ظرف ها به آشپزخانه می رود )
    ادی : من که حرفی نزدم . ( به طرف صندلی گهواره ای می رود و روزنامه ای
    برمی دارد )
    کترين : اما من استاتن آيلند رو هم نديدم .
    ادی : ( می نشيند و شروع به خوندن روزنامه می کند ) چيزی از دست ندادی . ( سکوت . بقيه بشقاب ها رو کترين بيرون می برد ) چقدر طول کشيد که به آفريقا رسيدی؟
    مارکو : دو روز .
    رودولفو : يک دفعه هم رفتيم يوگوسلاوی .
    ادی : ( به رودولفو ) توی اون قايق ها دستمزد خوبه . ( بتريس وارد می شود . با رودولفو بقيه سفره را جمع می کنند )
    مارکو : اگر ماهی بگيرن آره .
    رودولفو : اونها قايق های خانوادگی هستند . ما که تو فاميل مون کسی قايق نداشت فقط وقتی يکی شون مريض می شد از ما استفاده می کردن .
    بتريس : من نمی فهمم مارکو . يک اقيانوس پر از ماهی دارين بازم مردم گرسنه ان .
    ادی : قايق می خواد ، تور می خواد ، پول لازمه .
    بتريس : ( کترين وارد می شود ) نمی تونستن از ساحل ماهی گير بيارن ؟ توی ساحل کانی ماهی فراوونه .
    مارکو : ساردين .
    ادی : ( می خندد ) با تور چطوری ساردين می گيرن ؟
    بتريس : نمی دونستم اونها ساردين ان . ( به کترين ) اونها ساردين ان .
    کترين : آره . تا اقيانوس آفريقا دنبال شان می کنن . ( می نشيند و به مجله ها نگاه
    می کند . رودولفو هم همين کار را می کند )
    بتريس : خنده داره چطوری ساردين تو اقيانوس شنا می کنه . ( با بشقاب ها خارج
    می شود )
    کترين : مثل پرتقال و ليمو روی درخت ان . ( به ادی ) می تونی فکر کنی پرتقال و ليمو روی درخت .
    ادی : هان . خنده داره . ( به مارکو ) شنيدم پرتقال ها رو رنگ می کنن که نارنجی بشن . ( بتريس وارد می شود )
    مارکو : رنگ می کنن ؟
    ادی : آره ، شنيدم پرتقال های سبز رو نارنجی می کنن .
    مارکو : تو ايتاليا پرتقال ها نارنجی يه .
    رودولفو : ليمو سبزه .
    ادی : ( دلخور ) می دونم ليمو سبزه . گفتم پرتقال رو رنگ می کنن کاری به ليمو نداشتم .
    بتريس : ( می خواهد موضوع را عوض کند ) مارکو کل پول به دست زنت می رسه ؟
    مارکو : آره ، برای پسرم دارو خريده .
    بتريس : پس نگرانی ات کم شده .
    مارکو : آره ، ولی دلم خيلی براشون تنگ شده .
    بتريس : اميدوارم مثل بقيه پول هاتون رو خرج نکنين که بتونين برگردين .
    مارکو : می دونم . تو شهر ما خيلی بچه ها باباشون رو نديدن . ولی من برمی گردم . شايد تا سه چهار سال ديگه .
    بتريس : بد نيست مقداری از پولت رو اينجا نگه داری چون زنت ممکنه فکر کنه اينجا پول راحت بدست می آد و همه را خرج کنه .
    مارکو : نه ، اون پس انداز می کنه . من همه پولم رو می فرستم . زنم خيلی تنها شده . ( با خجالت لبخند می زند )
    بتريس : بايد زن خوش قيافه ای باشه . آره شرط می بندم .
    مارکو : ( از شرم سرخ می شه ) نه ، ولی منو می فهمه .
    رودولفو : زن باهوشی ئه .
    ادی : مطمئناً وقتی برگردين کلی سوپرايز دارين .
    مارکو : سوپرايز ؟
    ادی : ( می خندد ) وقتی بچه ها رو شمردی می بينی دو تا کوچولو اضافه شده .
    مارکو : نه ... زنها پای شوهرهاشون می نشينند ، بيشترشون . سوپرايز خيلی کمه .
    رودولفو : اوه ... نه . اينقدر آزادی نيست .
    ادی : اينجا هم اينقدرها که تو فکر می کنی آزادی نيست . آدم های ناوارد زياد ديدم که توی دردسر افتادند . فکر کردن اگه دختری پارچه يی روی سرش نمی اندازه يعنی آزاده که هر کاری خواست بکنه . نه جانم ، اينجا هم خانواده ها برای دخترهايشان سختگيری می کنن .
    رودولفو : من هميشه احترام ...
    ادی : می دونم . ولی در شهر خودت به راحتی دختری رو باخودت نمی کشی اين ور و اون ور ، بدون اجازه . می فهمی که چی می گم . اينجا آزادی معنی اش اين نيست . درست می گم مارکو .
    مارکو : بله .
    بتريس : خب وبی رودولفو هم دخترمون رو همينطوری با خودش نکشيده اين ور و اون ور .
    ادی : می دونم . ولی بعضی از مردها نظرهای اشتباه پيدا می کنن .
    رودولفو : من نبه کترين احترام می گذارم ادی ، من کار بدی کردم ؟
    ادی : ببين بچه ، من باباش نيستم ، فقط شوهر خاله اشم .
    بتريس : خب پس شوهر خاله اش بمون . ( ادی به او نگاه تند دارد ) منظورم اينه که ...
    مارکو : نه بتريس ، رودولفو اگه کار اشتباهی می کنه بايد بهش گفت ( به ادی ) خطايی ازش سر زده ؟
    ادی : خب مارکو ، تا وقتی او نيامده بود کترين هيچوقت تا 12 شب بيرون نمی موند .
    مارکو : ( به رودولفو ) از اين به بعد زودتر می آيی خونه .
    بتريس : ( به کترين ) مگه نگفتی فيلم طولانی بود هان ؟
    کترين : چرا .
    بتريس : خب بهش بگو فيلم دير تموم شد .
    ادی : ببين بی ، رودولفو خيال می کنه که کترين هر شب تا صبح بيرون می مونده .
    مارکو : رودولفو شب ها زود بيا خونه .
    رودولفو : ( خجالت می کشد ) باشه ، حتماً . ولی من که نمی تونم تمام مدت خونه باشم .
    ادی : ببين بچه من فقط راجع به کترين حرف می زنم . برای خودت هم درست نيست ، هرچه بيشتر بيرون باشی بيشتر ديده می شی . ( به بتريس ) يعنی اگه مثلاً يک ماشين بهش بزنه يا همچين چيزی ، کاغذهای قانونی اش رو بخوان ، بخوان بدونن اون کيه ...
    بتريس : خب روز هم ممکنه همچين اتفاقی بيافته .
    ادی : ( با عصبانيت فرياد می زند ) بله ، ولی رودولفو هم نبايد دنبال يک اتفاق باشه . اگه آمده اينجا کار بکنه پس کار کنه . اگه آمده خوش گذرانی می تونه بيست و چهار ساعت بيرون باشه . ( به مارکو ) ولی گويا شما آمدين اينجا که زندگی خانواده تون رو سروسامان بدين . مگه نه ؟ می فهمی چی می گم هان ؟
    مارکو : من معذرت می خوام .
    ادی : يعنی من اينطور فکر کردم .
    مارکو : بله درسته ، ما برای کار آمديم .
    ادی : خب حرف من هم همينه ( ادی روزنامه دست می گيرد و روی صندلی تکان
    می خورد . سکوت ناخوشايندی حکم فرماست . کترين صفحه می گذارد . عروسک کاغذی )
    کترين : ( ناراحت ) رودولفو می رقصی ؟ ( ادی از تعجب خشک اش زده )
    رودولفو : نه من ... من خسته ام .
    بتريس : پاشو ... پاشو برقص .
    کترين : دِ پاشو برقص ديگه . ببين چه آهنگ قشنگيه . ( دست او را می گيرد . رودولفو خشک و سرد . نگاه ادی را از پشت سر حس می کند و می رقصد )
    ادی : ( به کترين ) صفحه جديده ؟
    کترين : نه همون ئه که آن روز خريديم .
    بتريس : همه اش سه تا صفحه خريدن . ( ادی روی اش را برمی گرداند . مارکو انتظار می کشد و بتريس از رقص آنها لذت می برد . )
    بتريس : مسافرت با کشتی های ماهی گيری بايد خيلی جالب باشه . دلم می خواست باهاشون يک مسافرت به همه کشورها می کردم .
    ادی : آره .
    بتريس : ( به مارکو ) ولی شرط می بندم که زن ها نمی رن .
    مارکو : نه ، با قايق سخته .
    بتريس : غذا چی ؟ می خوريد ؟
    مارکو : وضع غذا توی اون قايق ها خوبه ، بخصوص وقتی رودولفو باهامون بود . همه چاق می شدند .
    بتريس : رودولفو بلده غذا درست کنه ؟
    مارکو : معلومه ، خيلی هم خوب ، برنج ، پاستا ، ماهی همه چی بلده .
    ادی : ( روزنامه اش را پايين می آورد ) پس ايشون آشپزی هم بلده . ( به رودولفو نگاه می کند ) آواز می خونه ، غذا می پزه .
    بتريس : چه خوب ، اين جور مردها درنمی مونن . به راحتی می تونن زندگی شون رو بچرخونن .
    ادی : خيلی جالبه . هم آواز می خونه هم غذا می پزه ، خياطی هم که می کنه .
    کترين : به اين جور مردها دستمزدهای زيادی می دن . سرآشپز همه ی هتل های بزرگ مرد هستن . تو روزنامه خوندم .
    ادی : من هم همين رو می گم . ( همچنان که می رقصند )
    کترين : آره منم .
    ادی : ( به بتريس ) مرد خوشبختی ئه . باور کن ( مکث ) برای همين هم کنار آب جاش نيست . ( هر دو از رقص باز می ايستند . رودولفو گرام را خاموش می کند ) چون مثل من نيست ، من نه غذا بلدم نه آواز می خونم ، نه لباس می دوزم . برای همين کنار آبم . ( هل می شود ) اگه بلد بودم حالا يک جای ديگه بودم ، مثلاً تو مغازه لباس فروشی . مارکو ، شنبه ديگه بريم بوکس تماشا کنيم ، هان ؟ تا حالا بوکس ديدی ؟
    مارکو : فقط بو فيلم ها .
    ادی : ( به طرف رودولفو ) تو هم بيا ، بهت ياد می دم ، بليت اش با من .
    رودولفو : چرا که نه .
    کترين : قهوه می خورين ؟
    ادی : آره درست کن . خوب و قوی . ( کترين گيج و منگ به آشپزخانه می رود . ادی مشت ها را گره کرده به طرف مارکو ) الان يک مسابقه واقعی نشونت می دم . گفتی بوکس کار نکردی هان ؟
    مارکو : نه هيچوقت .
    ادی : ( به رودولفو ) تو چی ؟ کار کردی ؟
    رودولفو : نه .
    ادی : پس بيا تا يادت بدم .
    بتريس : بوکس به چه دردش می خوره ؟
    ادی : اين چه حرفی ئه . امروزه هر کسی بايد بتونه از خودش دفاع کنه . خب رودولفو می خوام ضربه چپ و راست رو نشونت بدم .
    بتريس : برو رودولفو ، ادی بوکسور خوبيه ، می تونه يادت بده .
    رودولفو : ( مضطرب ) آخه من نمی دونم چطوری ... ( به طرف ادی می رود )
    ادی : دست هات رو بگير بالا ، اينطوری هان ، خيلی خوب . دست چپ بالاتر ... اينطوری ( با ملايمت دست چپ خود را به صورت رودولفو نزديک می کند ) فهميدی ؟ حالا تنها کاری که بايد بکنی اينه که ضربه هام رو رد کنی . وقتی اينطوری حمله
    می کنم . ( رودولفو ضربه چپ اورا دفع می کند ) هی بچه خوبه . ( رودولفو می خندد )
    رودولفو : نمی خوام به شما ضربه بزنم .
    ادی : ناراحت من نباش . بزن ، تا نشونت بدم چطوری دفاع کنی . ( رودولفو با خنده به او ضربه می زند ، بقيه می خندند ) همينه ، درسته ، ( رودولفو با اطمينان بيشتری ضربه می زند ) خيلی خوبه ...
    بتريس : کارت خوبه .
    ادی : پس چی ، بوکسور خوبيه . بچه بزن ، بازم ، نترس . ( رودولفو با اطمينان بيشتری به چانه ادی ضربه می زند و صورت او خراش برمی دارد ) همينه پسر ... درسته .
    کترين : ( از آشپزخانه وارد می شود . نگران ) چکار می کنين ؟
    بتريس : داره بوکس يادش می ده . باهوشه داره ياد می گيره .
    ادی : آره ، حرف نداره . ( رودولفو ضربه ديگری می زند ) هان همين . حالا صبر کن که نوبت منه ، خارجی . ( با دست چپ فريب اش می دهد و با دست راست ضربه
    می زند و رودولفو نقش زمين می شود . مارکو بلند می شود . کترين به طرف رودولفو می رود )
    کترين : ادی .
    ادی : چيه ؟ من کاری اش نکردم . کاری کردم بچه ؟
    رودولفو : نه چيزی نشد . ( با لبخند متظاهرانه ) غافل گير شدم .
    بتريس : ( ادی را به طرف صندلی می کشد ) بس ئه ادی . هر چند رودولفو کارش خوب بود .
    ادی : آره ( دست هايش را بهم می مالد ) بوکسور خوبی می شه . مارکو بازم يادش
    می دم . ( مارکو با ترديد ، با سر تشکر می کند )
    رودولفو : رقص کترين ، بيا برقصيم . ( دست کترين را می گيرد و به طرف گرام می روند . آهنگ عروسک کاغذی پخش می شود . همديگر را در آغوش گرفته می رقصند . ادی روی صندلی نشسته و به فکر فرو رفته . مارکو صندلی اش را نزديک صندلی ادی می کند و با بتريس همديگر را نگاه می کنند )
    مارکو : می تونی اين صندلی رو بلند کنی ؟
    ادی : منظورت چيه ؟
    مارکو : از پايه . ( با يک دست از پايه صندلی را می گيرد )
    ادی : معلومه . اين که کاری نداره . ( به طرف صندلی می رود زانو می زند پايه صندلی را می گيرد . چند سانتی بلند می کند و صندلی را زمين می گذارد ) اوه سخت ئه ، تا حالا نمی دونستم . ( دوباره سعی می کند که بلند کند ، نمی تواند ) نمی شه چون وزن صندلی می افته رو زاويه .
    مارکو : تماشا کن . ( زانو می زند ، با فشار آهسته صندلی را بلند می کند و بالا می برد . جوان ها رفص خود را قطع می کنند . مارکو رودر روی ادی ايستاده و صندلی مانند اسلحه يی بالای سر ادی . نگاه عصبی مارکو به خنده پيروزمندانه تبديل می شود . و لبخند ادی محو می شود )






    صحنه دوم
    ( نور روی الفيری که پشت ميز نشسته )
    الفيری : بيست و سوم دسامبر ، يه صندوق ويسکی اسکاچ موقع تخليه گم شد . چون يک صندوق ويسکی اسکاچ جون می ده برای بيست و سوم دسامبر . اون روز تو اسکله ی چهل و يک برف نبود ولی سرد بود . بتريس رفته بود خريد . مارکو سرکار بود . پسر جوان آن روز کار گير نياورده بود . کترين بعدها به من گفت اونروز ، اولين بار بود که اونها توی خونه تنها بودند .
    ( نور آپارتمان . الگوی کاغذی روی ميز پهن است . رودولفو کارکردن کترين را تماشا می کند )
    کترين : گرسنه يی ؟
    رودولفو : گرسنه خوردن نه . ( مکث ) کترين تقريباً 300 دلار پول دارم .
    کترين : خوبه .
    رودولفو : ديگه نمی خواهی راجع به اش صحبت کنيم .
    کترين : حرف زدنش که اشکالی نداره .
    رودولفو : از چی نگرانی ؟
    کترين : من ... من می خواستم ازت بپرسم ... بپرسم ؟
    رودولفو : همه جواب ها توی چشم هامه کترين . ولی اين اواخر اصلاً به چشم های من نگاه نمی کنی . مرموز شدی . ( کترين بنظر می آيد که از سئوالی صرف نظر کرده ) چی می خواهی بپرسی ؟
    کترين : فرض کنيم من دوست دارم تو ايتاليا زندگی کنم .
    رودولفو : ( می خندد ) می خواهی با يک آدم پولدار عروسی کنی .
    کترين : نه ، ما ، من وتو .
    رودولفو : ( لبخند از لب اش می رود ) کی ؟
    کترين : خب ... بعد از اينکه ازدواج کرديم .
    رودولفو : ( با تعجب ) می خوای ايتاليايی بشی ؟
    کترين : نه ، ولی می شه بی اينکه ايتاليايی بود اون جا زندگی کرد . امريکايی اونجا زياد هستن .
    رودولفو : برای هميشه ؟
    کترين : آره .
    رودولفو : شوخی می کنی ؟
    کترين : نه ، جدی می گم .
    رودولفو : ( به طرف او می رود ) کترين اگه همينطوری ، بدون پول تو رو ببرم اونجا ، می گن رودولفو ديوونه شده ، دکتر و کشيش خبر می کنن .
    کترين : می دونم ، ولی فکر می کنم اونجا خوش بخت تر بشيم .
    رودولفو : خوش بخت تر ؟ خوب چی بخوريم ؟ يعنی خرج مون چی ؟
    کترين : شايد تونستی خوانندگی کنی . شايد تو رم يا هر جای ديگه .
    رودولفو : رم ؟ رم پر خواننده است .
    کترين : خوب من کار می کنم .
    رودولفو : کجا ؟
    کترين : خدای من ، بالاخره يه جايی کار می کنم ديگه .
    رودولفو : هيچ جايی نيست که تو کار کنی ، هيچ جا . من چطور تو رو از يک مملکت آباد ببرم به يک مملکت فقير ... حرف حساب ات چيه ؟ اگه اين کار رو بکنم ، زيبايی ات رو ازت گرفتم . در عرض دو سال قيافه ات عين پيرزن های گرسنه می شه . وقتی
    بچه های برادرم گريه می کنن بهشون آب با يک تکه استخون می دن ، باورت می شه .
    کترين : ( آرام ) اينجا از ادی می ترسم . ( مکث )
    رودولفو : ولی اينجا نمی مونيم . وقتی تبعه شدم همه جا می تونم کار کنم . کار خوب ، خانه خوب ، کترين اگه ترس از گير افتادن نبود دنبال خيلی کارهای بهتر می رفتم.
    کترين : ( خود را باخته ) يه چيزی ازت می پرسم . بگو ببينم رودولفو اگه مجبور بوديم بريم ايتاليا زندگی کنيم تو حاضر بودی با من ازدواج کنی ؟
    رودولفو: اين سئوال توئه يا اون ؟
    کترين : می خوام بدونم . جدی می گم رودولفو.
    رودولفو : رفتن با دست خالی ؟
    کترين : آره .
    رودولفو : نه ( کترين با چشم های گشاد به او نگاه می کند )
    کترين : نه ؟
    رودولفو : من با تو ازدواج نمی کنم که ايتاليا زندگی کنيم . من می خوام تو زنم باشی و من تبعه آمريکا باشم . بهش بگو ، اگه نمی گی خودم می گم . در ضمن اين رو هم به خودت و هم به اون بگو ، نه من گدام و نه تو اسبی که به يه مهاجر صدقه بدين .
    کترين : خيلی خوب ، حالا چرا عصبانی شدی ؟
    رودولفو : عصبانی هستم . تو فکر می کنی من اينقدر از زندگی نااميدم . برادرم شايد . اما من نه . خيال می کنی برای امريکايی شدن يک عمر زنی رو که دوست ندارم رو دنبال خودم می کشم . فکر می کنی تو ايتاليا ساختمان بلند نيست ، نئون قشنگ ،
    خيابان های پهن ، پرچم ، ماشين نداريم . چرا فقط کار کمه . من فقط می خوام امريکايی بشم که بتونم کار کنم ، تنها حسن اينجا همينه ، کار . چطوری می تونی به من اينطوری توهين کنی کترين ؟
    کترين : منظورم ...
    رودولفو : قلبم می ايسته برای نگاه کردن به تو . چرا اينقدر از اون می ترسی ؟
    کترين : نمی دونم ( با بغض )
    رودولفو : به من اعتماد می کنی کترين ... ؟
    کترين : فقط اينه که من ... اون به من خيلی خوبی کرده ، تو نمی شناسيش . اون هميشه بهترين مرد برای من بوده . حالا مرتب منو آزار می ده ، ولی قصد بدی نداره . من
    می دونم ، از خودم خجالت می کشم اگه اذيت اش کنم . هميشه فکر می کردم اگه ازدواج کنم چقدر تو عروسی من خوشحال می شه و می خنده . ولی حالا همه اش عصبی و بداخلاق شده . فقط برای اينکه آرام اش کنی بهش بگو می ريم ايتاليا زندگی می کنيم . شايد بهت اعتماد پيدا کنه . من دلم می خواد اون خوشحال باشه . من اون رو خيلی دوست دارم . طاقت ديدن اش رو اينطوری ندارم .
    رودولفو : کترين ... دختر کوچولو .
    کترين : دوست دارم رودولفو ، عاشق ات هستم .
    رودولفو : پس چرا می ترسی ؟ می ترسی کتک ات بزنه ؟
    کترين : بهم نخند ، من يک عمر اينجا زندگی کردم ، هر روز ديدمش صبح که می رفت شب که برمی گشت ، فکر می کنی می شه برگشت و همه چيز رو ناديده گرفت ؟ بهش بگم تو هيچ چی نيستی ديگه ، هيچ اهميتی نداری ؟
    رودولفو : می دونم ، ولی ...
    کترين : تو نمی دونی ، نه تو و نه هيچکس ديگه . من ديگه بچه نيستم خيلی بيشتر از اون که ديگرون فکر می کنن می فهمم . بتريس به من می گه سعی کن مثل يک زن رفتار کنی ولی ...
    رودولفو : خب ؟
    کترين : پس چرا خودش مثل يک زن رفتار نمی کنه . اگه من زن کسی بودم به جای اينکه هی ازش ايراد بگيرم سعی می کردم خوشحالش کنم . ادی اگه از چيزی ناراحت باشه من از صد متری می فهمم و می دونم يکی رو می خواد باهاش درد دل کنه .قبل از اينکه بگه می فهمم گرسنه يا تشنه س ، يا آبجو می خواد يا که پاش اذيت اش می کنه . من اون رو خيلی خوب می شناسم و می فهمم . چطوری باهاش مثل يک غريبه رفتار کنم ، چرا ؟ چرا بايد اين کار رو بکنم ؟
    رودولفو : کترين ، فرض کن يک پرنده کوچولو گرفتی و تغذيه اش کردی ، بزرگش کردی ، بعد بخواد بره برای خودش آزاد بگرده ، درسته که نگذاری ، من نمی گم ادی رو اذيت کن ولی خب تو هم بايد بری دنبال سرنوشت خودت ، مگه نه کترين ؟
    کترين : بغلم کن .
    رودولفو : ( اورا بغل می کند ) اوه کوچولوی من .
    کترين : بهم بگو چکار کنم ؟ ( گريه می کند ) من هيچ چيز نمی دونم ، بگو .
    رودولفو : الان هيچ کس نيست بيا بريم تو ... ( به اتاق خواب اشاره می کند ) ديگه ام گريه نکن .
    ( نور خيابان . ادی پيلی پيلی می خورد . مست . از پله ها بالا می رود وارد خانه می شود . به دور و ور نگاه می کند . از جيب اش يک بطری مشروب در می آورد وروی ميز می گذارد و يک بطری ديگه از جيت ديگر و سومی از جيب کت . الگو کاغذی را روی ميز می بيند به طرف آن می رود و دست می کشد )
    ادی : بتريس ( به طرف آشپزخانه می رود ) بتريس ، بتريس .
    کترين : ( از اتاق خواب بيرون می آيد . در زير نگاه ادی لباس خود را مرتب می کند ) زود آمدی .
    ادی : بخاطر کريسمس رود تعطيل شديم . ( به الگو اشاره دارد ) رودولفو داره برات لباس می دوزه .
    کترين : نه ، خودم دارم بلوز می دوزم . ( رودولفو ظاهر می شود . با ديدن او ادی عصبی ، دست هايش می لرزد . رودولفو سر تکان می دهد )
    رودولفو : بتريس رفت برای مادرش کادو بخره . ( مکث )
    ادی : اسباب هات رو جمع کن ، آشغال هات رو بردار و بزن به چاک . ( کترين به طرف اتاق خواب می رود . ادی بازو اورا می گيرد ) تو کجا می ری ؟
    کترين : ( از وحشت می لرزد ) فکر می کنم منم ديگه بايد از اينجا برم ادی .
    ادی : نه ، تو جای نمی ری ، اون می ره .
    کترين : ديگه اينجا جای من نيست . ( دستش را از دست ادی در می آورد و عقب عقب به سمت اتاق خواب می رود ) متأسفم ادی ( چشم اش به چشم اشک الود ادی می افتد ) گريه نکن ، دور نمی رم . بازم می بينمت . فقط اينجا ديگه نمی تونم بمونم . ( گريه کنان )
    می دونی که نمی تونم ... برام دعا کن ، دعا کن خوشبخت بشم . اوه ادی اينطوری نباش . ادی : تو جای نمی ری .
    کترين : ادی ، من ديگه بچه نيستم . ( ادی اورا به طرف خود می کشد و يک بار لبان اورا می بوسد )
    رودولفو : نه ( دست ادی را می کشد ) بسه ، بهش بی احترامی نکن .
    ادی : ( دست اورا می پيچاند ) چيزی می خواستی ؟
    رودولفو : بله ، اون قراره زن من بشه ، زن من .
    ادی : اون وقت قراره شما چی اون بشی ؟
    رودولفو : نشونت می دم چی می شم .
    کترين : تو بيرون منتظر باش . باهاش بحث نکن .
    ادی : بيا نشونم بده چی قراره بشی . نشونم بده .
    رودولفو : ( عصبی ) اينطوری با من حرف نزن . ( روی او می پرد . ادی بازوهايش را می گيرد ، می خندد . ناگهان اورا می بوسد )
    کترين : ادی ولش کن . می شنوی چی می گم ، ولش کن . می کشمت . ( کترين به صورت ادی چنگ می زند . ادی رودولفو را رها می کند و با اشک و خنده تمسخر آميز به رودولفو نگاه می کند . رودولفو خشک اش زده . هر کدام منتظر حمله ديگری هستند )
    ادی : ( به کترين ) می بينی ؟ ( به رودولفو ) تا فردا بهت وقت می دم بچه . به سلامت . تنها می شنوی ، تنها ؟
    کترين : من با اون می رم .
    ادی : نه با اون نه . ( کترين ترسيده . ادی می نشيند و نفس نفس می زند ) يه کاری نکن به کله ام بزند ... کترين تو هم مواظب رفتارت باش . حق بود می انداختن ات توی آب ، ولی دلم برات سوخت ( تلو تلو خران به طرف رودولفو ) از اينجا می ری ، ديگه دست بهش نمی زنی ، يا اينکه می خوای با لگد پرت ات کنم بيرون . ( از آپارتمان خارج
    می شود . نور روی الفيری می رود )
    الفيری : 27 دسامبر ديدمش ، معمولاً بعد از ساعت 6 می رم خانه . ولی اون روز داشتم از پنجره به خليج نگاه می کردم که وارد دفتر شد ، فهميدم برای چی منتظر بودم . اگه تعريف کردن اين ماجرا مثل يک خوابه ، پس واقعاً خواب ديدم . تو اين دو دفعه ای که با هم حرف زديم ، چند دفعه احساس کردم خشک ام زده و قدرت حرکت ندارم . ( ادی وارد می شود . کلاه از سر برمی دارد روی صندلی می نشيند ) بيشتر به جای گوش دادن به حرف هاش به چشم هاش نگاه کردم . يادم نيست چی گفتيم ، اما نگاهش ... مثل دو تا غار بود ، خواستم پليس خبر کنم ولی هنوز اتفاقی نيفتاده بود ، هيچ اتفاقی ... ( صحبت اش را قطع می کند . به طرف ادی ) پس نمی خواد بره ؟
    ادی : زنم يک اتاق توی طبقه بالا منزل مان براشان ديده ، خانه يه خانم پير .
    الفيری : مارکو چی می گه ؟
    ادی : فقط يک گوشه می نشينه ، حرف نمی زنه .
    الفيری : شايد هنوز بهش نگفته چی شده ؟
    ادی : نمی دونم . مارکو اهل حرف نيست .
    الفيری : زنت چی می گه ؟
    ادی : ( علاقه ای به دنبال کردن اين مطلب ندارد ) هيچکس حرفی نمی زنه .
    الفيری : آخه تو که هنوز چيزی رو نتونستی در موردش ثابت کنی . فقط اينکه اون اينقدر قوی نبوده که از دستت فرار کنه . اين که دليل نشد .
    ادی : من می دونم که اون مرد نيست . يک موش لاغر مردنی هم اگه بخواد می تونه باهات بجنگه اما اون آن طوری که بايد نجنگيد . آقای الفيری من می دونم . اون مرد نيست .
    الفيری : ادی چرا اون کار رو کردی ؟
    ادی : می خواستم به کترين نشان بدم که پسره چيه . اون بايد می ديد . تن مادرس توی گور می لرزه ... حالا چکار کنم ؟ بگو چکار کنم ؟
    الفيری : کترين واقعاً به تو گفت می خواد با پسره ازدواج کنه ؟
    ادی : آره ، حالا من چکار کنم ؟
    الفيری : ببين اين آخرين حرف منه . قانوناً تو حقی اين ميان نداری . نمی تونی جلوش رو بگيری . اون به سن قانونی رسيده . خودش بايد تصميم بگيره .
    ادی : مثل اينکه نشنيدی چی گفتم ؟
    الفيری : ( با لحن تند ) شنيدم ، حالا هم دارم جوابت رو می دم و بهت اخطار می کنم که مواظب باشی . بايد بر خلاف آب شنا نکنی وگرنه آب تو رو با خودش می بره . بگذار دختره بره و دعا کن که خوشبخت بشه . ( يک باجه تلفن در کنار خيابان روشن می شود . ادی بلند می شود )
    ادی : دير يا زود ميان سراغ اش . ( می خواهد برود )
    الفيری : اشتباه نکنی که يک رفيق هم برات نمی مونه . حتی اونهايی که مخالف اش هستن و احساس تو رو دارن تحقيرت می کنن . ( ادی بيرون می رود . الفيری مأيوسانه اورا صدا می کند و ادی رفته . ادی جلوی باجه تلفن می بينيم )
    ادی : لطفاً شماره اداره مهاجرت . متشکرم ... ( شماره می گيرد ) می خواستم گزارشی بهتون بدم . مهاجر قاچاق . دو نفر . درسته . بروکلين . خيابان ساکسن . چهارصد و چهل و يک . هم کف . بله ؟ ( با سختی ) من يکی از همسايه هاشونم . هان ؟ ( او گوشی را می گذارد . مايک و لوئيز در خيابان )
    لويئز : می آيی بولينگ ادی ؟
    ادی : نه بايد برم خونه .
    لويئز : بيا بريم بابا .
    ادی : بعد می بينمتون . ( آنها دور می شوند . ادی نگاهی به دور ور می اندازد . نور داخل منزل روشن می شود . بتريس دارد زينت آلات کريسمس را از درخت پايين
    می آورد و آنها را در جعبه می گذارد . ادی وارد می شود ) بقيه کجان ؟ ( بتريس جواب نمی دهد ) گفتم بقيه کجان ؟
    بتريس : ( نگاهی از نفرت به او می اندازد ) هر دوشون رو می خوام بفرستم بالا پهلوی خانم دوندِرو .
    ادی : پس همه رفتن خونه جديد .
    بتريس : بله .
    ادی : کترين ، اون هم بالاست ؟
    بتريس : رفته براشون روبالشی ببره .
    ادی : اون نمی ره جای جديد .
    بتريس : بسه ديگه ، خسته شدم . ديوونه شدم ، ديوونه شدم .
    ادی : خيلی خوب ، خيلی خوب . آروم .
    بتريس : ديگه نمی خوام راجع بهش بشنوم ، می فهمی ؟ هيچ چيز .
    ادی : چرا عصبانی هستی ؟ کی آوردشون اينجا ؟
    بتريس : خيلی خوب ، متأسفم . کاش می مردم و نمی آوردمشون اينجا . کاش می رفتم زير خاک .
    ادی : نمی خواد بميری . فقط يادت باشه کی آوردشون همين . منظورم اينه که من هم اينجا حقی دارم . اينجا خونه منه . مال اونها که نيست .
    بتريس : ديگه چی می گی ؟ اونها که دارن می رن ، هان چی می خواهی ؟
    ادی : من می خوام حرمت ام حفظ بشه .
    بتريس : خب ، منم از اينجا بردمشون ديگه چی می خوای؟ حالا خونه خودت رو داری و حرمت ات هم سرجاشه .
    ادی : بی ، نوع حرف زدنت رو دوست ندارم
    بتريس : چطوری بگم ؟ همون کاری رو که می خواستی کردم .
    ادی : از اين جور حرف زدن و نگاه کردنت اصلاً خوشم نمی آد . اينجا خونه منه ، اون هم خواهر زنمه و نسبت بهش مسئولم .
    بتريس : برای همين با پسره اون رفتار رو کردی ؟
    ادی : چکار کردم ؟
    بتريس : کاری که جلوی چشم کترين باهاش کردی . خوب می دونی چی می گم . دختره تمام مدت می لرزه ، نمی تونه بخوابه . مسئوليتی که ازش حرف می زنی همين بود .
    ادی : پسره مرد نيست بتريس . ( بتريس ساکت است ) شنيدی چی گفتم ؟
    بتريس : ببين من به اين کارها کار ندارم . تمام . ( مشغول بستن جعبه ها می شود )
    ادی : ( به بتريس کمک می کند ) يکی از اين روزها با تو بايد مسئله ام رو حل کنم .
    بتريس : ديگه مسئله يی نمونده . همه چيز سرجاشه . حالا ديگه انگار نه انگار اتفاقی افتاده .
    ادی : بتريس من می خوام حرمت ام حفظ بشه و تو می دونی چی می گم .
    بتريس : چی می گی ؟
    ادی : توی رختخواب دوست دارم و چی دوست ندارم . من نمی خوام هيچ ...
    بتريس : کی حرف اون رو زد ؟
    ادی : تو ... تو زدی . من کر نيستم . من هر کاری رو خوشم بياد می کنم ، هر کاری که نخوام نمی کنم .
    بتريس : باشه .
    ادی : تو عوض شدی بتريس . رفتارت عوض شده .
    بتريس : من عوض نشدم .
    ادی : تو هيچوقت به من نمی پريدی . چند وقته تا می آم خونه نمی دونم چی تيری بهم
    می خوره . اينجا شده محل تيراندازی . من هم شدم کبوتر هدف .
    بتريس : خيلی خوب ، خيلی خوب .
    ادی : بهم نگو خيلی خوب ، خيلی خوب . زن می گم زن بايد شوهرش را قبول داشته باشه. وقتی می گم پسره مرد نيست بگو نيست .
    بتريس : تو از کجا می دونی ؟
    ادی : برای اينکه می دونم . بيخودی نمی خوام به کسی تهمت بزنم . از هما اول که ديدمش مورمورم شد . خوشم نمی آد بهم بگی دوست ندارم دختره با کسی ازدواج کنه . می دونی که به سختی پول مدرسه تند نويسی رو دادم که بتوونه بره بيرون و با آدم های حسابی آشنا بشه . اگه نمی خواستم ازدواج کنه اين کار رو می کردم ؟ بعضی وقت ها يک طوری حرف می زنی مثل اينکه من ديوونه ای چيزی ام .
    بتريس : اما کترين از اين پسر خوشش می آد .
    ادی : بتريس ، اون بچه اس نمی فهمه چی دوست داره .
    بتريس : تو اون رو بچه نگه داشتی . تو نگذاشتی بره با مردم معاشرت کنه . صد دفعه هم اين رو بهت گفتم .
    ادی : خب حالا بره .
    بتريس : حالا ديگه نمی خواد بره . ديگه ديره ادی .
    ادی : حالا خيال کن بهش می گفتم ...
    بتريس : اون می خواد هفته ديگه عروسی کنه .
    ادی : ( ناگهان سرش را به طرف بتريس برمی گرداند ) کترين اين رو گفت ؟
    بتريس : ادی ، از من می شنوی برو بهش تبريک بگو . شايد حالا که خودت را خالی کردی بيشتر بفهمی .
    ادی : چرا هفته ديگه ؟ چرا با اين عجله ؟
    بتريس : کترين می ترسه مبادا رودولفو رو بگيرن . وقتی عروسی کنن می تونه بره دنبال اقامت اش . دختره دوستش داره ادی . ( ادی بی قرار ) چرا نمی ری يک حرف مهربان بهش بزنی ؟ هنوز دلش می خواد دوستش باشی . ( ادی به کف اتاق نگاه می کند ) بهش بگو می ری عروسی اش .
    ادی : خودش اينو می خواد ؟
    بتريس : می دونم که دلش می خواد . دلم می خواست براش يک جشن مفصل می گرفتم . منظورم اينه که بايد براش يک مراسم خداحافظی بگيريم . به اندازه کافی تو زندگی سختی کشيده اقلاً کاری کنيم زندگی جديد رو با شادی شروع کنه . نظرت چيه هان ؟ او از ته قلب اش تو رو دوست داره ادی ، من می دونم . ( ادی انگشتان خود را به چشمان اش می فشارد ) چی شده ؟ گريه می کنی ؟ ( به طرف ادی ) برو ... چرا نمی ری بهش بگی متأسفی ؟ ( کترين روی پله ها ديده می شود ) داره می آد . بيا بيا دست اش رو بگير .
    ادی : ( خود را کنترل می کند ) نه ... نمی تونم باهاش حرف بزنم .
    بتريس : ادی بگذار يک نفس راحت بکشه . عروسی بايد با شادی همراه باشه .
    ادی : می رم بيرون يک خرده قدم بزنم . ( ژاکت خود را برمی دارد
    بتريس : کتی ؟ ادی نرو . صبر کن . ( بازو ادی را می گيرد ) کتی ازش دعوت کن . بيا عزيزم .
    ادی : خب ، من می رم ... ( بتريس نگه اش می دارد )
    بتريس : وايسا ، کترين می خواد دعوت ات کنه . دعوت اش کن . جشن عروسی داريم قرار نيست از هم متنفر باشيم . زود باش .
    کترين : ادی ، من دارم عروسی می کنم اگه دلت خواست بيا شنبه عروسيه .
    ادی : باشه . من بهترين رو برات می خواستم . اميدوارم فهميده باشی کتی .
    کترين : باشه .( می خواهد بيرون برود )
    ادی : کترين ، الان داشتم به بتريس می گفتم . الان دوست داری بيرون بری ، منظورم اينه که شايد من زيادی توی خانه نگه ات داشتم ، حالا می تونی بری . منظورم اينه که با اولين مردی که آشنا شدی نبايد ازدواج کنی . حالا که کار گير آوردی ممکنه با آدم های ديگه يی آشنا بشی وعقيده ات عوض بشه ، می فهمی . يعنی می گم هر وقت خواستی بازم می تونی برگردی پيش اون . شما هر دو بچه هستين ، عجله نبايد بکنين . کمی توی جامعه بگردين ، بزرگتر بشين . باور کن با ديدن آدم های ديگه عوض می شی .
    کترين : ما تصميمان رو گرفتيم .
    ادی : ( با اضطراب بيشتر ) صبر کن .
    کترين : نه ، من تصميمم رو گرفتم.
    ادی : ولی تو که تا حالا با مرد ديگه ای آشنا نشدی کتی . چطوری می تونی تصميم گرفته باشی ؟
    کترين : همينطور که می بينی . نمی خوام با کس ديگه ای آشنا بشم ، کس ديگه ای رو نمی خوام .
    ادی : فرض اون رو بگيرن .
    کترين : برای همين می خواهيم هرچه زودتر عروسی کنيم که بتونه برای اقامت اش اقدام کنه . من تصميمم رو گرفتم . ادی متأسفم . ( به بتريس ) می تونم دو تا رو بالشتی ديگه براشون ببرم ؟
    بتريس : معلومه . فقط پيرزنه يادش باشه از کجا اومده . ( کترين به اتاق خواب می رود )
    ادی : مگه کس های ديگه ام اونجا پانسيون هستن ؟
    بتريس : آره ، دوتا مرد که تازه رسيدن .
    ادی : يعنی چی رسيدن ؟
    بتريس : از ايتاليا ، ليپاری قصاب و پسر خواهرش ، اهل باريه . ديروز رسيدن . تا قبل رفتن مارکو و رودولفو نمی دانستم . ( کترين با روبالشتی وارد می شود . قصد دارد خارج شود ) خوبه همزمانن .
    ادی : کترين ، شماها چتون شده ؟ مغرتون پوک شده . اونها رو بردين پهلوی دوتا مهاجر قاچاق ديگه ؟
    کترين : مگه چه عيبی داره ؟
    ادی : ( با ترس و خشم ) از کجا که اون دوتا رو نگيرن ؟ مأمورها اگه بيان دنبال اونها مارکو و رودولفو رو هم پيدا می کنن . برو اونها رو از اينجا ببر ... برو .
    بتريس : ولی مارکو و رودولفو خيلی وقته که اينجان و خبری نشده .
    ادی : تو از کجا می دونی ، شايد ليپاری دشمن داشته باشه و اونها بخوان لوش بدن .
    کترين : می گی چکار کنيم ؟
    ادی : تو اين محل ساختمان زياده . ببرشون دوتا اون ورتر . از اين خونه ببرشون .
    کترين : باشه فردا شب شايد جا ...
    ادی : فردا نه ، الان . خودت رو درگير ديگرون نکن . اگه اونها دستگير بشن ليپاری ممکنه من يا تو رو مقصر بدونه و فاميل هاش می ريزند سرما . اون فاميل هم که اخلاق درستی ندارن . ( دو تا مرد پالتو پوش در بيرون ديده می شوند که به طرف خانه می آيند)
    کترين : من چه جوری امشب جا پيدا کنم ؟
    ادی : با من بحث نکن . از اينجا ببرشون ، فکر می کنی دارم بهت کلک می زنم ؟ باور کن خوبی ات رو می خوام . شده تا حالا واسه خودم چيزی بخوام ؟ تو فکر می کنی من احساس ندارم ؟ تو زندگيم يک کلمه نگفتم که به صلاح تو نباشه . حالا تو فکر می کنی دشمن تم ... ( ضربه در . همه بی حرکت .ضربه ديگر . ) کترين از پله های عقب برو ، از ديوار پشتی فرارشون بده . ( کترين بی حرکت . نمی فهمد چی می گذرد )
    افسر 1 : ( از پشت در ) مأمور اداره مهاجرت ، در رو باز کنين .
    ادی : برو ، برو زود باش . ( کترين وحشت زده . گويا فهميده ) اِ ، به چی نگاه می کنی؟
    افسر 1 : باز کنيد .
    ادی : ( به طرف در ) کيه ؟
    افسر 1 : مأمور اداره مهاجرت ( ادی به بتريس نگاه می کند و به کترين . کترين با گريه خارج می شود . باز صدای در )
    ادی : خيلی خوب ، اومدم . ( در را باز می کند . افسر وارد می شود ) چی شده ؟
    افسر 1 : کجان ؟ ( افسر دوم به سرعت وارد می شود ، ازاطراف را نگاه می کند )
    ادی : کی کجاست ؟
    افسر 1 : زود باش بگو کجان ؟ ( همه جا سر می کشند . به بتريس نگاه می کنند . او رو برمی گرداند . ادی عصبانی به طرف بتريس )
    ادی : تو چته ؟
    افسر 2 : هيچکس .
    افسر 1 : شايد آپارتمان ديگه يی باشن . اينجا فقط دو طبقه است . من از راه پله ها
    می رم تو از پله اضطراری برو .
    افسر 2 : باشه . ( خارج می شوند )
    افسر 1 : اينجا شماره چهارصد و چهل و يک ئه ، نه ؟
    ادی : بله .
    بتريس : ( دارد از حال می رود ) خدای من ، يا مسيح مقدس .
    ادی : تو چته ؟
    بتريس : خدا خدای من . تو چکار کردی ادی ؟ ( صدای پای چند نفر . افسر اول با مارکو . رودولفو و کترين و دو مهاجر ديگر در پله ها با افسر دوم . بتريس به طرف آنها يورش می برد )
    کترين : ( به افسر اولی ) ازشون چی می خواهين ؟ اونها تو اسکله کار می کنن . توی طبقه بالا هم پانسيون شدن .
    بتريس : ( به افسر ) جناب پليس چه کارشون دارين ؟ اونها که آزارشون به کسی نرسيده ؟
    کترين : ( رودولفو را نشان می دهد ) اون مهاجر غيرقانونی نيست ، بچه فيلادلفياست .
    افسر 1 : کنار وايستا خانم .
    کترين : يعنی چی ؟ شما نمی تونين بريزيد خونه مردم و ...
    افسر 1 : خيلی خب ( به رودولفو ) بگو ببينم تو کدوم خيابان فيلادلفيا بدنيا آمدی ؟
    کترين : يعنی چی کدوم خيابان ؟ خودت می تونی بگی کجا متولد شدی ؟
    افسر 1 : البته ، چهار تا ساختمان اونطرف تر ، خيابان يونيون . شماره صدوپانزده . راه بيفتيد ببينم .
    کترين : نه شما نمی تونين اين کار رو بکنين . بريد ، از اينجا بريد .
    افسر 1 : ببين دختر خانم اگه بی گناه باشن ، فردا آزادشون می کنيم اگر هم غيرقانونی اومده باشن همه شون رو برمی گردونيم همان جايی که بودن . اگه هم خواستين براشون وکيل بگيرين . اما فقط پولتون رو حروم می کنيد . سوار شين . راه بيفتين .
    بتريس : ( مارکو خود را عقب می کشد ) ترا بخدا ولش کنين . اونجا گرسنه بودن . چی از جونشون می خواهين ؟ مارکو ... مارکو . ( مارکو با عجله وارد آپارتمان می شود و با ادی گلاويز می شود و ضربه ای به ادی می زند . افسر و بتريس وارد می شوند . ادی حمله می کند )
    ادی : اوه ، مادر ...
    افسر 1 : ( آنها را از هم جدا می کند ) تمومش کنين .
    ادی : می کشمت حروم زاده .
    افسر 1 : هی ، برو کنار جلو نيا . می شنوی ؟ ( بازو مارکو را می گيرد و می برد . در حال رفتن به صورت ادی تف می اندازد )
    مارکو : موش ...
    ادی : ( منفجر می شود ) هيچوقت اين عمل ات يادم نمی ره مارکو ، می شنوی ؟
    ( مارکو و افسر را می بينيم که از پله ها پايين می روند . لويئز و مايک و چند نفر ديگه بيرون هستند . ليپاری قصاب و دو مهاجر . ادی فريادکنان از پشت سر مارکو خارج
    می شود )
    ادی : اين جای تشکره ، پتوی خودم رو دادم خوابيدين . بايد از من معذرت خواهی کنی مارکو .
    افسر1 : خب بريم ... بريم توی ماشين . ( رودولفو و کترين در آغوش هم . کترين گريه می کند و با هم کمی در خيابان راه می روند )
    کترين : اون فيلادلفيا به دنيا اومده ، ولش کنين .
    افسر : برو کنار خانم . ( بقيه در حرکت هستند . مارکو تا افسر با کترين حرف می زند برمی گردد )
    مارکو : ( ادی را نشان می دهد ) کار اينه ، کار اين . ( ادی بتريس را به کناری هل
    می دهد و يورش می برد )
    افسر 1 : ( اورا می گيرد و دور می کند ) بريم .
    مارکو : اون ، اون بچه های منو کشت . اون مرد نون اونها رو بريد . ( از بيرون صحنه ) اونها رو کشت .
    ادی : ( به ليپاری و زنش ) ديوونه ست ، من رختخواب خودم رو بهشون دادم . شش ماه مثل برادر از شون نگه داری کردم . ( ليپاری نگاهی به ادی می کند و خارج می شود ) ليپاری ، باور کن . رختخواب خودم رو به اونها دادم .( ادی برمی گردد و به لويئز و مايک ) لويئز ، لويئز . ( لويئز نگاهی به او دارد و سپس دور می شود . مايک به دنبال او می رود . بتريس در پله ها ايستاده و کترين وارد می شود . ادی فرياد می زند ) بايد حرفش رو پس بگيره وگرنه می کشمش . می شنويد می کشمش . ( فرياد زنان در خيابان می رود و از صحنه خارج می شود )
    (نور اتاق ملاقات زندان روشن می شود . مارکو آرام نشسته . الفيری ، کترين و رودولفو )
    الفيری : بگو مارکو ، منتظرم .
    رودولفو : مارکو آزارش به هيچکس نمی رسه .
    الفيری : من می تونم تا دادگاه ضمانت ات رو بکنم ولی نمی کنم ، می فهمی ؟ مگه اين که قول بدی .
    مارکو : اگه تو مملکت من بود تا حالا مرده بود .
    الفيری : خب پس رودولفو با من بيا .
    رودولفو : نه ، خواهش می کنم آقای وکيل . مارکو به آقا قول بده ، اگه تو زندون باشی من چطوری عروسی کنم ؟ تو بايد شاهد عروسی باشی . ترا به خدا ولش کن . قول بده . ( مارکو ساکت است )
    کترين : ( زانو می زند ) مارکو چرا متوجه نيستی ، اگه اشتباه کنی ديگه نمی تونه
    ضمانت ات رو بکنه . ادی رو فراموش کن . اون ديگه جايی نداره ، همه ديدند که توی صورتش تف انداختی همين براش کافيه . مارکو من عروسی کنم و تو اينجا باشی ؟ مارکو تو زن و بچه داری ، درسته بيفتی زندون ؟ بجاش تا دادرسی می تونی به کارت تو اسکله ادامه بدی .
    مارکو : هيچ شانسی دارم ؟ ( به الفيری )
    الفيری : نه مارکو ، دادرسی فرماليته ست .
    مارکو : اما اون ( منظورش رودولفو است ) چی ؟ شانسی داره بمونه ؟
    الفيری : آره ، وقتی عروسی کنن می تونه مهاجرت قانونی بگيره و بعد هم آمريکايی بشه .
    مارکو : ( به رودولفو نگاه می کند ) خب . اقلاً يک کاری کرديم . ( به بازوی رودولفو دست می گذارد )
    رودولفو : به آقا قول بده مارکو .
    مارکو : ( دستش را می کشد ) چه قولی بدم ؟ آقا خودش می دونه يه همچين قولی يعنی
    بی شرفی .
    الفيری : اگه قول بدی کسی رو نمی کشی که بی شرفی نيست .
    مارکو : نيست ؟
    الفيری : نه .
    مارکو : ( با تعجب ) پس با همچنين آدمی بايد چکار کرد ؟
    الفيری : هيچ چی . تا وقتی از قانون تابعيت می کنه هيچ .
    مارکو : قانون ، همه قانون ها توی کتاب ها نيست .
    الفيری : چرا هست ، همه ش تو کتاب هست .
    مارکو : ( خشمگين ) او به برادرم توهين کرد . بچه هام رو ازم دزديد . کارم رو ازم گرفت ، حالا هم که از اينجا سر درآوردم .
    الفيری : می دونم .
    مارکو : برای اين کارها هيچ قانونی نيست ؟
    الفيری : نه نيست .
    مارکو : ( با دلخوری ) من اين کشور رو نمی فهمم .
    الفيری : خب جوابت چيه ؟ 5 تا 6 هفته برای کار کردن وقت داری ، يا می خوای بمونی اين تو .
    مارکو : باشه . ( يواش ، با دلخوری )
    الفيری : دست ات بهش نمی خوره درسته ؟
    مارکو : ( مکث ) شايد بخواد ازم معذرت بخواد .
    الفيری : عدالت واقعی دست خداست . ( بهم دست می دهند )
    مارکو : باشه بريم .
    الفيری : حالا خوب شد . خب بريم .
    کترين : بتريس رو می آرم کليسا ، بريد اونجا . ( از فضا خارج می شود . مارکو بلند
    می شود ، رودولفو را در آغوش می گيرد و رودولفو هم از صحنه خارج می شود )
    الفيری : فقط خدا مارکو .
    ( نور آپارتمان . ادی تنها روی صندلی گهواره ای نشسته . سکوت . بتريس از اتاق خواب بيرون می آيد . لباس رسمی پوشيده و کلاه بر سر )
    بتريس : ( با ترس به طرف ادی می رود ) تا يک ساعت ديگه برمی گردم باشه ؟

  4. #954
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    11 نمایشنامه بازی آخر

    متون نمايشی


    متنی برای اجرای نمايشی
    بازی آخر


    نويسنده : نيلوفر بيضايی


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    - كليه ی حقوق اين نمايشنامه برای نويسنده محفوظ است .(١٩٩٧)



    - مشخصات كامل اين نمايشنامه را می توانيد در بخش “نمايشنامه های اجرا شده“ بيابيد.



    - اين نمايشنامه در سال ١٩٩٩ توسط نشر باران (استكهلم) چاپ شده است.

  5. #955
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

  6. #956
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    پيش فرض

    درخلوت پنبه زارها(نمایشنامه)-برنارماری کلتس-محمدمسعودی
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    سه داستان عاشقانه-شمیم بهار
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    به یوله خوش آمدید(کلاسوراطلاعاتی)
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    بیماری کاوازاکی چیست؟
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    قندخون-ان مری بروکس-شاهین لیستنر-سازمان کنترل مرض قندیوتا
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    همیاری دربرابرخشونت خانگی(مصور)-سناتور اریک آبتز(استرالیا)
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    همیاری دربرابرخشونت خانگی(غیرمصور)-سناتور اریک آبتز(استرالیا)
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    هوراسی(داستان)-هاینرمولر-معراج امیری
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  7. #957
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    پيش فرض

    مروری برجایگاه هومیوپاتی درجهان-دکترعلی مظاهری نژاد
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    گنجاندن هومیوپاتی درنظامهای سلامت-ب پویتوین
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  8. #958
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    14 نمایشنامه چشم در برابر چشم

    غلامحسين ساعدي




    اشخاص :
    حاكم
    جلاد
    مرد جوان
    پيرزن
    سقط فروش
    آهنگر
    ميرشكار
    نوازنده

    1
    يك نيمكت بزرگ با پشتي مجلل، و آن طرف پشتي تختي است ناپيدا، براي استراحت. پرده كه باز مي‌شود، صحنه خالي است. چند لحظه بعد، دو پاي بزرگ بالاي پشتي ظاهر مي‌شود، و بعد صداي يك دهن دره بلند، و به دنبال، هيكل خپله و چاق حاكم كه آرام بلند شده، همه چيز بخود بند كرده، سپر، حمايل، شمشير، كمان، و يك طپانچه قديمي. دوباره يك دهن دره، چشمان پف كرده‌اش را مي‌مالد و چند مشت به سينه مي‌زند، با تنبلي مي‌خزد و خود را روي نيمكت مي‌اندازد، لوازم و اشيايي را كه به خود بند كرده، امتحان مي‌كند، خاطر جمع‌ مي‌شود، يك مرتبه انگار به خود آمده با سوءظن اطرافش را نگاه مي‌كند، به فكر مي‌رود، چند لحظه اين چنين مي‌‌گذرد، حاكم خم شده طرف راست را نگاه مي‌كند و سوت مي‌زند، خبري نيست، خم شده، طرف چپ را نگاه مي‌كند و سوت مي‌زند، خبري نيست. با صداي بلند فرياد مي‌زند: «هي!» خبري نيست، بلند مي‌شود و با صداي بلندتر: « هي، هي!». چيزي در زير نيمكت مي‌جنبد، حاكم زانو مي‌زند و پرده را بالا مي‌برد و با فرياد.

    (حاكم او هوي خرس گنده، مرتيكه الاغ، كثافت بوگندو!
    صداي دهن دره از زير نيمكت.
    آهاي گامبوي گردن گلفت بي‌خاصيت، دِ بيا بيرون!
    تخماقي به زير تخت حواله مي‌كند. چند لحظه بعد جلاد چهار دست و پا را از زير تخت بيرون مي‌آيد. با قيافه پر خورده و پر خوابيده. همان لباس‌هاي رنگ وارنگ حاكم را به تن دارد، منتهي شلخته‌تر و با ساز و برگ فراوان‌تر. يك مشت ساطور و چاقو و قمه و تخماق و خرت و پرت ديگر به خود بسته. تا از زير نيمكت بيرون مي‌آيد، چند مشت به سينه مي‌زند و دهن دره بلندي مي‌كند. خان فرياد مي‌زند.
    دهي! مرتيكه بي همه چيز! بيدار شود!
    جلاد به خود مي‌آيد و سر و وضعش را مرتب مي‌كند و لبخند مي‌زند.
    (جلاد صبح حضرت حاكم به خير قربان.
    (حاكم عصر حضرت حاكم به خير مرتيكه، نه صبحش!
    جلاد با تعجب.
    (جلاد عصر؟
    (حاكم آره گوساله خرفت، احمق بي شعور!
    (جلاد يعني ما حالا داشتم خواب بعد از ظهرمونو مي‌كرديم؟
    (حاكم آره حيوون! آره!
    (جلاد ولي حضرت حاكم كه تا شب نمي‌شد، از خواب عصر بيدار نمي‌شدن؟
    (حاكم درسته مرتيكه، منم همينو مي‌خواستم ازت بپرسم.
    (جلاد چي رو بپرسين قربان؟
    (حاكم مي‌خواستم بدونم تو منو بيدار كردي؟
    (جلاد من؟
    (حاكم آره تو، حيوون!
    (جلاد نه خير قربون، شما منو بيدار كردين.
    (حاكم پس منو كي بيدار كرد؟
    (جلاد بي‌خبرم قربان، بنده خواب بودم.
    (حاكم حالا چندين و چند روزه كه عصرها همين جور بي‌خودي خواب از
    سرم مي‌پره. چرا بايد اين جوري باشه؟ چرا بايد خواب بعد از ظهر ما بهم بخوره؟
    (جلاد معلومه قربان، بي‌خوابي مي‌زنه به سرتون.
    (حاكم بي‌خوابي براي چي مي‌زنه به سر ما؟
    (جلاد شايد پر مي خورين قربان.
    (حاكم من پر مي‌خورم مرتيكه گاب يا تو؟
    تهديدآميز به طرف جلاد مي رود.
    (جلاد خب معلومه قربان، البته كه بنده.
    (حاكم پس چطور ميشه كه من بدخواب ميشم؟
    (جلاد خيلي علت‌ها ممكنه داشته باشه قربان.
    (حاكم مثلاً؟
    (جلاد مثلاً... مثلاً ممكنه وجدانتون ناراحت باشه.
    (حاكم چي؟ وجدان من ناراحت باشه؟ چطور ممكنه حيوون؟
    (جلاد ممكن كه نيس قربان، فقط احتمال داره.
    (حاكم احتمال چي داره گوساله؟
    (جلاد ناراحتي وجدان!
    (حاكم به چه علت مرتيكه؟
    (جلاد علل زيادي ممكنه داشته باشه قربان. ولي اون كه به نظر اين چاكر
    بي‌‌مقدار، و غلام درگاه مي‌رسه چنين است كه مدتي است كار و بارمون كساده، و سه چهار روزه كه يه دونه هم عدالت اجرا نشده.
    (حاكم تو از كجا خبر داري كثافت الدنگ؟
    (جلاد از كجا خبر دارم؟ مگه بنده عامل و مجري عدالت نيستم؟ بالاخره
    حساب دستمه قربان.
    (حاكم اشتباه نمي‌كني؟
    (جلاد ابداً، ابداً قربان. بذارين براتون بگم، آخرين چشمي كه درآورديم چند
    روز پيش بوده؟ ها، سه روز پيش بوده.
    (حاكم پس به اين علته كه خوابم نبرده؟
    (جلاد صد در صد به همين علته قربان. و اما ناراحتي وجدان، گاه صبح‌ها
    شروع ميشه، ولي اكثر اوقات بعد از ظهرها. گاه با يه سردرد، گاه با چند آروغ بلند و ممتد. گاه با پريدن از خواب و گاه با پريدن توي آب. گاه با عطسه، گاه با سكسكه. گاه پيش از خستگي، گاه بعد از خستگي، و اونوقت كه شروع شد، ديگه شروع شده. و پشت سرش، درد كمر و قولنج شكم، رودل و صفراي زياد و بزاق فراوون، دودوي چشم‌ها و راست شدن پشم‌ها و آخر سر اختلال كامل حواس. و اما علاج همه اين‌ها، در آوردن يه چشمه قربان. يه دونه چشم!
    (حاكم يه دونه چشم!
    (جلاد بله قربونت گردم.
    (حاكم چشم براي چي؟
    (جلاد براي اين كه عدالت اجرا بشه.
    (حاكم حالا ما چشم از كجا بياريم؟
    (جلاد چقدر فراوونه چشم قربان.
    (حاكم بله، فراوونه، ولي چقدر بايد منتظر بشيم تا يكي بياد دادخواهي، تا ما
    ترتيب كارمونو بديم. همين جوري كه نميشه رفت و خر يكي رو
    گرفت و كشيد اين جا.
    (جلاد چرا نميشه قربان؟ بين اين همه گاو و الاغ كه ريخته بيرون يه نفر پيدا
    نميشه كه مستحق اين كار باشه؟
    (حاكم حتماً پيدا ميشه، ولي چه جوري ميشه شناختش؟
    (جلاد پيدا كردن و شناختن و آوردنش با چاكر. تا حضرت حاكم چشم بهم
    بزنن، من ترتيب همه كارو داده‌ام.
    (حاكم پس منتظر چي هستي حيوون؟ عوض وراجي راه بيفت و دست به كار
    شو ديگه.
    (جلاد سمعاً و طاعتاً.
    با عجله مي‌خواهد از صحنه بيرون برود كه به مرد جواني برمي‌خورد. مرد جوان ناله‌هاي بلند مي‌كند و با دو دست صورتش را پوشانده است. جلاد با فرياد.
    (جلاد قربان، با پاي خودش اومد.
    به قهقهه مي‌خندد و يقه مرد جوان را مي‌چسبد.
    (حاكم بسيار خب، عالي شد! محكم بچسب و ولش نكن.
    جلاد مرد جوان را كشان كشان به وسط صحنه مي‌آورد. مرد جوان ناله‌هاي بلند مي‌كند و دست از صورت بر مي‌دارد. يكي از چشم‌ها از چشم خانه در آمده، لخته‌هاي درشت خون صورتش را پوشانيده است. مرد جوان خود را از دست جلاد رها كرده، به پاي حاكم مي‌اندازد.
    (مرد جوان حضرت حاكم دستم به دامنت، دستم به دامنت! بيچاره شدم! بدبخت
    شدم! نجاتم بده! نجاتم بده!
    (حاكم پاشو ببينم، چي مي‌خواي؟
    (مرد جوان قصاص، قصاص، به تظلم آمده‌ام، قصاص، قصاص!
    (حاكم چي شده آخه؟ حرف بزن ببينم.
    مرد جوان دامن حاكم را مي‌گيرد و نيم خيز مي‌شود و چشم‌خانه خالي را نشان مي‌دهد.
    (مرد جوان چشم، چشمم، چشمم!
    ناله‌هاي بلند مي‌كند.
    (حاكم چشمت؟ چشمت چي شده؟
    (مرد جوان دراومده قربان! در اومده. قصاص منو بگيرين، قصاص منو بگيرين.
    (حاكم دراومده؟
    مايوس رو به جلاد.
    مال اينهم كه دراومده؟
    (جلاد اشكالي نداره حضرت حاكم. تا معلوم بشه كه كي اين كارو كرده،
    ترتيب قصاصو ميديم و اوضاع و احوال و جور مي‌كنيم.
    چشمك مي‌زند.
    (حاكم خب، اين يه چيزي شد.
    خم شده به مرد جوان.
    هي جوون! بگو ببينم كي اين كارو كرده؟ كي چشمتو درآورده؟
    مرد جوان در حال ناله، ميله آهني باريكي را درآورده نشان مي‌‌دهد.
    (مرد جوان اين كرده قربان، اين كرده!
    جلاد و حاكم نزديك شده ميله را تماشا مي‌كنند. جلاد ميله را از مرد جوان مي‌گيرد.
    (جلاد اين كرده؟
    (مرد جوان بله قربان، بله، بله، اين كرده، اين لامسب بيچاره‌م كرده، من جوون را
    به خاك سياه نشونده، عليل و بدبختم كرده.
    حاكم ميله را مي‌گيرد. جلاد و حاكم هر دو با تعجب به ميله نگاه مي‌كنند.
    (حاكم حالا ما با اين چه كار مي‌تونيم بكنيم؟
    (مرد جوان قصاص منو بگيرين! قصاص منو بگيرين! من ديگه بيچاره شدم، عاجز و درمانده شدم، زندگيم از دست رفت.
    (حاكم من چه جوري مي‌تونم قصاص تورو از اين بگيرم؟ ها؟
    رو به جلاد مي‌كند.
    چه جوري ميشه از اين ميله قصاص گرفت؟
    (جلاد از اين ميله سخت و بي‌جون كه نميشه قربان. اما...
    (حاكم اما چي؟
    (جلاد اما از صاحبش ميشه.
    (حاكم از صاحبش؟
    (جلاد بله قربان، حق هم همينه كه صاحب اين آلت قتاله به سزاي اعمال كثيف خود برسه.
    حاكم خوشحال و خنده رو.
    (حاكم ها بارك الله، بارك الله! معلومه كه هنوز كله پوكت از كار نيفتاده‌ها!
    (جلاد اختيار دارين قربان. اختيار دارين، كله حقير كه در مقابل كله مبارك حضرت حاكم قابلي نداره.
    حاكم به فكر مي‌رود و خيلي جدي رو به جلاد.
    (حاكم ببينم مرتيكه، اگر صاحب ميله خود طرف باشه چي؟
    مرد جوان را نشان مي دهد.
    (جلاد خود طرف باشه؟
    فكر مي كند.
    (حاكم آره، اونوقت چه كار ميشه كرد؟
    جلاد با خوشحالي.
    (جلاد چه بهتر! چه بهتر! اگر چنين باشه كارمون بي‌اندازه راحته.
    (حاكم چه جوري راحته؟
    (جلاد اون يكي چشمش كه دست نخورده س قربان. ملاحظه مي‌فرمايين؟
    جلو دويده چشم سالم مرد جوان را نشان مي‌دهد.
    (حاكم حالا كه اين طوره واسه چي معطلي حيوون! زودباش و ترتيب كارشو بده.
    جلاد خنجر از كمر مي‌كشد و موهاي مرد جوان را مي‌گيرد. مرد جوان جلو خزيده، پاهاي حاكم را بغل مي‌كند.
    (مرد جوان قربان! قربان! صاحب اون من نيستم. من، من نيستم.
    (حاكم تو نيستي؟ پس كيه؟ جواب بده ديگه.
    (مرد جوان يه پيرزن قربان! يه عفريته عجوزه.
    (حاكم خب. خب! حالا اين عفريته عجوزه كجاس؟ ها؟
    (مرد جوان تو خراب شده شه قربان.
    (حاكم و چه جوري چشم تورو درآورد؟
    (مرد جوان نصفه‌هاي ديشب به سرم زد كه يه بارم سري به كلبه اين پيرزن هف هفو بزنم شايد چيزي گيرمون اومد. با اين كه ناشي نيستم قربان، ولي به كاهدان زده بودم. همين جوري تو تاريكي مي‌گشتم و در و ديوار و دست مي‌ماليدم كه نه تنها چيزي گيرم نيومد يه چشمم از دست دادم.
    (حاكم خاك بر اون سرت كنن. پس اين هيكل گنده و بي‌خاصيت فقط براي لاي جرز خوبه. چطور نتونستي با اين گردن كلف از پس يه پيرزن بر بياي؟
    (مرد جوان پيرزنه تو خواب بود قربان! و اونو، اون ميله سگ مسيو كوبيده بود به ديوار كه يه مرتبه رفت تو چشمم. اونوقت فرياد كشان و ناله‌كنان دويدم بيرون. ديگه از هيچ طبيب و كحّالي كاري ساخته نبود.
    نفس نفس مي‌زند و با احساسات.
    ولي غصه من بابت يه چيز ديگه س قربان. من آرزو داشتم اين چشم ناقابل را در راه حضرت حاكم ا زدست بدم. اما يك عفريته گدا مرا از چنين افتخاري محروم كرد.
    زاري مي‌كند.
    حالا من به دادخواهي اومده‌ام. حضرت حاكم بايد قصاص منو بگيرن. حق منو بگيرن. تلافي چشمي رو كه قرار بود در قدوم مباركش فدا بشه در بيارن. عدالتو اجرا كنن. عدالت! عدالت! عدالت!
    حاكم دست‌ها را به هم مي‌كوبد و با فرياد.
    (حاكم پيرزن! پيرزن!

    2
    جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش يك نقال.
    (جلاد فرستاده حضرت حاكم سلانه سلانه، غرغركنان راه مي‌افته و ميره طرف خونه پيرزن، اخمهاش تو همه، واسه اين كه مي‌دونه از يك پيرزن فلك زده و بدبخت، كه ميله دوك نخ ريسيش هم به غارت رفته چيزي بهش نمي‌ماسه. اما پيرزن، ا زاول صبح، ناراحت و مضطرب دور كلبه گلي و خالي مي‌چرخه و مي‌چرخه و اثري از ميله گمشده‌اش نمي‌بينه. اگه ميله پيدا نشه، ديگه درمانده و عاجزه، بيچاره س، اون يه لقمه نونم كه در ميآورد ديگه نمي‌تونه در بياره. يك مرتبه در به صدا در ميآد. كي مي تونه باشه؟ فرستاده حضرت حاكم.
    جلاد با صداي مامور.
    (جلاد هي عجوزه! حضرت حاكم احضارت فرموده ن.
    جلاد با صداي پيرزن.
    (جلاد حضرت حاكم؟ حضرت حاكم منو احضار فرموده ن؟
    جلاد با صداي مامور.
    (جلاد آره پيرزن، زود باش!
    جلاد با صداي پيرزن.
    (جلاد اشتاه نمي‌كني؟
    جلاد با صداي مامور.
    (جلاد نه عفريته، بجنب كه نونت تو روغنه.
    پيرزن دست و پاشو گم مي كنه. حضرت حاكم احضارش فرموده ن و نونش تو روغنه. وقتو نبايد تلف كرد، چادرشو به كمر مي‌زنه، پا برهنه، هن هن كنان، دنبال فرستاده، مي‌دوه و مي‌دوه و مي‌دوه، تا مي‌رسه به بارگاه حضرت...
    پيرزن سر از پا نشناخته وارد مي‌شود و پيش از اين كه لب از لب باز بكند فرياد حاكم بلند مي‌شود. حاكم خطاب به جلاد.
    (حاكم چشم! چشمشو در بيار!
    جلاد به طرف پيرزن هجوم مي‌برد.
    (پيرزن چشم؟ چشم منو در بياره؟
    (حاكم آره عفريته ملعون، چشم تو رو.
    (پيرزن دستم به دامنت حضرت حاكم، من پيرزن كه كاري نكرده‌ام، من كه گناهي مرتكب نشده‌ام.
    حاكم خطاب به جلاد.
    (حاكم امانش نده، چشمشو در بيار.
    جلاد سر پيرزن را مي‌گيرد و بالا مي‌برد و خنجر از كمر
    بيرون مي‌كشد.
    (پيرزن حضرت حاكم! حضرت حاكم!
    خود را از دست جلاد رها مي‌كند و دامن حاكم را چنگ مي‌زند.
    من، من چه كار كرده‌ام؟ اگر كار خلافي از من سر زده بفرمايين تا خودم هم بفهمم.
    (حاكم چه كار كرده‌اي؟ تو چشم اين جوون بيچاره رو درآورده‌اي و به خاك سياهش نشونده‌اي.
    پيرزن نيم خيز مي‌شود و با بهت به مرد جوان خيره مي‌شود.
    (پيرزن من؟ به خداوندي خدا اگه بشناسمش. نمي‌دونم كه كيه، بار اوله كه مي‌بينمش.
    (حاكم بسيار خب، اينو چي؟
    ميله را جلوي چشم پيرزن مي‌گيرد.
    اين ميله آهني رو چي؟ مي‌شناسي يا نه؟
    (پيرزن بله قربان، بله. اين ميله دوك نخ ريسي منه. ا زاول صبح دنبالش مي‌گشتم و پيداش نمي‌كردم.
    حاكم با خشم فراوان.
    (حاكم چشم، چشمشو در بيار، معطل نشو.
    جلاد مي‌خواهد دست به كار شود.
    پيرزن با ناله.
    (پيرزن حضرت حاكم، حضرت حاكم، آخه اين دو تا...
    ميله و مرد را نشان مي دهد.
    چه ربطي بهم دارن؟ آخه واسه چي چشم من بايد در بياد؟
    (حاكم واسه اين كه تو همچو چيز خطرناكي رو به ديوار خراب شده‌ات نزده
    بودي، وقتي اين جوون نصف شبه اومده خونه تو، چشمشو از دست
    نمي‌داد.
    (پيرزن آخه اين جوون نصف شبي تو خونه من چه كار مي‌كرد؟
    حاكم عصابي.
    (حاكم از اين شاخ به اون شاخ نپر پيرزن خرفت! مالك اين ميله لعنتي و چشم درآر تويي و بايد چشمت در بياد.
    به جلاد.
    چشم! چشم! چشم!
    (پيرزن قربانت گردم، اگه به خاطر يه ميله بايد چشم من در بياد، سقط فروش
    سر كوچه ما كه چندين جعبه از اين ميله‌ها داره بايد صدها چشم ازش در بيارين، تازه اين يكي را هم اون پدر سوخته به من فروخته.
    (حاكم هاي هاي! گناهكار اصلي معلوم شد، سقط فروش! سقط فروش! سقط‌فروش حاضر بشه!

    3
    جلاد جلوي صحنه مي آيد و در نقش نقال.
    (جلاد سقط فروش، تو دكه اش نشسته، مشغول چرت بعد از ظهره. ظهر، مثل هميشه، نان و پياز مفصلي خورده و هر وقت كه باد گلو مي‌زند، صورتش گل مي‌اندازد و عرق زيادي روي دماغش مي‌نشيند. فرستاده حضرت حاكم دم دكه ظاهر مي‌شود. سقط فروش به خيالش كه خواب مي بيند، مگه ممكنه بنده خدايي هم اين وقت روز دم بساط او ظاهر شود؟ چشمانش را مي‌مالد. نه خير، واقعيت داره، يك مشتري، اونهم چه مشتري پر زرق و برقي رو در روي او ايستاده.
    جلاد با صداي سقط فروش.
    (جلاد سلام عرض مي كنم قربان! سلام واقعي عرض مي كنم!
    جلاد با صداي مامور.
    (جلاد خواب غيلوله مي‌كردي پيرمرد؟
    جلاد با صداي سقط فروش.
    (جلاد نه فدايت شوم، نه دردت به جونم، داشتم آماده خدمتگزاري مي‌شدم.
    جلاد با صداي خود.
    و بعد باد گلويي رها مي‌كند كه فرستاده حاكم چند قدم عقب مي‌رود.
    جلاد با صداي سقط فروش.
    (جلاد چي تقديم حضور حضرتعالي كنم؟ سه پايه، تله موش، زنجير، كفگير، نظر قرباني، مرگ موش، دواي زرد زخم، پرسياووش، طاس كلاه، دواي چشم؟
    جلاد با صداي مامور.
    (جلاد همه را براي خودت نگردار پيرمرد. حضرت حاكم احضارت كرده و كار بسيار مهمي بات و داره.
    جلاد با صداي خود.
    سقط فروش دست و پا گم كرده، دور و بر خود مي‌چرخد.
    جلاد با صداي سقط فروش.
    (جلاد با من؟ حضرت حاكم با من كار دارن؟ جون بچه‌هات، نكنه داري اين پيرمرد بيچاره رو دست ميندازي؟
    جلاد با صداي مامور.
    (جلاد زود باش و بجنب كه ديگه اوضاع و احوالت رو براس.
    جلاد با صداي خود.
    سقط فروش شلنگ‌اندازان بيرون مي‌پرد، دست و پا گم كرده، وارد دكه عطاري مي‌شود و هداياي چشم‌گيري براي حضرت حاكم تهيه مي‌كند، دستي به سر و ريش خود مي‌كشد، در حالي كه پشت سر هم باد گلو رها مي‌كند، وارد بارگاه مبارك مي‌شود.
    سقط فروش، چند كيسه به دست، داخل بارگاه هل داده مي‌شود. بعد از چند تعظيم مفصل.
    (سقط فروش بزرگوارا، تصور اين كه بخت يك سقط فروش فقير و درمانده آن
    چنان بلند شود و اوج بگيرد كه يك روز به چنين بارگاه مقدس و مجللي راه يابد و جمال بي مثال حضرت حاكم را از چند قدمي زيارت كند، براي هيچ تنابنده‌اي قابل تصور نيست. من از شدت خوشحالي، نمي دانم با سر دويده‌ام يا با پا، ولي بهر حال دويده‌ام. و اكنون آن چنان احساس غرور و نشاط مي‌كنم كه انگار در يك آن، چند مشتري دم دكانم پيدا شده است. اجازه مي‌خواهم هداياي ناقابلي را كه آورده‌ام، تقديم حضور مبارك بكنم.
    حاكم با لبخند.
    (حاكم بسيار خب، بسيار خب، چه آورده‌اي؟
    (سقط فروش يك كيسه حناي بسيار خوب و بسيار معطر و بسيار پررنگ براي
    ريش مبارك!
    كيسه را جلوي پاي حاكم مي‌اندازد.
    (حاكم ديگه؟
    (سقط فروش و يك كيسه عناب درشت، براي موقعي كه وجود مقدس گرمي
    كرده باشند.
    كيسه دوم را جلوي پاي حاكم مي‌اندازد.
    (حاكم و بعد؟
    (سقط فروش و يك كيسه نبات بسيار خالص براي روزهايي كه گرفتار سردي
    شده باشند.
    (حاكم بسيار خب، ديگه؟
    (سقط فروش ديگه؟ ديگه؟
    دور و برش را نگاه مي‌كند و نمي‌‌داند چه كار بكند، يك
    مرتبه به خود مي‌آيد.
    و ديگه جان ناقابل خودم را كه زير قدوم مبارك فدا كنم و معني جان نثاري را به تمام عالميان نشان دهم.
    جلو مي‌رود كه خود را به پاي حاكم بياندازد. ولي جلاد از پشت سر او را مي گيرد.
    (حاكم جان ناقابلت را لازم نداريم پيرمرد!
    سقط فروش دست و پا گم كرده.
    (سقط فروش لازم ندارين؟ پس… پس…
    (حاكم فعلاً يه دونه چشم لازمه.
    سقط فروش مبهوت.
    (سقط فروش چشم؟ چشم براي چي؟
    (حاكم بله، يه چشم كوچولو، اندازه چشم بي‌مصرف تو.
    سقط فروش با بهت بيشتر.
    (سقط فروش كه چطور بشه؟
    (حاكم كه عدالت اجرا بشه پيرمرد!
    به جلاد.
    منتظر چي هستي مرتيكه آشغال؟
    (جلاد منتظر فرمان مبارك.
    (حاكم صادر شد!
    جلاد سقط فروش را به زير مي كشد.
    سقط فروش دست و پا گم كرده.
    (سقط فروش قربان، قربان، آخه عدالت را چه كار به چشم من؟ يا اصلاً چه كار به
    خود من؟ يا چه كار به حرفه و كار و كاسبي من؟ خدا شاهده كه من
    اصلاً با چيزهاي خيلي خوب و خيلي عالي مثل نجابت و شجاعت و
    صداقت و ضيافت و عدالت سر و كاري ندارم. من يه گوشه نشسته‌ام
    و دارم تله موش و پنجه ابوالفضل و دواي چشم و زرد زخم و نعل
    الاغ و يوغ گاو و شاهدانه و آتش گردان و بادبزن و دواي شپش
    مي‌فروشم قربان! من كه آزارم به احدي نرسيده قربان!
    (حاكم ببينم، تو غير از اون آت آشغالا كه شمردي، گاه گداري هم از اين چيزا
    مي‌فروشي يا نه؟
    سقط فروش از دست جلاد رها شده جلو مي‌رود و به دست
    حاكم خيره مي شود.
    (سقط فروش چي چي يه؟
    (حاكم ميله دوكه، دوك نخ ريسي. از اينام مي فروشي؟
    سقط فروش با تواضع و خشنودي.
    (سقط فروش بله قربان، بله، البته كه از اينام مي‌فروشم.
    مي خندد.
    حاكم با تشر.
    (حاكم چشمشو در آر!
    جلاد هجوم مي آورد و سقط فروش را دنبال مي‌ كند.
    (جلاد ديگه گناهت ثابت شد و كارت تمومه. اگه توا ون ميله لعنتي رو به اين
    عجوزه مفلوك و درمانده نفروخته بودي، هيچوقت چشم اون جوون
    معصوم و ناكام از كاسه در نمي‌اومد.
    خنجر به دست، سقط فروش را دور صحنه تعقيب مي‌كند.
    سقط فروش در حالي كه دور صحنه و حاكم و ديگران مي‌دود، با التماس فرياد مي‌زند.
    (سقط فروش قربان، قربان، فدايت گردم. نذار منو بگيره، به من رحم كن، نذار منو
    بگيره، نذار منو بگيره.
    پاهاي حاكم را از پشت بغل مي‌كند.
    من ازش مي ترسم. من ازش مي‌ترسم.
    مي لرزد.
    (حاكم پس پدرسوخته بي‌همه چيز، چرا وقتي اين آلت قتاله رو مي‌فروختي از
    هيچ چي نمي‌ترسيدي؟
    (سقط فروش من اونو واسه نخ ريسي فروخته بودم قربان، نه براي چشم
    درآوردن.
    (حاكم با اين بهانه ها بخشوده نميشي. مي فهمي؟
    (سقط فروش چرا فدايت شوم؟ من تا امروز، با دوا و درمان، هزاران چشم معيوب
    را خوب خوب كرده‌ام و هيشكي در عوض يه چشم بهم پاداش نداده، حالا كه يه همچو وضعي پيش اومده، مي خواهين چشم منو در بيارين؟ تازه، گناهكار اصلي من نيستم قربان. گناهكار اصلي اون آهنگر ملعونه كه شب و روز نشسته و از اينا درست مي‌كنه.
    (حاكم آهنگر؟
    (سقط فروش بله قربان، آهنگر! همه اين كارها، همه اين جنايتها زير سر اونه.
    (حاكم بسيار خب، بسيار خب.
    رو به جلاد.
    به حال ما چه فرق ميكنه كه سقط فروش باشه يا آهنگر. بله؟
    (جلاد اصلاً فرق نمي‌كنه قربان.
    حاكم در حالي كه روي نيمكت لم مي‌دهد.
    (حاكم آهنگر حاضر بشه!

    4
    جلاد جلو صحنه مي‌آيد و درنقش نقال، خرامان خرامان راه
    مي‌رود.
    (جلاد) فرستاده حاكم جلو دكان آهنگر مي‌رسه. از اين همه آمد و رفت خسته
    شده، اخم‌هاش تو همه. آهنگر پشت كوره مشغوله و داره ميله، آره از همين ميله‌ها درست مي‌كنه.
    جلاد با صداي مأمور.
    (جلاد) هي پيرمرد خنزر پنزري! يا الله رها كن و راه بيفت!
    جلاد با صداي خود.
    آهنگر برمي‌گردد و فرستاده حاكم را مي‌بيند، چكش و گيره را رها
    مي‌كند و پيش‌بند چرمي را باز مي‌كند و دور مي‌اندازد و با لبخند جلو مي‌آيد.
    جلاد با صداي آهنگر.
    (جلاد راه بيافتم؟ كجا راه بيافتم؟
    جلاد با صداي مأمور.
    (جلاد حضرت حاكم آشي برات پخته كه يه وجب روغن روش وايستاده.
    جلاد با صداي آهنگر.
    (جلاد جدي مي‌فرماييد؟ بنده كه قابليت چنين لطف و احساني را ندارم.
    جلاد با صداي مأمور.
    (جلاد خودتو به خريت نزن مرتيكه خرفت، زود بجنب كه حضرت حاكم
    منتظرند.
    جلاد با صداي آهنگر.
    (جلاد اطاعت ميشه قربان، ولي ممكنه بفرماييد كه چه كاري با من دارند؟
    جلاد با صداي مأمور.
    (جلاد مي‌خوان چشمتو در بيارن بيچاره، زود باش و معطل نكن.
    جلاد با صداي آهنگر.
    (جلاد چشم منو،‌ براي چي؟
    جلاد با صداي مأمور.
    (جلاد به خاطر اون چيزايي كه داري مي‌سازي.
    جلاد با صداي آهنگر بعد از خنده بلند خوشحالي.
    (جلاد به به،‌ چه افتخاري بالاتر از اين؟ يك عمر تمام آرزوي چنين ساعتي
    را مي‌كردم. لحظه‌اي اجازه مي‌خواهم كه اين يه جفت چشم ناقابل را كه قرار است فداي حضرت حاكم شود زينتي بدهم و راه بيافتم.
    جلاد در حال قدم زدن.
    (جلاد لابد مي‌دانيد كه تنها چشم گاو و گوسفند قرباني را سرمه مي‌كشند.
    آهنگر وارد مي‌شود. تعظيم بلند بالايي مي‌كند و خطاب به حاكم.
    (آهنگر گناهكار آماده مجازات است، حضرت حاكم!
    به خاك مي‌افتد روي دست و پا مي‌خزد و خود را به حاكم
    مي‌رساند و پاهاي حاكم را مي‌بوسد و صورت به خاك مي‌مالد، با همان حال برمي‌گردد و خود را به جلاد مي‌رساند. تمام حاضرين با تعجب او را نگاه مي‌كنند. آهنگر تا پيش پاي جلاد مي‌رسد، سرش را بالا مي‌گيرد و با استغاثه.
    در آر! در آر! در آر!
    (جلاد در آرم؟ چي چي رو درآرم؟
    (آهنگر هر دوتا رو،‌ هر دو چشممو!
    حاكم نزديك‌تر مي‌آيد.
    (حاكم اين ديوونه كيه؟
    (آهنگر آهنگر جنايتكاري كه بايد به جزاي گناهانش برسه تا عدالت واقعي
    اجرا بشه.
    (حاكم پس آهنگر تويي؟
    (آهنگر بله قربان، بله، من رو سياهم.
    (حاكم مطمئني كه واقعاً گناهكاري؟
    (آهنگر بله قربان، اطمينان كامل دارم.
    (حاكم اين اطمينان را ازكجا پيدا كرده‌اي؟
    (آهنگر از اراده حضرت حاكم!
    (حاكم اراده من؟
    (اهنگر حضرت حاكم اراده فرموده‌اند كه من گناهكارم. پس حتماً گناهكارم و جز اين هم نيست.
    (حاكم به اين حرف ايمان داري يا نه؟
    (آهنگر ايمان راسخ دارم. درايت و روشن بيني حضرت حاكم هيچوقت به اشتباه نمي‌رود.
    (حاكم با اين حساب در گناهكاري تو هيچ شكي نيست؟
    (آهنگر درسته قربان!
    با التماس رو به جلاد.
    پس در آر، در آر، در آر! خواهش مي‌كنم، تمنا مي‌كنم. منتظر چي هستي؟ دست به كارشو!
    (جلاد اجازه مي‌فرماييد قربان؟
    حاكم جلو مي‌آيد و جلاد عقب مي‌رود.
    (حاكم از لطف و كرم ما خبر داري يا نه؟
    (آهنگر مثل روز بر همگان روشن است.
    (حاكم چرا طلب بخشش نمي‌كني؟
    (آهنگر طلب بخشش چي؟ گناهي است كه مرتكب شده‌ام و بايد به عقوبت
    برسم.
    (حاكم خيال نمي‌كني كه بعدها پشيمان شوي؟
    (آهنگر هيچوقت پشيمان نخواهم شد. فقط… فقط ممكنه تأسف بخورم كه‌…
    (حاكم تأسف چي؟
    (آهنگر كه ديگر نمي‌توانم براي ايلخي حاكم نعل بسازم، و يا شمشير
    سردارانش را صيقل دهم و براي زندانيان بي‌شمارش غل و زنجير درست كنم.
    (حاكم چرا نتوني؟
    (آهنگر براي اين كارها يك جفت چشم لازم است حضرت حاكم!
    حاكم به فكر مي‌رود و بعد با صداي بلند.
    (حاكم با اين حساب كه نميشه چشم تو رو درآورد؟
    (آهنگر چرا قربان، خيلي هم راحت ميشه درآورد.
    (حاكم پس اين كارارو كه گفتي كه بكنه؟
    (آهنگر اين كارارو؟ كس ديگه‌اي نمي‌شناسم.
    (حاكم و اگه چشم تو رو درنيارم قضيه قصاص چطور ميشه؟
    (آهنگر قربان، چقدر فراوونه چشم بي‌مصرف، يكيشيو در آرين، همه چي
    درست بشه.
    (حاكم كوش؟ نشون بده ببينم.
    آهنگر فكر مي‌كند و يك مرتبه.
    (آهنگر چشم راست جناب ميرشكار.
    (حاكم چشم راست ميرشكار؟ ميرشكار من؟
    (آهنگر بله قربان، چشم راست ميرشكار شما.
    (حاكم تو از كجا خبر داري كه چشم راست ميرشكار من، بي‌مصرفه و به
    درد نمي‌خوره؟
    (آهنگر همه خبر دارن قربان، مگه نديديد كه جناب ميرشكار موقع شكار،
    چشم راستش را مي‌بندد و با چشم چپ نشانه مي‌رود و ماشه را
    مي‌چكاند؟
    اداي در كردن تفنگ.
    (حاكم ها! پس اينطور! كه اين طور!
    در حال قدم زدن.
    تا حالا ما خبر نداشتيم كه چشم راست ميرشكار ما بيفايده است،‌ بسيار خب!
    يك مرتبه از راه رفتن مي‌ماند و فرياد مي‌زند.
    ميرشكار! ميرشكار!

    5
    جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش نقال.
    (جلاد جناب مرشكار دمدمه‌هاي ظهر تنور شكم را از كباب تيهو انباشته و
    خواب غيلوله مفصلي كرده، و بعد از خواب بيدار شده، توي حمام مشت و مال مفصلي داده. چند گيلاس شربت مقوي سركشيده، ساعتي در برابر افتخارات بي‌شمارش ايستاده و خوش خوشانش شده، حال پاي آينه نشسته و با يك قيچي عظيم پاي سبيل‌هايش را ميزان مي‌كند كه ناگهان فرستاده حاكم در مي‌زند.
    جلاد با صداي ميرشكار.
    (جلاد چه كسي اجازه دخول مي‌خواد؟
    جلاد با صداي مأمور.
    (جلاد فرستاده حضرت حاكم؟
    جلاد با صداي ميرشكار.
    (جلاد بيا تو كه حتماً خبر خوشي داري!
    جلاد با صداي خود.
    (جلاد مأمور باادب فراوان وارد مي‌شود.
    جلاد با صداي مأمور.
    (جلاد حضرت حاكم، جناب جلالت مآب ميرشكار باشي را احضار
    فرموده‌اند.
    جلاد با صداي ميرشكار به شدت مي‌خندد.
    (جلاد هاي جانمي‌ها، بازم يك مدال ديگه، يك افتخار ديگه!
    جلاد با صداي خود.
    (جلاد و آنوقت در يك چشم به هم زدن خود را آماده مي‌كند.
    جلاد با صداي ميرشكار.
    (جلاد تا دير نشده راه بيفتيم.
    ميرشكار با بند و بساط و لباس شكار، مدال‌هاي رنگ وارنگ، تنفگ به دست وارد مي‌شود و تعظيم مي‌كند.
    (ميرشكار ميرشكار آماده خدمت است.
    (حاكم سلام بر تو ميرشكار عزيز.
    نزديك مي‌شود.
    اميدوارم كه امروز هم مثل همه روزهاي ديگر، از جان و دل آماده خدمت و جانبازي باشي.
    (ميرشكار چنين است كه حضرت حاكم مي‌فرمايند.
    حاكم سر تا پاي ميرشكار را برانداز مي‌كند.
    (حاكم به به، به به، خيلي مجهز و با ساز و برگ شكار خدمت ما رسيده‌اي!
    (ميرشكار خيال كردم حضرت حاكم باز هوس يك تذرو چاق يا يك كبك درشت و يا حداقل يك بز كوهي جوان و پر خوني را كرده‌اند.
    (حاكم البته، ما هميشه هوس و اشتهاي اين چيزهاي خوب و لذيذ را داريم. اما اين بار هوس چيز ديگري كرده‌ايم!
    (ميرشكار هوس چي قربان؟
    (حاكم هوس يك چشم!
    (ميرشكار چشم چي، قربانت گردم؟
    (حاكم يك چشم بي‌مصرف.
    (ميرشكار چشم بي‌مصرف؟ چشم بي‌مصرف! خب قربان، چشم يك شير افراشته يال را، يا چشم يك شاهين تيز بال را؟
    (حاكم چشم يك حيوان دو پا را، ميرشكار!
    (ميرشكار چشم يه حيوون دو پا؟
    دور و برش را نگاه مي‌كند و بعد يك مرتبه انگار متوجه مطلب شده با لبخند.
    ولي، ولي اين كار از عهده جناب جلاد باشي ساخته است.
    (حاكم بله، درسته، اتفاقاً تنها از عهده اين مرتيكه الدنگ بر مي‌آيد.
    ميرشكار با سينه جلو داده.
    (ميرشكار چاكر چه خدمتي مي‌تواند انجام دهد؟
    (حاكم يك فداكاري كوچك! تا عدالت واقعي اجرا شود.
    (ميرشكار از جان و دل آماده‌ام سرور بزرگوار.
    حاكم رو به جلاد.
    (حاكم بسيار خب، خر شو بچسب!
    جلاد خنجر مي‌كشد با لبخند و تعظيم كنان به ميرشكار نزديك مي‌شود. ميرشكار عقب عقب مي‌رود.
    (جلاد جناب ميرشكار! جسارتاً زانو بزنيد.
    (ميرشكار زانو بزنم؟ براي چي زانو بزنم؟
    (جلاد مي‌خواهم اين لنگ را به گردن مبارك ببندم.
    (ميرشكار براي چي؟
    (جلاد چشم راست حضرتعالي لازمه.
    ميرشكار وحشت زده به حاكم پناه مي‌برد.
    (ميرشكار قربان! قربان! چشم راست من؟ براي چي چشم راست من؟
    (حاكم جناب ميرشكار،‌ مگه تو با عدالت موافق نيستي؟
    (ميرشكار ولي چشم راست من كه كاري نكرده؟
    (حاكم درسته، درسته، ولي چون تنها چشم بي‌مصرف، چشم راست تست، به ناچار چاره ديگري نيست.
    (ميرشكار چشم راست من بي‌مصرفه؟ كي گفته بي‌مصرفه؟
    (حاكم همه باخبرند ميرشكار، مگر يادت رفته كه موقع شكار چگونه چشم راستت را مي‌بندي و با چشم چپ هدف را نشانه مي‌گيري؟
    (ميرشكار درسته قربان، ولي موقعي چشم راستم را مي‌بندم كه شكار پيدا شده،
    در تيررس قرار گرفته. اما براي پيدا كردن شكار كه هر دو چشم
    لازمه.
    (حاكم يعني مي‌خواهي بگي كه چشم راست تو بي‌مصرف نيست؟
    (ميرشكار همين طور است قربان.
    حاكم عصباني.
    (حاكم پس با اين حساب، ما نمي‌تونيم يه دونه چشم دربياريم و خيال خودمان را راحت كنيم؟
    (ميرشكار چرا قربان، چه فراوون آدمهايي كه اصلاً چشم به درد كارشون نمي‌خوره.
    (حاكم چطور همچو چيزي ممكنه؟
    (ميرشكار ممكنه قربان، ممكنه!
    (حاكم مثلاً؟
    (ميرشكار مثلاً ني‌زن بارگاه حضرت حاكم!
    (حاكم به چه دليل چشم ني‌زن بارگاه ما بي‌مصرفه و به درد كارش نمي‌خورد؟
    (ميرشكار به اين دليل كه ايشان موقع نوازندگي و هنرنمايي هر دو چشم را مي‌بندند.
    (حاكم براي چي چشم‌ها را مي‌بندد؟
    (ميرشكار براي اين كه با چشم بسته بهتر مي‌شود ني نواخت.
    (حاكم بستن چشم چه ربطي داره به خوب نواختن ني؟
    (ميرشكار دليل اين كار روشن نيست. شايد در اين مسئله حكمتي نهفته است كه تا
    امروز بر همگان روشن نشده، اما يك نكته را نبايد فراموش كرد.
    با لحن قاطع و آرام.
    بهترين نوازنده‌ها در تمام دنيا، هميشه از هر دو چشم كور بوده‌اند.
    (حاكم پس با اين حساب اگر ما هر دو چشم او را در بياوريم،‌ علاوه بر اجراي عدالت، خدمت بزرگي هم در حقش كرده‌ايم.
    رو به جلاد.
    نظر تو چيه مرتيكه؟
    (جلاد عدالت ما اجرا شده، و هم هنر هنرمند بارگاه حضرت حاكم،
    شكوفان‌تر و پربارتر مي‌شود.
    (حاكم پس گوشاتو وا كن و خوب بشنو! وقتي نوازنده به حضور ما رسيد، هيچ نوع بگو مگو و بحث و جدلي با او نخواهيم داشت، هيچ نوع استدلال وبرهاني را نخواهيم پذيرفت، و اصلاً ضروري نيست كه هنرمند احمق ما لزوم چشم را براي حرفه و هنر خود واجب بداند و براي ما دليل‌تراشي كند. بنابراين تا به حضور ما رسيد و شروع به هنرنمايي و نواختن ني كرد، بي‌هيچ گفتگويي هر دو چشم او را از چشم‌خانه بيرون مي‌كشي و هنر او را اعتلا مي‌بخشي و در ضمن ما را هم راحت مي‌كني.

    6
    جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش يك نقال.
    فرستاده حضرت حاكم كه از اين همه رفت و آمد خسته شده، حيله بسيار خوبي انديشيده، حال در خانه نوازنده، به مخده رنگ وارنگي تكيه داده، ضمن شكستن تخمه، مشغول وراجي است.
    جلاد با صداي فرستاده.
    (جلاد بله، همين جوري شد كه ديشب كلي تعريف تو را براي حضرت حاكم مي‌كرديم. و حضرت حاكم قبول نداشتند و مي‌فرمودند كه تو در هنرت مهارت لازم را نداري. چرا كه مثل نوازنده‌هاي بزرگ و استاد، موقع هنرنمايي چشم بر هم نمي‌گذاري. و ما به عرض رسانديم كه قربان، او در ضمن نواختن ني، چنان پلك‌ها را بر هم مي‌فشارد كه انگار از شكم مادر، كور روي خشت افتاده. حال حضرت حاكم تو را احضار فرموده كه خودي نشان بدهي و اگر چنان باشد كه ما گفته‌ايم صله بسيار مفصلي به تو ببخشد.
    جلاد با صداي خود.
    نوازنده بدبخت مشتي زر در چنگ آن نابكار مي‌گذارد و با عجله به همراه فرستاده راه مي‌افتد.
    ني‌زن وارد مي‌شود و چاپلوسانه تعظيم كرده زمين را مي‌بوسد.
    (حاكم بسيار خب، بسيار خب، مدتي است كه دلمان هواي ساز تو را كرده بود و هم اكنون ضمن اجراي عدالت يك مرتبه به كله مباركمون زد كه تو را احضار كنيم و با نواي دلنواز ني تو، دل و روح خود را تشفي بدهيم و خستگي وظايف خطير را از تن برانيم. تو كه مي‌داني هنرمندان در جوار ما چه قرب و منزلتي دارند. و اگر آن‌هارو به راه و مطيع و فرمان‌بر باشند چگونه به ايشان مي‌رسيم و عزتشون مي‌كنيم. بسيارخب، جلوتر بيا، جلوتر بيا، و همين جا رو به روي جايگاه ما بنشين.
    ني‌زن جلو مي‌آيد رو به روي نيمكت، پشت به تماشاچيان مي‌نشيند.
    بسيار خب، حال دلنوازترين، شيرين‌ترين، عاشقانه‌ترين و سوزناك‌ترين آهنگ‌ها را براي ما بنواز!
    ني‌زن جا به جا مي‌شود و شروع به نواختن مي‌كند، حاكم جلو آمده، خم مي‌شود، و به صورت ني‌زن خيره مي‌شود، جلاد را به اشاره پيش مي‌خواند و هر دو خم شده نگاه مي‌كنند و سر تكان مي‌دهند. حاكم به اشاره همه را پيش مي‌خواند، همه خم شده ني‌زن را نگاه مي‌كنند و سر تكان مي‌دهند. جلاد در حال تيز كردن كارد چند بار دور ني‌زن مي‌چرخد و پشت سرش قرار مي‌گيرد. حاكم انگشتانش را جلو چشم نوازنده تكان مي‌دهد و لبخند مي‌زند. جلاد يك مرتبه سر نوازنده را ميان دو زانو مي‌گيرد و صداي ني مي‌برد. به فاصله بسيار كوتاه فرياد خفيفي بلند مي‌شود. هر دو چشم از حدقه درآمده، نوازنده با سر روي زمين افتاده است.
    (حاكم بسيار خب، عالي شد!
    همه با فرياد.
    (همه حكومت حاكم عادل پاينده باد!
    حاكم رو به مرد جوان.
    (حاكم قصاص چشم تو گرفته شد.
    مرد جوان با فرياد.
    (مرد جوان سايه حاكم دادگستر از سر مظلومين كم مباد.
    (حاكم آخ‌... كه راحت شديم!
    دهن دره مي‌كند و با مشت به سينه مي‌زند.
    بسيار خب، بسيار خب، حال كه از بار سنگين وظيفه‌اي فارغ شديم، بهتر است چرتكي بزنيم و استراحتكي بكنيم تا حالمون جا بياد.
    با سنگيني به طرف تخت راه مي‌افتد و برمي‌گردد و رو به ديگران.
    اكنون برويد و به صداي بلند تمام مردم شهر را خبر كنيد كه عدالت اجرا شد وحقداري به حق رسيد.
    روي نيمكت مي‌رود و بعد آرام آرام در تخت خواب پشت نيمكت ناپديد مي‌شود و پاهاي بزرگش روي لبه نيمكت مي‌ماند. جلاد هم به آرامي مي‌خزد و زير تخت مي‌رود. ديگران با هم جلو مي‌آيند و روبروي تماشاچيان قرار مي‌گيرند و با صداي بلند.
    عدالت اجرا شد! عدالت اجرا شد! عدالت حاكم عادل اجرا شد.
    ساكت مي‌شوند و با احتياط و ترديد اطراف خود را نگاه مي‌كنند، به عقب برمي‌گردند، پاهاي حاكم آرام آرام ناپديد مي‌شود و صداي خرناسه‌اش اوج مي‌گيرد. همه با هم جلوتر مي‌آيند و با احتياط خم مي‌شوند و از تماشاچيان مي‌پرسند.
    راست راستي عدالت اجرا شد؟ بله؟ عدالت اجرا شد! كدوم عدالت اجرا شد؟ عدالت چي اجرا شد؟









    درباره ی نویسنده:درباره نويسنده

    غلامحسين ساعدي در 14 دي 1314 در تبريز متولد شد. نخستين آثارش را از 1334 در مجلات ادبي به چاپ رساند. او كه در ابتدا به عنوان نمايشنامه‌نويسي چيره دست (با نام مستعار گوهر مراد) شهرت يافته بود،‌ با نگارش داستان‌هاي زيبايي چون «گدا»، «دو برادر» و «آرامش در حضور ديگران»، جايگاه خود را به عنوان يكي از خلاق‌ترين داستان‌نويسان ايران نيز تثبيت كرد.
    آثار او دستمايه‌ي برخي از بهترين فيلم‌هاي بلند سينماي ايران قرار گرفته است، كه از جمله‌ي آنها مي‌توان فيلم‌هاي "گاو" (ساخته‌ي داريوش مهرجويي، 1348)، "آرامش در حضور ديگران" (ساخته‌ي ناصر تقوايي، 1349) و "دايره‌ي مينا" (ساخته‌ي داريوش مهرجويي، 1353) را نام برد.
    ساعدي در دوم آذر 1364 به علت خون‌ريزي دستگاه گوارش در فرانسه درگذشت و در گورستان پرلاشز در كنار صادق هدايت يه خاك سپرده شد.


    كتابها:

    آشفته‌ حالان‌ بيداربخت‌
    تاتار خندان‌
    ترس‌ و لرز
    توپ
    چوب‌ بدستهاي‌ ورزيل‌
    خانه‌ روشني‌
    شناختنامه غلامحسين ساعدي
    ضحاك‌ (نمايشنامه‌ در پنج‌ پرده)
    عزاداران‌ بيل‌
    غريبه‌ در شهر
    گاو
    واهمه‌هاي بي نام و نشان

  9. #959
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

  10. #960
    Banned linker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    IrAn-tEhRaN-p30wOrLd
    پست ها
    1,749

    14

    چرا وچگونه مسلمان شدند؟-آیت الله سید محمد شیرازی

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by linker; 18-03-2006 at 21:33.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •