در بلورين صدف چرخ كهن
نيست والا گهري به زسخن
در بلورين صدف چرخ كهن
نيست والا گهري به زسخن
نه از سيل حوادث بيم داري
غروري در جبينت مي درخشد
نگاهت را فروغي از امديست
تو مي داني ، به هر جاي و به هر حال
شب تاريک را صبحي سپيدست
ز شادي مي تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکي مي نشيند
بلي ، اشکي که چشمانم به صد رنج
فرو مي بلعدش تا کس نبيند
دیشب باز هوای جلال الدین کردم
راه خانه اش را از پدر آموخته بودم
دیدم هنوز عمرش نزدیک به هزار
رهنشینان طریقش بیرون ز هزار
کنارش زانو زدم
کشودم دفتر پار
گفتم: مولانا!
گفت: نگو.
گفتم: مولوی!
گفت: نگو.
دگراینهانیستم
اینها القاب زمینی اند
سرگشتگی اند
در بندزمین و زندگی اند
از آن آنا نند که هستند
فارغ ز سما
محروم ز سماع
عجب دانم که میدانی
هر از گاهی که من نادانم
تو دانی که من نادانم
مثل بید شدهام
گلهای خطایی مثل باد میچرخند
من دایرۀ وسط فرش را فراموش نمیکنم
میدان بود
حاشیۀ فرش خیابان بود
داخل خیابان ویراژ میدادم
میرفتم که بچگیام را اسباببازیها به بازی بگیرند
و تازه بطری نوشابه بازی تازهای بود
«یهنفَس برو بالا تا بهت بگن مرد شدی پسر جون»
نگاه کن پسرت را که شکل درد شده
که هفت سال شکسته ست تا که مرد شده!
که رفت شوکت خورشید و سایه ها ماندند
تو کوچ کردی و با ما کنایه ها ماندند
که هیچ حرف جدیدی به غیر غم نزدیم
فقط کنایه شنیدیم و - آه! - دم نزدیم
من از تو دل نمی برم اگرچه از تو دلخورم
اگرچه گفته ای تو را به خاطرات بسپرم
هنوز هم خیال کن کنار تو نشسته ام
منی که در جوانیم به خاطرت شکسته ام
مثل يک بغض که نارس باشد
آسمان ابري و بي باران است
آه اگر وا نشود.
در لبش ترانه آب، از گدازههاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره كوهوار
از سلالهي سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آبدار
باورم نميشود! كي كسي شنيده است
زير خاك گم شوند، قلههاي استوار؟
بيتو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم
روي شانهي دلم، هر غمي هزاربار
هر چه شعر گل كنم، گوشهي جمال تو!
هر چه نثر بشكفم، پيش پاي تو نثار!
روي شونه هات
. بارون مي باريد
. كاشكي اين چشمام
. تو رو نمي دید
Last edited by persian365; 14-06-2007 at 13:02.
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)