تا دم از شام سر زلف سياهت نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست
تا دم از شام سر زلف سياهت نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
دل عارفان ربودند و قرار پارسايان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معاني
یک لبخند میمهان جام تو گردم
تا شاید جر عه ای از ته مانده های تو نصیبم گردد
ای عشق تا چند درد بر درد
و کهنه حدیث تکراریت سریالی ناتمام
تا چند دشنه خونریزت سینه ای را میهمان
و دل ساده آدمیان را با تو فریفتن
نفست حس تنم غنچه بستان دلم
تو در این وادی دل با دل من همسفری
لب تو لعل شکر قصر تنت محضر عشق
ندهد چون تو دگر میکده شادان پسری
نغمه عشق سرایم به تمنای دلت
که تو از مرز دلم بی غم دنیا گذری
یکی گوش کودک بمالید سخت.......که ای بوالعجب رای برگشته بخت
ترا تیشه دادم که هیزم شکن.......نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاس......بغیبت نگرداندش حق شناس
سکوت من نشونه ی رضایتم نیست میدونی
گلایه هامو میتونی از توی چشمام بخونی
بگو آخه جرمم چیه که باید اینجور بسوزم
هیچی نگم داد نزنم لبامو روهم بدوزم
در به در غزل فروش منم که گیتار میزنم
با هرنگاه به عکست انگار من خودمو دار می زنم...
مینای دل از می امید
تا ته سر کشیدم
براه عشق سر کشیدم
به هوایش پر کشیدم
ایستادم و نشستم
از عطش نرستم
از خود برفتم و دیدم
تاچشم بست
میکده تعطیل شد
درد مست نادان گریبان مرد.......که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست.......زند بر گریبان نادان مست
هنرور چنین زندگانی کند.......جفابیند و مهربانی کند
____________________________
فرصتی پیش نیومد عنوان جدیدو تبریک بگم![]()
در جستجوی عشق بودم
در روزهای خسته از غم
در هر نگاهی راز دیدم
اما همه مغشوش و مبهم
گویی در این ایام مغموم
مردم همه سر خورده بودند
در تاریکی های شبانگاه
گویی درختان مرده بودند
گنجشک های هر گذرگاه
جز ناله آوازی نخواندند
حتی قناری های عاشق
پهلوی یکدیگر نماندند
افسانه های کهنه ی عشق
بازیچه ی تاریکی و باد
دلها همه ویرانه ، اما
مخروبه های شهر، آباد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)