مبصر نوشت ا سم ِ مرا توی ِ خوبها
آقا اجازه؟... نیست... اگر ترس ناگهان...
آقا دِ...کارَت از نفس و نان گذشته بود
آیا تو نیز می گذری از زنی جوان؟
مبصر نوشت ا سم ِ مرا توی ِ خوبها
آقا اجازه؟... نیست... اگر ترس ناگهان...
آقا دِ...کارَت از نفس و نان گذشته بود
آیا تو نیز می گذری از زنی جوان؟
ني من منم ني تو تويي ني تو مني
هم من منم هم تو تويي هم تو مني
با تو اينچنيم اي نگار ختني
كندر غلطم كه من توام يا تو مني ؟
یکی را دوست میدارم ،
همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد
و مرا با خود به دشت دوستی ها برد…او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش
مرا به اوج آسمان آبی برد و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد
در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
تو تكرار موزون موسيقي بي كلامي
كه در بند بند خيالات پوچم
چو زنجير پوسيده اي تاب خوردي!
پر از بيم افتادن از بند در بند!
در صومعه ام نوحه کردم
چنگ گرفتم و ترانه کردم
رقصیدم و بهانه کردم
یاد یار مستانه کردم
از خود رفتم
به او پیوستم
یکی بودم، یکی شدم
از دستار و کلاه رستم
موسیقی شدم
مست شدم
رقص شدم
دیوانه شدم
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها میگیرم
منتظر قاصدکها نمونیم بهتره
چون که میخواهیم خودمون پیداشون کنیم
و چه بهتر این که آدما خودشون قاصدک بشن
و بتونن پیغام دلشون رو به قاصدک برسونن...
ن آغاز
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)