تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 95 از 212 اولاول ... 4585919293949596979899105145195 ... آخرآخر
نمايش نتايج 941 به 950 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #941
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mehrzad3344's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    337

    پيش فرض

    می توانستی خطوط روی چهره تکیده و حلقه کبود زیر چشمانش را با نوک انگشت دنبال کنی. خطوطی عمیق و تیره که هرکدام شاید نشان از دردی داشتند. لبهای خشک و تشنه اش را روی هم می فشرد.
    دستهایش را که بالا گرفته بود، روی رگهای برجسته و کبودرنگش که با زشتی خودنمایی می کردند می شد جای بی رحم سوزن ها را دید.
    جثة پسرکی ده، دوازده ساله داشت. گرچه سن و سالش گم شده بود میان آن همه تیرگی و خطوط عمیق و نگاهش، سرد و دور انگار که از من می گذشت . . .
    چشمان خشک من اما اشکی نداشت تا برایش بریزد

  2. #942
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    اين داستان در مورد استادی ست كه چون ديد هوا در معبد خيلی سرد شده است ،
    مجسمه چوبی مقدسی را از محراب برداشت و به جای سوخت در بخاری انداخت .
    نگهبان معبد از اين كار هراسان شد و به اعتراض پرداخت .
    استاد بدون اينكه سايه شرمی بر چهره اش نشسته باشد ،
    مشغول به هم زدن خاكستر بخاری شد .
    نگهبان از او پرسيد : دنبال چه می گرديد ؟
    استاد در پاسخ گفت : به دنبال ساريراس .

    ( Sariras اشياء كوچك شبيه ريگ است كه می گويند در خاكستر اجساد مقدسان پيدا می شود .)
    نگهبان دو مرتبه پرسيد :
    چگونه اميدواريد كه ساريراس را در خاكستر بودای چوبی پيدا كنيد ؟
    استاد جواب داد :
    اگر ساريراس در اين خاكستر پيدا نمی شود آيا ممكن است دو مجسمه چوبی ديگر بودا را برای آتش بخاری به من بدهيد ؟ !

  3. #943
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    زوجی که تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود ، بتدریج با مشکلاتی در جریان مراورات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از

    این زندگی بی معنا بیزار است . وی احساس می کرد که شوهرش طرفدار رمانتیسم نیست و ایده آل و آرمان بی توجه می باشد . بدین

    سبب روزی از روزها ، به شوهرش گفت که باید از هم جدا شویم . اما شوهر پرسید : چرا ؟ زن جواب داد : من از این زندگی سیر شده

    ام . دلیل دیگری وجود ندارد . تمام عصر آن روز شوهر به آرامی سیگار می کشید و حرفی نمی زد . زن بسیار غمگین شده و در این

    اندیشه بود که شوهرش حتی او را برای ماندن متقاعد نمی سازد ، پس چگونه می تواند او را خوشحال کند . تا اینکه شوهر از او پرسید :

    چطور می توانم تو را از این تصمیم منصرف کنم ؟ زن در جواب گفت : تو باید به یک سئوال من پاسخ بدهی . اگر پاسخ تو من را راضی کند

    ، من از این تصمیم منصرف خواهم شد . سپس ادامه داد : من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم . اما نتیجه چیدن آن گل مرگ من

    خواهد بود . آیا تو آن را برای من خواهی چید ؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت : فردا صبح پاسخ این سئوال تو را می دهم . صبح روز بعد ،

    زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز ، نوشته ای زیر فنجان شیر گرم دیده می شد . زن شروع به خواندن

    نوشته شوهرش کرد که می گفت : عزیزم ، من آن گل را نخواهم چید . اما بگذار علت آن را برای تو توضیح دهم : اول اینکه تو هنگامی که

    با کامپیوتر تایپ می کنی ، مرتکب اشتباهات مکرر می شوی و بجز گریه ، چاره ای دیگر نداری . به همین دلیل ، من باید زنده باشم تا

    بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم . دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می کنی و من باید زنده باشم تا در را برای تو باز کنم . سوم اینکه

    تو همیشه به کامپیوتر نگاه می کنی و این نشان می دهد تو نزدیک بین هستی . باید زنده باشم تا روزی که پیر می شوی ، ناخن های تو

    را کوتاه کنم . به همین دلیل مطمئنا کسی دیگری وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید . اشکهای

    زن بر گونه هایش و نوشته شوهر جاری شد . اشکهایی که مانند یک گل درخشان و شفاف بود . وی به خواندن نامه ادامه داد : عزیزم ،

    اگر تو از پاسخ من خرسند شدی ، لطفا در را باز کن . زیرا من با نانی را که تو دوست داری ، در دست دارم . زن در را باز کرد و دید که

    شوهرش همچنان در انتظار ایستاده است . زن اکنون می دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد . آری ، عشق می تواند حتی با روشهای معمول و عادی به انسان ها نشان داده شود

  4. #944
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند . گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در

    مقابل غارکمین کند ، می تواند حیوانات مختلف را صید کند . بدین سبب ، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند .

    روز اول ، یک گوسفند آمد . گرگ به دنبال گوسفند رفت .اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت .

    گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست . گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .

    روز دوم ، یک خرگوش آمد . گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تر در کنار سوراخ قبلی فرار کرد . گرگ

    سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند .

    روز سوم ، یک سنجاب کوچک آمد . گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند . اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار

    کرد . گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ ها ی غار را مسدود کرد . گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود .

    اما روز چهارم ، یک ببر آمد . گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت . ببر گرگ را تعقیب کرد . گرگ در داخل

    غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد .

    دوستان عزیز ، با شنیدن این داستان ، چه اندیشه به ذهنتان خطور می کند کارشناسان و متفکران می گویند که مطلق گرائی نشانه

    اشتباه است . مذهب شناسان گفته اند که بستن راه دیگران قطع راه برگشت خود است . کارشناس علم محیط معتقدند : کسی که

    تعادل در عادات و طرز زندگی موجودات را برهم بزند میوه تلخ آن را خواهد چید . و دهقانان گفته اند کسی که بذری نمی کارد محصول

    فراوان برداشت نخواهد کرد .

  5. #945
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    جوانی سرخورده و افسرده می کوشید تا خود را از این وضع رها کند . روزی به تنهایی به جنگل رفت . هنگامی که در جنگل بود به دور تنه

    درخت طنابی متصل کرد . اما تنها درخت به زبان آمد و گفت : جوان عزیز، به تنه من آویزان نشو .

    یک جفت پرنده بر روی من لانه کرده اند و من باید از آنها دفاع کنم . اما این کار شما ریشه مرا خشک می کند . با این کار لانه نیز تخریب

    خواهد شد .

    جوان با شنیدن این سخنان از این کار صرف نظر کرد . به بالای درخت رفت و شاخه دیگری را انتخاب کرد . اما هنگامی که طناب را روی

    شاخه می بست ، شاخه گفت : جوان ، بهار می آید . چندی دیگر من گل خواهم داد . در آن وقت ، زنبورهای زیادی برای جمع آوری عسل

    خواهند آمد و دوران خوشی برای من خواهد بود . اگر این کار را ادامه دهی من شکسته خواهم شد .

    شکوفه ها از بین خواهد رفت و زنبورها ناامید خواهند شد . جوان با شنیدن سخنان مذکور ، به آرامی به سوی شاخه سوم رفت . اما این

    شاخه نیزعذرخواست و گفت : برگهای من به سوی خیابان رشد می کند تا مسافران خسته بتوانند در سایه من استراحت کنند .

    این کار مرا خوشحال می کند . اما اگر شکسته شوم دیگر سایه ای ندارم .در این موقع ، جوان به فکر فرو رفت و از خودش پرسید : پس

    چرا من برای دیگران سودمند نباشم و با استفاده از حیات خود به دیگران کمک نکنم ؟ سپس دست از این کار کشید .

    این داستان در واقع حکایت از آن دارد که اگر کسی برای دیگران سودمند نیست ، دستکم به دیگران لطمه و زیان وارد نیاورد و سعی کند

    در زندگی فردی مفید برای مردم باشد . سودمندی مردم برای مردم زندگی انسان را رنگارنگ و برای او سعادت به ارمغان می آورد .

  6. #946
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    پدر خسته‌ از كار روزانه‌ به‌ خونه‌ اومد. او روز سختي‌ رو گذرونده‌ بود و تنها چيزي‌ كه‌ دلش‌مي‌خواست‌، يه‌ دوش‌ آب‌ گرم‌ و چند ساعت‌ استراحت‌ بود. اما به‌ محض‌ ورود به‌ خونه‌، دختركوچولوي‌ هفت‌ ساله‌اش‌ جلو دويد و با لحني‌ بچگانه‌ گفت‌: “سلام‌ بابا واسه‌ام‌ چي‌ خريدي‌؟” پدر اصلاحوصله‌ سر و كله‌ زدن‌ با اونو نداشت‌، بنابراين‌ با بي‌حوصلگي‌ گفت‌: “هيچي‌ عزيزم‌. بابا مستقيم‌ از سر كار به‌خونه‌ اومده‌ و فرصت‌ خريدن‌ چيزي‌ رو نداشته‌”. دخترك‌ بغضي‌ كرد و گفت‌: “اما خودت‌ گفتي‌ كه‌ امشب‌واسه‌ام‌ اون‌ جعبه‌ موسيقي‌ رو مي‌خري‌ و...” پدر با كلافگي‌ كلام‌ دخترش‌ رو قطع‌ كرد و گفت‌: “خيلي‌ خب‌.باشه‌ براي‌ يه‌ وقت‌ ديگه‌. الان‌ اصلا حوصله‌ ندارم‌. كسي‌ تو اين‌ خونه‌ نيست‌، بياد و اين‌ بچه‌ رو بگيره‌؟”صداي‌ بلند مرد، پرستار پير بچه‌ رو به‌ سالن‌ خونه‌ كشوند. زن‌ با لبخند به‌ مرد سلامي‌ كرد و از دخترك‌خواست‌ تا به‌ اتاقش‌ بره‌ و بازي‌ كنه‌. دخترك‌ نگاهي‌ پر از سرزنش‌ به‌ پدرش‌ انداخت‌ و سرش‌ رو پايين‌انداخت‌. اما پدر نه‌ تنها نگاه‌ اونو نديد بلكه‌ مثل‌ هر شب‌، دستي‌ از نوازش‌ هم‌ سرش‌ نكشيد! رفتار پدر،پرستار پير رو هم‌ ناراحت‌ كرد. او بعد از رفتن‌ دخترك‌ به‌ مرد گفت‌: “نمي‌خوام‌ در مسائل‌ خانوادگي‌ شمادخالت‌ كنم‌. اما اين‌ دختر مادر نداره‌ و تمام‌ اميدش‌ به‌ محبت‌ و توجه‌ شماست‌. خوب‌ بود لااقل‌ يه‌ دستي‌ به‌سرش‌ مي‌كشيدين‌”. حق‌ با پرستار بود و پدر خجالت‌ كشيد. اما با خودش‌ گفت‌: “بعدٹ سر فرصت‌ از دلش‌ درميارم‌. حالا بهتره‌ برم‌ و كمي‌ استراحت‌ كنم‌”.
    فردا روز تولد پدر بود و او اصلا اين‌ موضوع‌ رو به‌ خاطر نداشت‌. دخترش‌ به‌ او تلفن‌ زد و ازش‌خواست‌ تا چند ساعتي‌ زودتر به‌ خانه‌ برگرده‌. اما پدر اونقدر سرگرم‌ كار شد كه‌ قول‌ به‌ دخترش‌ روفراموش‌ كرد. او مطابق‌ معمول‌، غروب‌ به‌ خونه‌ برگشت‌ و از ديدن‌ تزيينات‌ خونه‌، حسابي‌ جا خورد. دختركوچولوش‌ به‌ همراه‌ پرستار تمام‌ در و ديوار خونه‌ رو با كاغذهاي‌ رنگين‌ آراسته‌ بودند و بوي‌ غذاي‌ مطبوعي‌در فضا پيچيده‌ بود. پدر ناچار لبخندي‌ زد اما فكرش‌ درگير پرونده‌هاي‌ زير بغلش‌ بود كه‌ امشب‌ بايد روي‌آن‌ها كار مي‌كرد. در دلش‌ گفت‌: “خدا كنه‌ تولد بازي‌ زود تموم‌ بشه‌ تا بتونم‌ به‌ كارهاي‌ عقب‌ مونده‌ام‌ برسم‌”.او حتي‌ به‌ درستي‌ نفهميد كه‌ چه‌ نوع‌ غذايي‌ سرميز شام‌ خورده‌ و اصلا متوجه‌ اسمارتيزهاي‌ رنگارنگ‌ روي‌كيكش‌ نشد. اسمارتيزهايي‌ كه‌ دخترش‌ با سليقه‌ دور تا دور كيك‌ خانگي‌ شكلاتي‌ چيده‌ بود! دخترش‌ كه‌اصلا بدقولي‌ اونو به‌ روش‌ نياورده‌ بود، بعد از شام‌ با خوشحالي‌ از جا پريد و به‌ اتاقش‌ رفت‌. او لحظاتي‌ بعدبا بسته‌اي‌ كادوپيچي‌ شده‌، نزد پدر بازگشت‌. پدر لبخندي‌ زد و بسته‌ را از دست‌ دخترك‌ گرفت‌. ناگهان‌ تلفن‌همراهش‌ زنگ‌ زد. تلفن‌ رو برداشت‌. يكي‌ از همكارانش‌ بود كه‌ سر موضوع‌ مهمي‌ با يكديگر درگيري‌داشتند. كلام‌ آمرانه‌ و آرام‌ مرد خيلي‌ زود به‌ داد و فرياد تبديل‌ شد و لحظاتي‌ بعد تلفن‌ رو بدون‌ خداحافظي‌قطع‌ كرد. دخترك‌ تمام‌ مدت‌ با چشمان‌ درشت‌ عسلي‌ رنگش‌ به‌ صورت‌ پدر نگاه‌ مي‌كرد. پدر با عصبانيت‌زير لب‌ فحشي‌ به‌ همكارش‌ داد و از جا بلند شد. دخترك‌ با عجله‌ گفت‌: “بابا. هديه‌ ات‌ رو باز نكردي‌!” پدر بابي‌حوصلگي‌ مجددٹ به‌ روي‌ صندلي‌ نشست‌ و بسته‌ رو برداشت‌. روبان‌ دور آن‌ را باز كرد و هديه‌اش‌ روبيرون‌ كشيد: جعبه‌اي‌ طلايي‌ رنگ‌ كه‌ دخترش‌ در گوشه‌ آن‌ با خط بچگانه‌اي‌ اسم‌ خودش‌ رو نوشته‌ بود. پدربا ناراحتي‌ گفت‌: “اما اين‌ جعبه‌ نامه‌هاست‌ كه‌ از چند سال‌ پيش‌ توي‌ دكور خونه‌ بوده‌. وسايل‌ داخل‌ اونوچكار كردي‌؟” دخترك‌ گفت‌: “اونارو بسته‌ بندي‌ كردم‌ و در يه‌ كيسه‌ كوچك‌ گذاشتم‌”. پدر گفت‌: “كه‌ چه‌بشود؟” دخترك‌ گفت‌: “كه‌ بتوانم‌ هديه‌ شما رو در اون‌ بگذارم‌. آخه‌ شما اون‌ جعبه‌ موسيقي‌ رو برايم‌ نخريدي‌و من‌ جعبه‌ ديگه‌اي‌ نداشتم‌”. پدر سعي‌ كرد عصبانيت‌ خودشو كنترل‌ كند و در جعبه‌ رو باز كرد. اما جعبه‌خالي‌ بود. به‌ دخترش‌ نگاه‌ كرد. دخترك‌ با خوشحالي‌ به‌ او خيره‌ شده‌ بود. با عصبانيت‌ گفت‌: “اما اينكه‌ خاليه‌.منظورت‌ از اين‌ كارهاي‌ بچگانه‌ چيه‌؟ مگه‌ نمي‌دوني‌ كه‌ امشب‌ چقدر گرفتارم‌ و با اين‌ كارهاي‌ مسخره‌ داري‌وقتم‌ رو تلف‌ مي‌كني‌؟!” اشك‌ چشمان‌ دخترك‌ رو پر كردو با گريه‌ گفت‌: “اما اين‌ جعبه‌ خالي‌ نيست‌. توي‌ اون‌بيش‌ از ده‌ تا بوسه‌ وجود داره‌ كه‌ براي‌ شما فرستادم‌. آخه‌ من‌ فقط شمردن‌ تا عدد ده‌ رو بلدم‌”. مرد به‌شونه‌هاي‌ لرزان‌ دختر كوچولوش‌ نگاه‌ كرد كه‌ هنگام‌ دويدن‌ به‌ سوي‌ اتاقش‌، لرزان‌تر شده‌ بود. بعد به‌ جعبه‌نگاه‌ كرد و ناگهان‌ وجودش‌ سرشار از عشق‌ و محبت‌ شد. اون‌ قشنگ‌ ترين‌ هديه‌اي‌ بود كه‌ تا به‌ حال‌ دريافت‌كرده‌ بود: جعبه‌ طلايي‌ عشق‌! با خودش‌ گفت‌: “همه‌ ما بايد جعبه‌ طلايي‌ عشق‌ در زندگي‌ داشته‌ باشيم‌ و اونواز بوسه‌ها و محبت‌ اطرافيانمون‌ پر كنيم‌. اون‌ وقت‌ هر موقع‌ از كسي‌ يا چيزي‌ ناراحت‌ و عصباني‌ شديم‌، به‌سراغ‌ جعبه‌ بريم‌ و آرامش‌ بگيريم‌. اون‌ جعبه‌، گذشت‌ و مهربوني‌ رو به‌ يادمون‌ مي‌ياره‌ و بغض‌ و كينه‌ رو ازدلمون‌ پاك‌ مي‌

  7. #947
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    دریا صبحش را با باد آغاز کرده بود و خیزاب‌های سیمین‌فامش را در تلاطمی سهم به ساحل می‌کوفت؛ دریایی سرکش و بازیگوش؛ همچون اسبی جوان. و کودکانی که در ساحل بازی می‌کردند با همهمه و فریاد‌هاشان، شادی‌آفرین لحظه‌های هم بودند. خود را وا‌می‌گذاشتند تا در امواج ساحلی غوطه‌ور شوند؛ با جیغ و فریاد به استقبال امواج می‌رفتند و شاد و سرخوش از زیر آنها بیرون می‌جستند و بدن‌های برنزه شده‌شان در میان کف‌‌های نقره‌ای آب پیدا و محو می‌شدند. والدین و بزرگتر‌ها هم از دور مراقب‌شان بودند. نمی‌توانستند آنها را به حال خود وا‌گذارند و بدین‌ترتیب گاه با عصبانیت و گاه با فریادهای شوق آنها را بخود می‌خواندند.
    دخترکی با آواز‌های مداوم و مصرانه مادر، ناراضی و گریان از دریا به طرف ساحل آمد.
    سه پسر با شور و هیجان، برای پرش و غوطه‌خوردن دور‌خیز کردند و در همان حال موجی سرکش آنها را با خیز بلندش جا گذاشت.
    مردی، در سایه سنگی سپید با بهت و شادمانی نظاره‌گر این احوال بود. فرزندی نداشت. سال ها پیش همسری داشت. زمان گذشته بود و یک همچو روزی، سنگینی گذشت این سالها او را به آن دوران بی بازگشت کشاندند و او را به ساحل اکنون رساندند.
    مرد علاقه خاصی به بچه‌ها نداشت: از میان برادر‌زاده‌ها و خواهر‌زاده‌ها بعضی‌شان برایش دوست‌داشتنی و بعضی غیرقابل تحمل بودند. اما در آن صبح آن جوانان و کودکان مشتاق دریا را دوست می‌داشت.
    فکر‌های غریبی هم از سرش می‌گذشتند؛ سبک و سنگین؛ بسان دریا که گاه از پس امواجی نرم و رام ناگهان می‌رمد و موجی بلند را به کناره می‌زند، همچنان که یکی از اینها تا پاهای صندل پوشش آمده بود.
    در میان انبوه زوج‌ها و خانواده‌هایی که در ساحل بودند، بظاهر تنها او مجرد بود. حس خوبی داشت، گویی جوانیش باز‌گشته بود، و او با هر تصویری در آن روز از کناره تا آن دور‌دستها در افق خوش بود.
    ناگهان، پیش روی‌اش، در خط ساحل زنی ظاهر می‌شود؛ زنی لاغر‌اندام و برنزه. باد با موهایش در‌می‌آمیخت و در‌حالیکه با گام‌های تند قدم می‌زد، چشم به دریای نا‌آرام دوخته بود.
    مرد خیلی زود علت تشویش‌هایش را فهمید؛ زن در میان امواج، دیگر نشانی از دختر کوچکش نمی‌یافت؛ کلاه شنای دخترک، رنگ مایو‌، نیمرخش در دوردست، چیزی که نشانی از دخترکش داشته باشد؛ چیزی که بتواند او را از چنگال دلهره‌هایش برهاند... هیچ‌چیز پیدا نبود.
    بعد فهمید که زن با صدای بلند اسمی را فریاد می‌کشد، هر دم فریاد‌ش رسا‌تر می‌شد. چند نفری به سویش شتافتند و او در همان حال دور‌دستها را نشان می‌داد. حرف‌هایش در غریو امواج دریا گم می‌شدند. فقط آن نام... هر بار، آن نام واضح‌تر و دردناک‌تر به گوش می‌رسید و گاه زخمه‌های صدایش در ناله‌های یک مرغ دریایی شنیده می‌شد... تا اینکه زن در نقطه‌ای روشن از ساحل ایستاد؛ نقطه‌ای روشن از شن‌های سپید کناره، و بنظر می‌رسید که دیگر تا و توان حرکت و فریاد کشیدن هم از او سلب شده باشد. این درست همان لحظه‌ای بود که مرد چیزی غیر قابل وصف می بیند؛ بلور‌های آبی امواج با سپیدی ذرات شن و تلالو خورشید در‌هم‌آمیختند، و از آن همه، منطقه روشنی پدید آمد؛ همچون انفجار خاموش و بی‌صدای یک ستاره. و در آن نور، به نظر می‌رسید که اندام نحیف زن سخت به خود می‌پیچد و دو قسمت می‌شود؛ دو قسمت همسان که از یک جسم سر بر می‌کشند و رشد می‌کنند و از هم جدا می‌شوند.
    زنی با شتاب به سمت شرق ساحل دوید؛ به سوی دخترکی که از آب خارج شده بود. دخترک را تنگ در آغوش گرفته بود و می‌گریست.
    در همان زمان، آن نیمه دیگر زن به سمت مخالف دوید؛ به سوی مردمی که در ساحل جمع بودند؛ همانها که روی چیزی خم شده بودند و پیرزنی آسیمه درمیان‌شان، مدام دستهایش را در موهایش فرو می‌برد.
    لحظه‌ای پیش تنها یک جهان وجود داشت. اما اکنون هیچ تفاوتی میان دو جهان نبود. آنها در یک لحظه متولد شده بودند.
    مرد قادر نبود حتی یک قدم هم بردارد، نمی‌فهمید که باید کدام سو رود؛ سمت آن مادر رود و به او بخاطر کودک باز یافته‌اش لبخند زند و خوشحال باشد یا به آن سوی دیگر رود و آن واقعه دهشتناک را شاهد باشد.
    موجی بلند و خروشان، برآمده از دریا روی سرش همچون آسمانی آبگون فرو ریخت. مرد ناگهان چشمهایش را گشود، دیگر شب شده بود، و ساحل سوت و کور بود.
    نمی‌دانست کدامیک از دو دنیا هنوز وجود داشت. و در کدام یک از آن دو می‌زیست. ترسیده بود.
    Last edited by دل تنگم; 03-07-2008 at 04:26.

  8. #948
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    یک مهندس خبره قبل از باز نشستگی اش به تکنسین زیر دستش هشدار داد که همیشه، کم حرف زدن و بیشتر کوشش کردن درست است. این را هرگز فراموش نکن. هر کس که با مهارتش زندگی می کند، باید جایگاهی جانشین ناپذیر در کارش پیدا کند. آن تکنسین حرف های معلمش را به خاطر سپرد و آن را آویزه گوشش کرد.
    پس از ده سال او با تلاش های مداوم خود یک مهندس خبره و تمام عیار شد. روزی پیش استادش رفت و به او گفت: استاد، من تا الان هیچ وقت حرف های شما را فراموش نکرده ام و دقیقا به آن عمل کرده ام. در مقابل هیچ مشکلی، اعتراضی نمی کنم و تمام تلاشم را برای حل مشکل می کنم. خدمات زیادی به کارخانه کرده ام اما چیزی که مرا خیلی آزرده خاطر می کند، این است که کسانی که از من مهارت و تجربه کمتری دارند بیشتر از من حقوق می گیرند و در پست های بهتر و بالاتری مشغول به کار هستند.
    استاد از او پرسید: آیا مطمئنید که الان خودت و کارهایت جایگزین ناپذیرند؟ مهندس جوان فکری کرد و جواب داد: بله. استاد خندید و گفت: پس وقت آن است که یک روز مرخصی بگیری.
    مرخصی بگیرم؟ مهندس جوان با تعجب پرسید.
    استاد او گفت "بله" و ادامه داد: " به هر بهانه ای که شده یک روز مرخصی بگیر. هیچ کس متوجه چراغی که همیشه روشن باشد، نمی شود و فقط اگر یک بار خاموش شود، توجه دیگران را به حضورش جلب خواهد کرد.
    تکنسین منظور استادش را فهمید و یک روز مرخصی گرفت. روز بعد وقتی سر کارش حاضر شد، رییس کارخانه او را صدا کرد و گفت که او را به عنوان مهندس کارشناس کل کارخانه انتخاب کرده و حقوقش را دو برابر اضافه کرده است. در حقیقت، همان روزی که مرخصی گرفته بود، کارخانه با مشکلات بزرگ و زیادی رو به رو شده بود و بدون حضور او هیچ کسی نتوانسته بود آنها را حل کند.
    مهندس جوان خیلی خوشحال شد و احترامش نسبت به استادش بیشتر از گذشته شد. زندگی او با حقوق دو برابر بهتر شد و بعدها هم وقتی احساس می کرد حقوقش کافی نیست، از کارش مرخصی می گرفت و تا برگشت می دید که حقوقش باز بیشتر شده است.
    سر انجام دیگر مهندس جوان خودش هم فراموش کرد که چند بار مرخصی گرفته است. فقط آخرین باری که پس از مرخصی به کارخانه برگشت، نگهبان کارخانه او را در آستانه در متوقف کرد و گفت: دیگر لازم نیست سر کار بیایید. شما از کارتان برکنار شده اید.
    مهندس جوان در حالی که به شدت ناراحت شده بود، دوباره پیش استاد پیرش رفت و پرسید: استاد، من همه کارهایم را مو به مو مطابق توصیه های شما انجام دادم. اما چرا حالا این نتیجه را گرفته ام؟ استاد جواب داد: آن روز بدون این که صبر کنی تا حرف هایم تمام شود، با عجله رفتی. درست است که گفتم هیچ کس متوجه چراغی که همیشه روشن باشد، نمی شود و اگر فقط یک بار خاموش شود، توجه دیگران را به حضورش جلب خواهد کرد اما، اگر همیشه خاموش باشد، به چشم دیگران فقط یک دردسر به نظر می رسد و چه کسی به یک چراغ خراب و بی فایده نیاز دارد؟

  9. #949
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    من عاشق چراغ قرمز هستم. هيچوقت از چراغ قرمز رد نمي‌شوم. پيش آمده وقتي كه آنقدر ‌ايستاده‌ام تا دوباره چراغ، قرمز شده‌است.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز هستم. قبلاً اينطور نبود. سابقاً چراغ قرمز را رد مي‌كردم، و اگر مجبور مي‌شدم پشت چراغ قرمز بايستم، كفرم بالا مي‌آمد.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و جستجو در بين چهره‌هاي غريبه‌اي هستم كه توي ماشين‌ها پشت چراغ قرمز متوقف شده‌اند. اولين بار پشت چراغ قرمز بود كه او را ديدم. توي ماشين نشسته بود. صورتش را غمي با شكوه پوشانده بود، سرش را به شيشه‌ سرد و بخار گرفته‌ ماشين تكيه داده بود و به بيرون نگاه مي‌كرد، بدون اينكه تماشا كند.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن يك چهره‌ آشنا بين تمام چهره‌هاي غريبه‌اي كه توي ماشين‌هاي متوقف شده نشسته‌اند، هستم. من را نديد. تقريباً كنار هم بوديم. صندلي عقب نشسته بود و صورتش را به شيشه تكيه داده بود.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن او هستم. لعنت بر چراغي كه آن روز سبز شد. لعنت بر چراغ سبز. هزاران بار لعنت بر چراغ‌هاي سبز.

    من عاشق او هستم

  10. #950
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    در افسانه های هندوستان امده است که در روزگاران دور ادمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی امکانات از و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از انان باز گیرد و ان را در جایی پنهان کند که دست انها از ان کوتاه باشد.
    بدین منظور او در جستجوی مکانی برامد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس ادمیان باشد .زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود انها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم برهما گفت:انجا جای مناسبی نیست زیرا انها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به ان دست پیدا خواهند کرد .پس خدایان گفتند:بهتر است آن را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس انها دور باشد . این بار برهما گفت:انجا نیز مناب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریا ها و اقیانوسها رخنه خوهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و ان را به روی اب خواهد اورد.
    انگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
    ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم به نظر می رسد که در اب و خاک جایی پیدا نمی شود که ادمی نتواند به ان دست یابد . در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدان ادمی می کنیم اینت که ما نیروی ادمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم .انجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که ادمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن نخواهد امد.
    در ادامه افسانه هندی چنان امده است که از ان به بعد ادمی سراسر جهان را پیموده است همه جا را جستجو کرده است بلندیها را در نوردیده و به اعماق دریاها فرورفته است به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست اورد که در ژرفای وجود او پنهان است.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •