در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم
من از بي قدري خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نميگردد از اين بالا نشيني ها
اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر
ماجرا كم كن و باز آ كه مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شكرانه بسوخت
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
يار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
يار تويي غار تويي بيش ميازار مرا
مو آن مستم كه پا از سر ندونم
سر و پايي بجز دلبر ندونم
دلارامي كزو دل گيرد آرام
به غير از ساقي كوثر ندونم
من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون ميخورم و خاموشم
دست از طلب ندارم تا كام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)