در واقع همون جمله ی شما الهام بخش من برای این کار شد
من هم از لطفی که به بنده دارین متشکرم![]()
در واقع همون جمله ی شما الهام بخش من برای این کار شد
من هم از لطفی که به بنده دارین متشکرم![]()
عالی بود
حرف دلتون رو خوب می تونید رو کاغذ بیارید
کاش منم این توان رو داشتم
فصل ها ميگذرند از پس هم
گلهاي بهاري از دل برف بيرون مي آيند
و تو در آن سوي پنجره بسته شب ، ايستاده اي
بگذار روحت شادي لبخند خوش بيني را حس كند
به رقص چشمانت نگاه كن ، تا زندگي در آن پر بگيرد
زندگي در لابه لاي عقربه هاي ساعت مچي ات ميرويد و تو از آن بي خبري
بگذار زندگي بار ديگر تو را به سوي لطافت عظيم خوشبختي پرتاپ كند
با بادبادك هاي رنگي كودكان كوچه پرواز كن
مگذار اعداد فصل هاي گذشته بر تو غالب باشد
به آسمان نگاه كن
كمي بالاتر
خورشيد ميكوشد از ميان مه پديدار شود
تا درخشيدن لبخند زيباي تو را جشن بگيرد
فكر كنم درمورد شعرام دارين اغراق مي كنين!
اصلا به اون خوبي كه شما فكر مي كني نيستن!
شعراتو بازم بذار بخونيم!
موفق باشي!
جاده ها
جاده هاي تاريك اندوه
جاده هاي مه گرفته ي شب هاي سرد
جاده هاي سوزاننده روزهاي سراب
جاده هاي مستقيم يا پر پيچ و خم
جاده هايي كه به نقاط كور و ديوارهاي بن بست
ختم مي شوند
و يا سقوط مي كنند به عمق دره هاي عميق!
جاده هايي با دو رديف سرو سربه فلك كشيده در دو طرفشان
قسم خورده براي مقصدي به پستي بهشت!!
و جاده هاي غروب
كه آغاز نگشته به پايان مي رسند
جاده هاي بي سرانجام
جاده هاي ترس
از توهمات ناپيداي بيرون جاده
از سكوت خفته پشت خط كشي ها
و همه
همه بي سرانجام!
جاده ها ! رهايتان كرده ام براي سرزميني دور
براي قدمهايي روي شن هاي ناپايدار ساحل
براي همراه شدن با تمام كساني كه مثل من
جاده هاي از پيش ساخته شده تقدير را
قبول نداشته باشند!
از کوچه ی قلب من، آن دم که گذر کردی
من ردّ تو را گریان، بوسیدم و بوییدم
همواره دلِ تنگم، سوی تو کُند پرواز
تا بال بر افشاند، بر جنّتِ جاویدم
ای یار ِاهورایی، ای مظهر ِزیبایی
دنبالِ تو می گردم، من زائر ِخورشیدم
آن روز که ما با هم، زنجیر شدیم، آن شب
با یاد تو خوابیدم، چون خوابِ تو را دیدم
با همین سکه ی ماه
می خرم چند تا ستاره
می گذارم پشت پنجره ام
که اگر رهگذری
رد شد از حومه ی تاریکی من
جلوی پای خودش سنگ ببیند
و نلنگد تا صبح
از دوردستها
صدایت را می شنوم
که مرا به سوی خود می خوانی
چه زیباست
به سوی تو دویدن
و در آغوش تو
آرام گرفتن
آن لحظه دیگر دنیایی
جز دنیای ما وجود ندارد
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند
زندگی گرم نیست
می توانست ولی گرم باشد.
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن می گویم
از عشق
تا تنی چند بگویند:
عشق بود
عشق باید باشد.
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن می گویم
از بخت خوش امید بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چیست این خوشبختی ؟
کی بر می گردد؟
از کجای قصه آمده بودی
که رویاگونه
به خورشید بی رمق روزهای زمستانی ام گرما بخشیدی
و من خالی از اراده
در جریان تند رودخانه ای
که شاید از حضور غافلگیرانه ات به خروش آمده بود
از تمامی اضطراب های کهنه شسته شدم.
محکومین ابدی به اشتباهات گذشته
در کجای قصه
با تو وداع خواهند کرد؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)