صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانیان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
گنه کردم چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را اینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
مردي
به لبخند خود
صبح را فتح مي كرد
و شحنه ي پير با تازيانه
مي راند خيل تماشاگران را
شعري كه آهسته از گوشه ي راه
لبخند مي زد به رويت
اما تو آن لحظه ها را
به خميازه خويشتن مي سپردي
وان خشم و فرياد
گردابي از عقده ها در گلويت
آن لحظه ي نغز كز ساحلش دور گشتي
آن لحظه يك لحظه ي آشنا بود
آه بيگانگي با خود است اين
يا
بيگانگي با خدا بود ؟
دوش با يادت چنان بودم که در بزم طرب
شمع را در گريه آوردم ، زحال خويشتن
نه
تو هم فرقی نداری
این تفاوت نگاته
این فقط چشاته
اما
وسعت غما رو داره....
هر ذره که بر روی زمينی بوده است
خورشيدرخی، زهرهجبينی بوده است
گرد از رخ آستين به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنينی بوده است
تـا در نگيـن چشـم تـو نقـش هـوس نهـم
نــاز هــــزار چشـــم سيـــه را كشيــــده ام
بر قامتت كه وسوسه ي شستشو در اوست
پـاشيــده ام شـــراب كـف آلـــود مـــاه را
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)