هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
نه؛ من که چیزی یادم نمیاد!!
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
نه؛ من که چیزی یادم نمیاد!!
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سرکشی جانا گرت مستی خمار آرد
تمرین که کنی کشیدن سیب را درست یاد بگیری
اونا را هم یادت می یاد
در اين هياهوی شب های بی حوصله
گذشت زمان از پس پنجره
نديدم تو را جز در خيال
تو پرواز کردی از لحظه ها
تو را باد برد با خود از ذهن من
تو تعبير رويای من �
از احمد شاملو
-------------------
نه در رفتن حرکت بود
نه درماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
دیگر نمی خوانی؟
خسته شده ای؟
جواب داد:
آری خسته شدم،
بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب،
زمان را از مرگ نجات بده.
هنگام سپيدهدم خروس سحری / دانی که چرا همیکند نوحهگری
یکی نبود و یکی بود و او نبود ... و من
هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب
...
بهره ها بردند و زر اندوختند
مال مردم خورده و جمله جهان را سوختند
===
سايه عزيز ، كجايي شما ؟؟
والا مدتیه سرم خیلی شلوغه
اگه فرصتی بکنم حتما سعی میکنم که سری به اینجا بزنم
شما خوب هستید ؟
..............
دیروز در کنار تو احساس عشق بود
دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
هرجا که رد پای شما هست می روم
فکری بکن به حال من از دست می روم
قلبم شکسته است و هی سرد می شوم
بگذار بشکند عوضش مرد می شوم
دستان خسته ام به شقایق نمی رسد
فریاد من به گوش خلایق نمی رسد
این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست
یا مثل چشم های شما با کلاس نیست
این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر
هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر
بین خودم و آینه دیوار می کشم
هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم
شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست
در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست
بانوی دشت های قشنگی که سوختی
عشق مرا به رهگذران می فروختی
چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین
این دست ها همیشه جوان نیست نازنین
شاید کسی که بین غزل های من گم است
در فصل های زندگی ام فصل پنجم است
یا نه درست مثل خودم لاابالی است
از مردمان غمزدهء این حوالی است
حالا ببین علیه خودم غرق می شوم
در منتها الیه خودم غرق می شوم
دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند
احساس می کنم غزلم ناتمام ماند
...
نخواه اینکه مرا غرق ِ اضطراب کنی
اسیر غصه و شب گریه و عذاب کنی
هنوز ضرب ِ قدمهات ، مثل لالایی ست
بیا که اهل محل را دوباره خواب کنی-
کنار پنجره ی ما بیایی و من را
به نام کوچک ِ من بازهم خطاب کنی
همیشه گرمی و روح تو آتش ِ محض است
عجیب نیست من ِ سنگ را مذاب کنی
درون جام لبانت شراب ریخت خدا
که حال زارِ مرا بیشتر خراب کنی!
چقدر برف نشسته ست روی موهایم!
بخند این همه یخ را مگر تو آب کنی
هر آنچه میل تو بر من بتاب یا اصلا
همیشه خواست دل من ، تو انتخاب کنی
و قیس هم به تناسخ رسیده در یک زن!
که تو حکایت عشق مرا کتاب کنی
فقط نخواه که پایان ِ داستان ِ مرا
شبیه بازی خورشید با حباب کنی .
...
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)