در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز!
زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من
باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم
آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من
...
نمی توانم خنده هایت را در چشمانم زندانی کنم
می خندی و چشمانت هزار برابر زیبا می شود
و این همه چشم در پنجره چشمانت
بخند
بخند تا بیاموزم که زیبایی سهم تمامی چشمهاست
و عاشق هرگز نباید منتظر پاسخی باشد
عاشقانه ام را بر کاغذی می نویسم
و آن را بر باد می سپارم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم برآن سریم
گفتی زخاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
Last edited by sise; 11-06-2007 at 20:10.
ما ذره ها ی پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادریم
Last edited by Spartan III; 11-06-2007 at 20:29.
من شعرو اصلاح کردم. شما هم باید با "م" شروع کنی![]()
می خواهم برايت قصه ای بخوانم
تا بخوابی
اگر اين صداها بگذارند
اينجا که آسمان اين همه ابری ست
زير اين همه رگبار
تو چرا می باری ؟
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند....
دلیلی روشن خواستی
ماه را نشانت دادم
تو فقط انگشت اشاره مرا می دیدی
دلیلی روشن خواستی
بال گشودم
برایت قطره ای روشن از خورشید بازآوردم
گفتی : چون در دست تو است ،
خورشید نیست
دستان سوخته ام را پنهان میکنم
بی دلیل
می روم
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)