روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت اربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسه ی سلسه مویی بودیم
کس دران سلسه غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتر ی و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دل ارایی او
شهر پر گشت زغوغای تماشایی او