تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 94 از 212 اولاول ... 4484909192939495969798104144194 ... آخرآخر
نمايش نتايج 931 به 940 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #931
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و
    گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس
    و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به
    کانادابرویم"
    ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت
    خوبی است تا ارتقائ شغلی که
    منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های
    کافی برای یک هفته برایم بردار
    و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
    ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه
    وسایلم را از خانه برخواهم داشت
    ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم
    را هم بردار !
    زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی
    غیرطبیعی است اما بخاطر این که
    نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که
    همسرش خواسته بود انجام داد
    هفته بعد مرد به خانه آمد ،یک کمی خسته به نظر
    می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود
    همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا
    او ماهی گرفته است یا نه ؟
    مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهیقزل آلا،چند
    تاییماهی فلس آبی و چند تا هم
    اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی
    هایی که گفته بودم برایم
    نگذاشتی ؟"
    جواب زن خیلی جالب بود
    زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه
    وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
    ؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟
    ~~~~~~~~

  2. #932
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    کلاغ های عمارت منصور
    پیام رضایی
    مانده ام پا در سنگ و سنگ هم که پا در آب . بهتر بگویم، مانده ام با تمام آرزوهام در ثقل این دایره . جای این دایره را هم که خوب می دانی . جایش همین جاست . همین جا که هر روز - هر روز که البته نه - بیشتر روزها می آیی و لبش می نشینی و گاهی که ویرت بگیرد سری می چرخانی و من هم . . . گفتن ندارد .
    می دانی ماه بانو ؟ مانده ام اگر بشنوی اسمت را گذاشته ام ماه بانو چه می کنی باهام . کاش از سر لج هم که شده اچه بر کشی و دست به سنگ بگیری و سیلی جانانه ای بخوابانی بیخ گوشم . اما نه ، دستت درد می گیرد . کاش بفهمی که دستت درد می گیرد . نزنی و بروی پایین . کاش همین طور که داری پایین می روی ، پای سفیدت سر بخورد روی لیزی جلبک و بیفتی توی آب . خاک مادرزاد بشوم اگر راضی باشم خار به پایت برود . این را هم که گفتم ، آحر زیر پایت روشنی است ماه بانو . می خواهم سر بخوری توی روشنی و من یک دل سیر این گیس بافته را که آن وفت خیس هم شده لابد نگاه کنم . می دانی ؟ دخترها همه شان وقتی به آب می افتند، قشنگ ترند انگار ! یک وقت خدا نکرده فکر نکنی اینجا نشسته ام و هی چشم می چرانم ، نه ! . اما دیدم چندتایی را که افتادند توی این دایره و زیباتر شدند . فقط همین . باور کن راست می گویم . باور کن!
    حالا بگذریم از این حرف ها . تازه چه خبر ؟ چند وقتی هست آن روسری آبی با گل های سفید ریز را نمی پوشی . می دانی کدام ؟ همانی که هی پوشیدی و آمدی و چرخیدی و رفتی و هر کی آمد گفتم تویی و هیچ کدام تو نبودند و تو همه را بودی . چند تایی مگر ماه بانو ؟ در هیچ کدام از چهار خیابانی که می رسند به این دایره شبیه تو وجود ندارد . اول ها هر کی از ته خیابان می آمد ، تو بودی . اما نزدیک که می رسید دیگر نه .معمولی ها بودند . که نه روسری آبی با گل های سفید ریز می پوشیدند . نه چند تار موی مایل به راست پیشانیشان همیشه بیرون افتاده بود . و نه وقتی می رسیدند ، حتی برای یک لحظه هم که شده زل می زدند به چشم هام . جز کلاغ های عمارت منصور که گاهی تا تخم چش هام می ایند پایین . انگار می خواهند از چیزی بپرسند . شاید اجدادشان . آخر من آنها را در همین عمارت منصور دیده ام . خود منصور را هم دیده ام . همیشه می گفت : " باغی که کلاغ داشته باشد ، عمر صاحبش بلند است شیخ ! " . و منصور بختش بلند بود ، نه عمرش . عمارت و کلاغ هایش را هم جا گذاشت . آن وقت برای این شهر . بعدها برای این خیابان و حالا برای این دایره .
    هیچ کدام از آدم هایی که گاهی به هر دلیلی سری به این دایره می زدند ، کلامی نمی گفتند . هیچ وقت . اما تو حرف زدی ماه بانو . از خودت گفتی که چقدر ناراحتی پا در سنگم . که می شناسیم ، عادت ندارم به حبس و بند . نه عادت ندارم به حبس و بند . راست می گویی عادت ندارم .عادت نداشتم . عادت نداشتم که از کنارم بگذری و منتظر نباشم نگاهم کنی و ببینم که پشت سرم می نشینی . عقل هم نداشتم ؟ نه لابد . و گرنه پا در سنگی چون مرا چه به عشق تو . گفتن ندارد .
    هنوز یادم مانده از عشق بازی هام با تو . جسارت است ماه بانو ، اما عشق بازی ، عشق بازی است . لحاف و خیابان دارد . آنجوری و اینجوری هم ندارد . هر کسی یک جور عشق می کند . چه فرق می کند . لب این دایره باشد مثل ما . یا عمارت منصور مثل خلق ، که همیشه جفت جفت گوشه و کنارش نشسته اند . هر چه هست عشق است . غم نان نداشتم . آب هم که زیر پام .هر چه بود هیچ نبود و هر چه نبود فقط ماه بانو بود . برای مردهایی که عصرها می آمدند هم لابد هیمن طور بوده . همان ها که با ماشین شان می آمدند و کمی حرف می زدند . گاهی هم تو بر می تابیدی و می رفتی . تازه گرم گفتن بودم که می رفتی . گاهی هم چند جمله ای را می خواستی بگویی که می امدند ماشین ها . " چه خبرها شیخ ! می دانم ، صداشان آزارت می دهد" .
    صداشان نه ماه بانو . خودشان آزارم می دهند .حضورشان ، که می دانم وقتی می آیند باید بروی . حالا با این یا بعدی فرقی نمی کند . فقط باید بروی . این را دیگر بعد از این همه وقت خوب فهمیده ام . کاش می گفتی هر چقدر دلشان خواست سر وصدا کنند . اما تو را با خودشان نبرند . نبرند جایی که ماه بانو وقتی بر می گردد ، گرفته باشد . نگاه نکند به من و بگذرد . اغلب سر شب است که ماه بانو بر می گردد . شهر خوابیده . خیابان های منتهی به این دایره هم دراز کشیده اند . و من سر شب بیشتر می فهمم چقدر ازشان بدم می آید . بعد ماه بانو هم مثل شهر می خوابد و فقط من بیدارم . حتی کلاغ های عمارت منصور هم دارند خواب قارقارشان بالای سرم را می بینند ان وقت . شاید دارند خواب می بینند ، با هم مسابقه می دهند کدامشان بیشتر روی سرم قار قار می کند تا کسی دور وبرم نیاید . من اما قرن هاست بیدارم . شاید اگر راهی بود که خواب بروم می رفتم . که شاید در خواب ماه بانو را بیرون از این دایره می دیدم . می دیدم که بعد از ظهری است و اگر دست خودم باشد ترجیح می دهم پاییز باشد . حوالی آذر . خاصه اینکه نرمه بارانی هم ببارد . بعد ، از این دایره که عمری است پایم را به سنگ زیر پام زنجیر کرده بزنم بیرون . دست ماه بانو را بگیرم دستم و رها بیفتم توی خیابان . همه ببینند دست این سرو را توی دستم . ببینند که ماه بانو با ان موی سیاه بافته که با روشنی قرص صورتش بیداد می کند . دارد با من راه می رود . اما نه . اول می ماندم تا آفتاب نشین که سر و کله ی ماشین هایی که بوق می زنند پیدا شود . بعد من دست ماه بانو را بگیرم از جلویشان رد بشوم . احتمالا سری هم به عمارت منصور می زدیم تا چشم کلاغ هایش از حدقه بیرون بزند . ولی حالا این چشم های من است که از حدقه بیرون زده و می بیند که ماه بانو عصرها با ان ها می رود . و همه اینها می رود تا روزگاری که سر و صدای زیادی از جلوی در خانه ی ماه بانو بیاید . " اینجا دیگر جاش نیست . هر چی گفتیم بس است . از هر کی بپرسی جایش را بلد است .شده ناکجا این خیابان و این دایره " .
    و این ها همه اش بیراه است . چشم ندارند ببینند زیباتر از خودشان را . بیچاره ماه بانو که روزها می خوابد و معمولا بعد از ظهر سری به من می زند . حتما می خواهد همین هایی که این حرف ها را می زنند ناراحت نشوند ، چرا ماه بانو اینقدر زیباست و خودشان نیستند . آخر هیچکداشمان ماه بانو را نمی بینند . آفتاب نشین می آید کنار دایره . بعد می رود و سر شب یا دم صبح بر می گردد .
    " بروید ! شلوغ نکنید ! ماه بانو خسته است . دیشب دیر وقت برگشت . حتما حالا خواب است " . اما کی به حرف های من گوش می دهد . اصلا نمی شنوند که حالا بخواهند گوش بدهند یا نه . و بعد از چند بار که بی آبرویی می کنند و ماه بانو نمی رود و روسری دیگری می پوشد و اول پیش من کمی گریه می کند و بعد می رود با ماشین ها ، حالا نوبت نوشتن هاست . روی در خانه ی ماه بانو می نویسند و این دیگر بار آخری است که می بینم ماه بانو می رود . اما نه با ماشین ها، نه . این بار با اثاث خانه اش می رود . با مادرش می رود . با خاطره ی تمام عصرها می رود . با خنده هاش . گریه هاش . روسری آبی با گل های سفید ریز . با همه چیز می رود و تنها منم که جم نمی خورم از جام . منم که بندش شده ام اینجا . خاک بر سرم ! خوب می فهمم معنیََش را .دیگر نیست کسی که عصرها بیاید و لب این دایره بنشیند و گاهی که ویرش بگیرد ، سری بچرخاند و من هم عشق کنم .
    حالا سال هاست نشسته ام که نشسته ام . این چندسال هر چه باد و باران آمد مرا با خودش برد . نه تمام مرا که سنگ به سنگ بند است اینجا و این بادها زورش را نداشتند که مرا تکانی هم بدهند . با تمام این حرف ها همین غباری هم که کندند و با خودشان برندند ، کافی بود تا دیگر کلاغ های عمارت منصور یادشان برود کسی در ثقل دایره ای سر چهارراه نشسته و سال هاست منتظر کسی است که حالا گیس هایش هم سفید شده لابد . مهم هم نیست براشان کی نشسته و زل زده به جایی سال ها پیش که دختری که اسمش را گذاشته بود ماه بانو دارد می رود و اشک می ریزد این یکجا نشین و یکی می گوید " نگاه کن ! زیر چشم هاش دارد پوست پوست می شود " . اینها هست . کاریش هم نمی شود کرد . حتی اگر واقعا می فهمیدند . می فهمیدند شیخ سعدی شهرشان پیر شده زیر چشم هاش پوست انداخته و اصلا شاید امروز فردا عوضش کنند . کلاغند .گفتن ندارد .

  3. #933
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    حساب سر انگشتي

    بهروز ثابت


    اولين باري كه زدي توي گوشم درست سه سال پيش بود.من همانجا كه سيلي را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خيره به چشمهايت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره هاي دور و برت بود كه حالا شده اند همه چيزت .
    شايد هم من مثل همين كاغذ پاره بودم كه آمدي و عاشقم شدي و بعد هم عاشقي را كردي پيشه ات .
    همان موقع همه ميگفتنذ خوب است ، همه توي گوشم ميخواندند. حتي كساني كه فقط اسمت را شنيده بودند اينقدر از تو تعريف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصيات پسنديده حضرت عالي . چقدر برايم از خصوصياتي كه داري و هنوز هم يادم هست كه حتي مادرم هر كدام از خوبيهايت را با كدام انگشت برايم نشان ميداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتي.
    آن موقع همه شده بودند آدمهاي با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگي چه ميخواهد كه اين را رد كني كه چه؟و از اين بهتر كدام را پيدا ميكني.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاري واز بعضي ها هم كه سر و گوششان مي جنبد در جوانشيان حتما.....مي گفتند: پدر سگ چشمهايش آدم را مي كشاند به سمت خودش.
    تمام اين حرفها مال سه سال پيش از آن بود كه بخواباني توي گوشم .
    اين قدرهمان روز كه با هم حرف زديم برايم از منطق و اصول اخلاقي صحبت كردي كه اگر بار اولم نبود كه مي ديدمت حتما يك ليچار بار هيكل گنده ات مي كردم.
    پيش خودم همانجا مي خواستم يك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.
    مثل نوار پشت سر هم حرف مي زدي و هر از گاهي مي خواستي نظرم را بگويم.
    چقدر مثل روشن فكرها حرف مي زدي و چقدر مي گفتي كه هر چه تو بخواهي.
    سرت را پايين انداختي و اصلا حواست نبود كه حتي بعد از نيم ساعت روسري را هم در آوردم.نگاهم نمي كردي كه موهايم را هي با دست مي ريختم روي شانه هايم.
    تازه شروع كردي بودي به سيگار كشيدن كه فهميدم . تعجب ميكردي كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟از پنجره ديده بودمت كه قبل از اينكه بيايي جيبهايت را خالي ميكني و سيگارها را ميريزي تو ي خيابان .
    باز شروع كردي به پرسيدن كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟ قسمت دادم كه اگر بگويم عوض نميشوي؟
    قسمت دادم . قسم خوردي و گفتم . گفتم كه وقتي ميبوسمت لبهايت طعم تلخ سيگار ميدهد . دهانت بوي سيگار گرفته بود و لبهايت هم همينطور . آنوقت هنوز نيامده لباسهايت را در ميآوردي و مثل اينكه سرت را توي حوض پر از آب كرده باشي ، صورتت را مي شستي كه بوي گند سيگارت برود كه نميرفت.
    قسم خورده بودي كه عوض نشدي . اما از همان موقع كه فهميدي وقتي لبهايم را ميبوسي ميفهمم كه سيگار كشيدي ، ديگر اصلا مرا نميبوسيدي . اصلا برايم اهميت نداشت . اين اواخر اينقدر كلافه ام ميكردي كه تمام قرصهايي كه با مشت به حلقم سرازير ميكردم هم افاقه نمي كردند .
    تمام هيكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اينكه ديگر سازگار نباشد ، اصلا تاثيري نميكردند ، شب تا شب اگر بالا نمي رفتم قرصها را از سردرد مي بايست پتو را گاز ميگرفتم .
    اينقدر بالا و پايينم كردي تا فهميدي كه حالا بايد چند تا سيلي ديگر چپ و راست حواله صورتم كني . سيلي هايت حالا ديگر برايم اهميت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودي كه كه نويسنده هستي و گاهي اوقات بايد براي خودت باشي و هيچ كس حتي من هم نميتوانم در اين لحظات برايت قابل قبول باشم . گفته بودي گاهي اوقات انف ميشوي ، توي خودت ميروي يا توي حس ، حسي كه بايد بعدش مرا ميزدي . سيلي ميخوردم كه لابد چون آن موقع توي حس بودي و ميخواستي بنويسي. كاغذ ها را پهن ميكردي كنارت و شروع ميكردي به نوشتن و سيگار را هم روشن ميكردي و ميگذاشتي گوشه لبت و انگار كه چيزي را گم كردي باشي مي گشتي دنبال كاغذي يا چيزي كه برايش كاغذ ها را زير و رو ميكردي .
    اكثر وقتها كه به سراغت مي آمدم ، كاغذ هاي سفيدت را ميريختي روي دست نوشته هايت،روي داستانهايي که ميگفتي شاهکار هستند و لابد ميخواستي مثل آنها را بنويسي و من ميگفتم امکان ندارد که کاغذ هاي تو از آن زير دستي ها بار بگيرند و من ميدانستم که کلمات پرواز نمي کنند و به خرجت نمي رفت و نميگذاشتي ببينم چه غلطي كرده اي . فقط هر از گاهي مي شد كه صدايم مي كردي وبا خوشروي ميخواستي از من كه كنارت بنشينم و داستانت را برايم ميخواندي . شايد وقتي اينكار را ميكردي كه خودت فكر مي كردي شاهكار است و بعد خيره مي شدي به قاب عكس روي ديوار . نگاه مي كردي و مي فهميدم حسرت ميخوري و مي سوزي كه چرا تو ننوشتي . با انگشت سرت را تكان مي دادم كه كار تو نيست . من با همه خنگي ام مي دانم كه اين داستان از تو بر نمي آمد . اصلا تو براي اين حرفها بچه اي . تو اگر مي توانستي اين سيگار لعنتي ات را مي انداختي بيرون . اين تابلو خودش براي من به عنوان يك پتك آهني توي مغزم بود . هر وقت نگاه ميكردم ضربان قلبم بالا ميرفت و نا خود آگاه آهي مي كشيدم و حيفم مي آمد كه چرا زنت شدم .
    هر شب جمعه ليف و حوله و لباسهايم که وسطشان گل محمدي ريخته بودم را بر ميداشتم و با خرده ريزهايم مي رفتم حمام . به هزار درد و مصيبت تا جايي که ميشد بند مي انداختم و سرخاب مبماليدم ، سرمه ميکشيدم که بشود حال و هواي همان داستانها . لباس حرير توري مي پوشيدم و شب هم زودتر از تو درازکش ميشدم توي رختخواب که مي آمدي و کتابي توي دستت و پاکت سيگارت هم دستت بود .کنارم ميخوابيدي و بعد مي چرخيدي و سرت را مي گذاشتي روي کتفم و سينه ام . شروع مي کردي به خواندن و بعد هم سيگارت را مي گيراندي. پشتم را ميکردم به طرفت و مي خوابيدم که خوابم هم نمي برد .اما تودنبال استفاده کردن از اين بدبخت بيچاره هاي توي قاب بودي براي داستانت .ميخواستي مثل همان داستاني را بنويسي که چند وقت پيش به زور طعنه متلک به خوردم دادي که بخوانم و گفتي که همه خوانده اند، همه کساني که سرشان به تنشان مي ارزد .گفتي که حتي ملوک دختر ميرزا حبيب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخواني.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه اي زدي توي سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدايم ميزدي که کجايي و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسيدي؟ که من ميگفتم نه. بعد هم اصلا نميفهميدم چه ميگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول ميکردم ،مثل آنوقتها که مشقهايم را دو خط در ميان مينوشتم . البته خودت چند بار گفته بودي برايم که ماجراي اين کتاب يک قاب عکس است و نويسنده از توي قاب عکس شخصيتها را بيرون مي آورد و گفتگو ميکند وبعد دوباره به داستان برمي گرداند .
    تو هم حتي مي خواستي مثل همين داستان ، مثل همين شازده احتجاب ، را بنويسي که مي نشستي جلوي قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فاميلهاي بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم اين قاب عکس هم مثل خيلي چيز هاي ديگر ، حتي مثل خودمان ، عاقبت به خيرنشد که حالا هم افتاده روبرويت .
    گفتم لااقل اگر ميخواهي بنويسي حواست باشد .اين طلعت و احترام که مي بيني توي عکس ، تازه سينه شان گل انداخته و لباسهايشن هم بندي است و سينه بندشان هم پيداست . يا آن ماه منير دختر عمو جهانگير دامنش کوتاه است و زانوهاي لخت و سفيدش هم پيدا. گفتم لااقل اگر ميخواهي توي داستان ببريشان ، يک چادري،سرشان بيانداز يا يک طور ديگرنشان بده يا ننويس که سر و کله شان برهنه است .
    خدا را شکر مي کردم موقع عکس بهادرپسرميرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش بردارند که هم بچه ها نبينند و هم توي عکس نيافتد که اگر مي افتاد حالا حتما رسوايشان کرده بودي و چند تا داستان هم از آن ساخته بودي .
    شايد هم چشمت ميخورد به سينه گل انداخته طلعت و احترام که خيره مي ماندي .کاش اينطور بودي و ميگفتم حداقل سر وگوشت مي جنبد . يکبار هم که امدم حرفش را پيش بکشم که حواست باشد به اين بدن لخت مردم گفتي اتفاقا بهتر است . ميداني چقدر جاي پرداخت دارد اين بدنهاي سفيد و لخت . چقدر مي توان کنار اينها شازده هاي خوشگل و خوش هيکل تراشيد که احترام و طلعت و ماه منير دختر عمو جهانگير درحسرتشان تا صبح کف پاهايشان را بهم بمالند .فحشت ميدادم و ميزدم توي سرموقتي مي گفتي انگار سينه بند هم ندارند .
    ميگفتي تازه اين ماه منيرتان هم که حرفهايي پشت سرش ميگويند و اصلا مي تواند خودش يک فصل از رمان باشد .
    همين خواستن تو که شازده احتجاب بنويسي يا چيزي شبيه به آن که اينقدر دود سيگاربه حلق من دادي که من هم داشتم مثل خودت و مثل پيرمردهاي زوار در رفته عملي پشت سر هم سرفه ميکردم.
    قوري چاي کنارت بود و با اين مداد تراش روميزي کهنه ات هي نوک مدادت را مي تراشيدي که مثلا فلان نويسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنويس.
    اين اواخر بيشتر خيره ميماندي وتا ميخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوي صورتم مي آوردي
    ميگفتي : هيس ! و بعد اين سينش را ادامه ميدادي تا اينکه ميفهميدم حتما باز چيزي به ذهنت رسيده که گمان ميکردي بهتر از دفعات قبل است وباز سيگارپشت سيگار روشن ميکردي تا اينکه صدايت مدام خر خر ميکرد و خلت توي دهانت مي آمد و ميانداختي کف دستشويي که با بدبختي بايد پاکشان ميکردم.

    چند بار هم که نشانت دادم که ديگر اين کثافت کاري ها را نکني خواباندي بيخ گوشم که تو بيخود کردي
    بچه دار شدي و حالا هم که خير سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر ميشود.بيشتر عصبانيتت به همين علت بود و من اين اواخر هميشه از دستت کتک ميخوردم و حتي گفته بودي که يکبارچنان کتکت ميزنم که نه تو بماني نه آن تخمه حرامي که در شکمت داري .
    اينقدر با پيرزنها صحبت کردم اينقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتيم قسمت دادند که گفتي من با بچه اش کاري ندارم.
    هر بار که روبروي تابلو شروع ميکردي به سيگار کشيدن بي چيزي ميخواست از گلويم بيرون بزند وگوشه انگشتانم را ميجويدم يا لبهايم را گاز ميگرفتم .
    شبها زير قاب عکس روي کاغذ ها مي افتادي و سرفه ميکردي و به خود مي يچيدي و گوشه لبت سرخ ميشد و طوري که من نبينم ميماليدي به يکي از همان کاغذ هاي دور و برت . قبل از اينکه شکمم حاملگي ام را به همه بگويد اينقدر سرم داد زدي و غرغر کردي که عصباني شدم ، اينقدر به سر و صورتم زدم و موهايم را کشيدم و جيغ زدم که بچه را همان شب توي مستراح انداختم .
    اوايل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت ميکرديد خوشحال شدم که شايد آدم شده باشي . خوشحال ميشدم ، ازشان پذيرايي ميکردم و چه احترامي به من ميگذاشتند .بعد که ديدم باهم زير همان تابلو پهن ميشويد و سيگار ميگيرانيد و مشغول ميشويد به خواندن دست نوشته هايت فهميدم که اينها هم مثل خودت منگ يکي ازداستانها هستند و شايد آنها هم يک کتاب چند صد صفحه اي را چند بار توي سر زنهايشان کوبيده اند تا به زورکتک با شاهکارهاي ادبيات آشنا شوند .
    من روي ديوار ايستاده ام و لباسم مثل بقيه است ودارم کف اتاق يا زني را که روبرو نشسته را نگاه ميکنم .
    يک زن با لباس سياه نشسته روي صندلي و مرا نگاه ميکند که مثل ماه منيرو طلعت و احترام پاهايم و بالاي سينه ام پيداست و سفيد و لخت .
    ميگفتي اينها ناشر هستند وميخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهميدم امامزاده هم آبرويش را به خاطر شما به خطرنمي اندازد.
    اينقدر سيگار کشيدي و اينقدر چاي خوردي و پهن شدي روي کاغذهايت که فهميدم انگار چند ساعتي است که پهن مانده اي همانجا . فهميدم که حالا مي توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر اين کار را نکنم بعد توي هيچ کتابي هم نميشود دنبال اين بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتي مرا مي ديدي يا اينکه زل زده بودي به قاب عکس روي ديوار . لبهايم را نزديک لبهايت کردم ، بوي تلخ سيگار را حس ميکردم ، نبوسيدمت ،ترسيدم ناراحت شوي بفمم که سيگار مي کشي.
    بعد همان دوستانت وقتي آمدند با چند نفر با لباسهاي سفيد بردندت من نشسته بودم روي مبل، روبروي قاب عکس و يادم مي آمد اولين باري که من از تو ي قاب عکس بيرون آمدم درست سه سال پيش بود . درست همان موقع اولين باري بود که توي گوشم زدي

  4. #934
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    شیدا محمدی
    ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ !


    من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نسیت ؛ می گوید :
    نمی دانی از کجا آمدی ؟ و چه می کردی ؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم ؛"آخه چه اهمیتی داره ؟ چون نمی دونیم کجا هم می ریم ؟ "
    "شانت" ؛سمت چپ بدنش فلج است و وقتی می خندد سمت چپ صورتش با شکافی از هم باز می شود ؛ انگار همیشه می خندد.
    "هاروت" ؛ سمت راست بدنش فلج است و دستانش را مثل سروانتس در فضای خیالی تکان می دهد و روی اسب خیالی می تازد و در پی فتحی است که هرگز به سراغ چرخ های آهنی او نمی آید .
    "ملونی" ولع خوردن دارد و خندیدن .وقتی دکتر با اصرار از او خواست که داروهایش را مصرف کند و ورزش و تمرین هایش را با دقت انجام دهد و ... او قهقه بلندی زد و گفت :
    انسان صنعت زده امروز مگر لذتی جز خوردن دارد ! بعد هم گاز محکمی به همبرگرش زد .نمی دانم این حرف خودش بود یا از جایی دزدیده بود ؛ چون چشمان بی حالتش خبر از بی خیالی مدام می دهد.
    "استیون" صدایش را نمی دانم از کجا در می آورد که جز اصوات نا مفهوم هیچ چیزی از آن معلوم نیست و همیشه با سایه اش هم قهر است .تنها زمانی به جمع ما اضافه شد که "شارلوت " را به بخش آوردند و او آنقدر به وی علاقه نشان داد که اصواتش مثل خنده اش آشکار شد .اما اززمانی که دیگر به دلیلی که ما نمی دانیم با هم قهر کردند ؛ آن اصوات نا مفهوم هم از دهانش خارج نمی شود.
    "سالی "صورتش مثل ذهنش کند است و از صبح تا شب زنجیری دور یک میله می بندد و می چرخد ...می چرخد ...می چرخد...
    و آخرین نفر "سالوادور " است که همیشه دیر می آید ؛با غوغا ! و در دستانش طرح های نامفهوم است و نوشته های درهم و همواره از نقشه های بزرگی حرف می زند که به رویا شبیه است و از اختراعات بزرگ قرن آینده می گوید که توسط او کشف خواهد شد ! و ما به مسخره به او می گوییم دانشمند !اما او اهمیتی به شوخی های زشت ما نمی دهد و در پی آگاه کردن جمع است ! امروز به خاطر باران شدید پشت پنجره ؛ که تنها چشم انداز دنیای خارج است ؛ ما را در یکجا جمع کرده اند و نمی دانم چه اتفاق بزرگی خارج از اینجا افتاده که همه در حال جنب و جوشند و هر کس به جهتی می دود و ما را به کلی فراموش کرده اند.برای همین ابتدا با خوشحالی یه هم نزدیک شدیم و شروع به صحبت کردیم و کمکم ترس وقوع یک اتفاق ما را پراکند و هر کس از نگاه خویش به پنجره و باغ خالی از آدم خیره شد ؛شاید چیزی بیابد .
    "سالوادور "با فریادی شوق انگیز کره گرد آبی رنگی را نشانمان داد که روی آن پر از خطوط کج و معوج به هم چسبیده یا جدا از هم بود و میانشان آبی آبی.هر قسمت به رنگی بود ؛سبز ؛زرد و قرمز ...رنگها ما را جذب کرد و هر کس از سمتی به سوی کره آمد .
    "سالوادور "با خرسندی از اینکه ترفندش کار ساز شده ؛کره را چرخاند و گفت :
    _ این زمین است .این کره ایی اسن که ما در آن زندگی می کنیم ؛زمین در کهکشان راه شیری است ...
    "سالی"با ذوقی کودکانه کره را چرخاند ..چرخاند ...چرخاند...
    خنده اش ؛صدای سالوادور را خفه کرد .ما دیگر به او زل زده بودیم و این خیرگی عجیبش .وقتی انگشتش را برداشت و کره ایستاد ؛با تعجب به آن خیره شد ؛انگار خط ها و علت وجودیشان را درک می کند ؛بعد با تفکردستش را روی شمالی ترین نقطه گذاشت و گفت :
    _اینجا کجاست ؟
    سالوادور شاد از اینکه نظر همه را جلب کرده ؛ گفت :
    _قطب شمال !آنجا همیشه سرد است و یخبندان ...
    سالی با اطمینان گفت :
    _ چه خوب ! من اینجا را می خواهم .
    "شارلوت"هم دستش را روی جنوبی ترین نقطه گذاشت .
    _اینجا کجاست ؟
    _قطب جنوب ! اینجا هم یخبندان است .اما به علت تغییرات جوی ؛آب و هوای این دو قطب در حال تغییر است .
    شارلوت موهای بورش را پشت سر جمع کرد و با همان اطمینانِ سالی گفت :
    _من هم اینجا را می خواهم .
    انگار بازی شروع شده بود که نه کسی قواعد بازیش را می دانست و نه هدفش را؛اما همه هجوم آوردند.
    "استیون"با فریاد کره را چرخاند و همانجایی که ایستاد ؛گفت :
    _من هم این را می خواهم .
    _این قاره افریقاست .این هم خط کمربندی استوا.گرمترین منطقه زمین.
    ملونی با حرص فریاد زد :
    _اینجا کجاست ؟ این که از همه بزرگتر است ؟
    _ این قاره آسیاست .
    _مهم نیست .من هم همین را می خواهم .
    "شانت"پاهایش را کشید و با اضطراب برای اینکه از بازی عقب نماند گفت:
    _اینکه گرد است ؛ آدم از رویش می افتد ! اما من اینجا را می خواهم که دورتادورش خط است .
    _ این اروپاست.
    هاروت هم مثل فاتحی که پیروزی آخر نصیب او شده ، فریاد زد :
    _من هم اینجا را می خواهم.
    _ اوه ! هاروت اینجا آمریکاست .اینجا...
    _من این را می خواهم..
    _ نه !من می خواهم..
    من هم که از معرکه دور افتاده بودم با ناامیدی گفتم:
    _ پس این قسمت آرام و متروک را هم به من بده .
    _این اقیانوسیه است ...
    غوغا بالا گرفت .سالوادور عصبانی فریاد زد :
    _صبر کنید ...صبر کنید ..این که بازی نیست .این کره زمین است ،قابل تقسیم هم نیست .من می خواهم به شما ...
    اما زد و خورد شروع شده بود .هر کس سعی می کرد کره را از چنگ دیگری در آورد و همه را خودش صاحب شود ! دیگرهیچ کس به جایی که تصرف کرده بود قانع نبود ؛می خواست مالک همه جا باشد .
    سالوادور گفت :
    _ من می خواهم این پنج قاره را به شما نشان بدهم ...
    شانت و هاروت با هم درگیر شدند.چیزی پیدا نبود .وقتی در هم می غلتیدند ؛انگار یکی نیمه ناقص دیگری بود.ما خیره نگاه می کردیم .بعد از چندی ؛استیون موهای شارلوت را کشید و ملونی ؛مثل اینکه خوراکی نابی پیدا کرده به کره حمله کرد .
    صداها آنقدر زیاد بود که وقتی دکتر و آن همه آدم سفید پوش وارد شدند و هاج و واج ما را نگریستند ؛باز هم متوجه نشدیم .تا اینکه سایه ها و صداها امدند و بردند و همه چیز را پراکندند...
    تازه آن موقع بود که هشت دست دراز و دهان های گشوده ؛با غضب از هم جدا شدند و کره با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد .
    یکباره سکوت همه جا را فرا گرفت .همه در بهتی غریب به تکه های شکسته آبی خیره شدند .در نگاه همه غم عجیبی آمیخته با وحشت و خشونتی لجام گسیخته بود .
    انگار در سر من طبل نوازی چیره دست یکباره شروع به نواختن کرد و با آهنگ آن ؛تمام بدنم رعشه گرفت .بی اختیار بلند بلند دست می زدم و می خندیدم و این ترجیع بند را تکرار می کردم :
    بازی اشکنک داره سر شکستنک داره
    بازی اشکنک داره سر شکستنک داره

    برای همه زبانم نا مفهوم بود .برای خودم هم نیز .اما شادی عمیقی در دلم بود.دکتر داد زد :
    _ به دست آورد ؛حافظه اش را به دست اورد ...
    اما من فقط همین برش دایره وار را با آن زنگ آهنگ به خاطر داشتم ؛ گذشته از آن ؛ زمین تکه تکه شده ؛دیگر سهمی برای سرزمین من نداشت ! آنها مرا فراموش کردند و با طمعی بی پایان به سمت پنج قاره تقسیم ناپذیر هجوم بردند و کره تکه تکه شده ؛انگار رویایِ آبی همه ما بود .رویاییِ دور از دست ؛در میان دستانی کثیف؛دستانی افلیح و بی حرکت ؛دستانی غریبه و آشنا .
    ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ.

  5. #935
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض یورو 2008 / سروش صحت

    راننده تاکسي خميازه کشيد. جواني که عقب نشسته بود، گفت؛«معلومه شما هم شب ها فوتبال ها را نگاه مي کنيد... به نظرتون کي قهرمان جام مي شه؟» زن پيري که کنار جوان نشسته بود، پرسيد؛«کدوم جام؟» «همين جام ملت هاي اروپا ديگه، تمام دنيا به خاطر اين مسابقه ها، شب تا صبح بيدارن.» زن پير گفت؛«براي همينه که روزها همه دارن چرت مي زنن. امروز از صبح رفته ام دنبال کار دفترچه ام، آخرش هم درست نشد. تو اداره ها فقط بلدن شب ها فوتبال ببينن، روزها هم چرت بزنن.» پسر جوان گفت؛«تقصير فوتبال نيست.» راننده گفت؛«راست مي گه، ما ايراني ها اصولاً خوابمون زياده، شما ژاپني ها را ببينيد، اصلاً خواب ندارن، وقتي هم خوابن باز بيدارن.» پسر جوان گفت؛«به جاش وقتي بيدارن مي خوابن ولي چون چشم هاشون تنگه کسي نمي فهمه خوابيدن.» هيچ کس به شوخي جوان نخنديد. زن پير به پسر جوان گفت؛«شما خيالت راحت باشه، ايشالا تيم ملي خودمون قهرمان مي شه». جوان گفت؛ «تيم ملي خودمون چيه؟ بازي ها اروپائيه.» راننده گفت؛ «اتفاقاً بچه هاي ما جلوي تيم هاي قوي بهتر بازي مي کنن.» جوان گفت؛ «چي دارين مي گين؟ فقط تيم کشورهاي اروپايي تو جام هستن.» راننده پرسيد؛ «برزيل هم نيست؟» جوان گفت؛ «نه.» زن پير گفت؛ «پس هيچ کس قهرمان نمي شه.» راننده گفت؛ «اصلاً اگه ايران و برزيل نباشن بقيه اش ديگه فايده يي نداره.» جوان گفت؛ «اختيار داريد، بهترين تيم هاي دنيا مال اروپان. ايتاليا، هلند، انگليس.» راننده گفت؛ «انگليس اول مي شه. انگليسي ها بلدن چي کار کنن.» جوان گفت؛ «انگليس اصلاً تو جام نبود که بخواد اول بشه.» راننده گفت؛ «خود شما الان گفتي انگليس.» جوان گفت؛ «بله، من داشتم تيم هاي خوب اروپا رو مي گفتم، ولي انگليس نتونست بياد تو جام.» زن پير گفت؛ «مگه انگليس تو اروپا نيست؟» جوان گفت؛ «چرا، ولي انگليس قبل از شروع بازي ها حذف شد.» راننده خنديد و گفت؛ «مگه قبل از بازي هم مي شه حذف بشن؟ اول بايد بازي کنن بعد اگه باختن حذف بشن.» زن پير گفت؛ «حق کشي همه جا هست». راننده گفت؛ «انگليس نباشه، ايتاليا اول مي شه.» جوان گفت؛ «ايتاليا هم تو بازي ها حذف شد.» زن پير گفت؛ «پس همه اون هايي که تو به ما گفتي خوبن که بد بودن.» راننده گفت؛«اصلاً با اين همه گرفتاري کي ديگه حال و حوصله فوتبال ديدن داره؟» زن پير گفت؛«اين حرف را نزنيد. ورزش خوبه. روزي 10 دقيقه ورزش هم براي سلامتي خوبه، هم جلوي اعتياد رو مي گيره.»

  6. #936
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    بيماري به پزشكش گفت :
    دكتر، من به شدت تحت تاثيرترس هستم و ترس تمام شادي مرا ازبين برده است .
    دكترگفت :
    اين جا،درمطبم، موشي هست كه كتاب‌هايم را مي‌جود اگر من درمورد موش سختگيري كنم،
    او ازمن مخفي مي‌شود و من ديگر كاري به جز تلاش براي شكار او نخواهم كرد.
    اما درعوض من تمام كتاب‌هاي خوبم رادر جاي امني گذاشته‌ام
    وبه موش اجازه دادم كه به بعضي از بقيه كتاب ناخنك بزند.
    اين طوري موش، موش باقي مي‌ماند و براي من تبديل به هيولا نمي‌شود.
    ازچيزهاي كمي بترس و تمام ترست را روي همان‌ها متمركزكن.
    دراين صورت در رو به رويي با موضوعات مهم تر، مي‌تواني شجاعانه برخوردكني .

  7. #937
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mehrzad3344's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    337

    پيش فرض

    دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست .

    هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .

    ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد :

    - چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟

    مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

  8. #938
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mehrzad3344's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    337

    پيش فرض

    "نگهبان پیر پشمالو و دنیای صفر و یک ها" می خواستم بکشمش. نگهبان پیر پشمالوی مجتمع را که همیشه به من گیر می داد. شاید فکر می کرد من اینجا می آیم تا فقط دخترها را تور کنم. می خواستم بکشمش. یک طوری که کسی نفهمد و زندان بیفتم. فکر می کردم با کشتنش من و همه ی آدم ها راحت می شوند. شاید از آدم هایی است که دنیا و آدم ها را صفر و یک می بینند، فکر می کرد همه ی زن ها و دختر ها مثل یک صفر گنده اند که وسطشان یک سوراخ گنده تر است و همه ی مردها و پسرها یک هستند و به دنیا آمده اند تا خودشان را به صفرها بچسبانند و سوراخ آن ها را پر کنند و این پیرمرد توی دنیا بود تا نگذارد یک ها خودشان را به صفر ها برسانند. شاید یک آدم عقده ای است که آلت ندارد یا هر ماه یک بار صورتش را می تراشد آن هم شبی که کنار زنش می خوابد. شاید بچگی اش ابنی بوده. می خواستم همان جا بکشمش. فرقی نمی کرد چطوری فقط می خواستم بکشمش. می خواستم با دست هایم خفه اش کنم یا سرش را به دیوار و میز بزنم. فکر کشتنش خیلی آرامم می کرد.
    می کشتمش و بعد آن دیگر کسی نبود تا به من و بقیه گیر بدهد. آن وقت راحت میرفتم و می آمدم. باید می کشتمش چون اصلا ندیدم که بخندد. هر وقت دیدمش یک جوری من را نگاه می کرد انگار هر کسی هر کاری کرد گناه من است. یک نفر هم نبود تا بهش بگوید: من هر هفته یک بار می آیم اینجا یک ساعت شعر بخوانم، این شعر خواندن هم یک کار فرهنگی است و من هیچ آزاری به کسی نمی رسانم. به هیچ صفر یا یکی. شاید مقصر نبود و فقط می خواست به وظیفه اش عمل کند. شاید او هم فکر می کرد که باید من را بکشد و همه ی آدم های دنیا را از شر بودن من راحت کند.
    شاید فکر می کرد که باید من را بکشد چون من همیشه می خندیدم و همیشه خیره به چشمهایش نگاه می کردم. شاید فکر می کرد من یک آدم ---- بازم که فقط می آیم اینجا تا با دختر ها لاس بزنم. نمی دانم چند نفر مثل این پیرمرد و چند نفر مثل من بودند که فکر می کردند باید هم را بکشند. شاید حق با او بود. اما من نگهبان پیر پشمالو را نکشتم چون فکر می کنم من هم یک جورایی مثل او فکر می کردم. فکر می کردم آدم ها صفر و یک اند. فکر می کردم بعضی زن ها ---- اند و بعضی مردها ---- بازند. فرق من و این پیرمرد در این بود که او نگهبان بود و من یک جوون. شاید اگر جای ما عوض می شد و من نگهبان پیر پشمالو بودم آن وقت فکر می کردم وظیفه ی من این است که نگذارم یک ها به صفر ها بچسبند. تمام.

  9. #939
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mehrzad3344's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    337

    پيش فرض

    داستان کوتاه
    یه روز دخترک تنهاو خسته شد مسافر غربت این غربت سیاهو مه آلود سر به نابودی داشت دخترک نا امید بود حتی یه ستاره هم براش چشمک نمی زد ولی...........
    تو یه روز از اون روزای مه آلود و خسته کننده دخترک مسافر زمستان شد با دونه های برف آشتی کرد با زمین با خورشید که حتی چند روز یه بار رخش رو به دخترک نشون می داد
    دخترک اسم خودش رو گذاشته بود مسافر خسته غربت که به روزنه نوری قانع خواهم شد .
    دحترک تو سرمای زمستون یخ میکرد ولی خورشید سرمای وجودشو با گرمای خودش آب میکرد وقتی یخ های وجودش آب میشد غم اندوه هم از تنش بیرون میرفت.
    فقط آرزو میکنم دخترک مسافر این غم و غصه رو دیگه باور نکنه

  10. #940
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mehrzad3344's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    337

    پيش فرض

    مسافر

    امروز دوباره دلم هوای دوستامو کرده.
    نمی دونم چند وقته تو این حصار تنگ و تاریکم.
    نمی دونم اصلا چرا باید به این مسافرت لعنتی می اومدم.
    می گن یه سفر کوتاه مدته،تازه اونجا همه جور امکاناتی هست ولی باید بلد باشم چطوری ازشون استفاده کنم ،واقعا خنده آوره چون هنوز هیچی نشده کلی دارم اذیت می شم.
    چند روزیه غذای درست و حسابی نمی خورم.
    گاهی وقتها از اون بیرون صدای یه زن رو می شنوم،انگار داره با من حرف می زنه،شایدم درددل می کنه،ولی یه دفعه با فریادهای یه مرد آروم میشه،اونوقته که می بینم تمام درودیوار اینجا به لرزه می افته.بعد ش فقط صدای گریه ی اون زن میاد و بس،
    ولی من فقط بغض میکنم.
    مثل الان که دوباره داره صدای گریه ش می یاد.
    دیگه نمی تونم اینجا دووم بیارم ،باید برم به کمکش،ولی انگار همه تلاشهام بی فایده ست.از شدت حرص چند ضربه ای به اطرافم می زنم،ولی آروم نمی شم.فریاد های اون زن دیوونه
    کننده ست .
    ولی انگار دلشون به رحم می یاد و منو از اون تاریکی بیرون می کشند،اما ای کاش این کارو نمی کردن.
    زبونم بند اومده از دیدن و شنیدن چیزهایی که هیچکدوم از آدمای اونجا نه می بینند و نه
    می شنوند.
    امواجی که پی در پی ورود منو به سراب خوشامد می گن.
    در میان همه اونا یه زن و می بینم که آروم خوابیده . بد جوری وجودش بهم آرامش می ده.

    نمی دونم شیوه ی استقبالشونه یا ترس از بند اومدن زبونم که منوسرازیر می کنند و سه بار به پشتم می زنند.اون موقع است که بغض نه ماهم می شکنه و از ته دل گریه می کنم.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •