اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چکند سوز غم عشق نیارست نهفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چکند سوز غم عشق نیارست نهفت
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
وصل خورشید به شب پـرّه ی اعمی نرسد
کـه در آن آیـنــه صـاحـب نـظــران حـیـرانـنـد
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از اين حيل که در انبانه بهانه توست
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
اگر دلم نشدی پای بند طره ی او
کی ام قرار در این تیره خاکدان بودی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ما شاد نكرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)