تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 93 از 212 اولاول ... 4383899091929394959697103143193 ... آخرآخر
نمايش نتايج 921 به 930 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #921
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    پدر بزرگ، درباره چه مي‌نويسيد؟

    -درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي‌نويسم، مدادي است که با
    آن مي‌نويسم. مي‌خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.

    پسرک با تعجب به
    مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:

    -اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است
    که ديده‌ام!

    پدربزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد
    پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به

    آرامش
    مي‌رسي.

    صفت اول: مي‌تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که
    دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي‌کند. اسم اين

    دست خداست، او
    هميشه بايد تو را در مسير اراده‌اش حرکت دهد.

    صفت دوم: بايد گاهي از آنچه
    مي‌نويسي دست بکشي و از مدادتراش استفاده کني. اين باعث مي‌شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر

    کار، نوکش تيزتر مي‌شود (و اثري که از خود به جا مي‌گذارد ظريف‌تر
    و باريک‌تر) پس بدان که بايد رنج‌هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج

    باعث
    مي‌‌شود انسان بهتري شوي.

    صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي‌دهد براي پاک کردن
    يک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي

    نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم
    است.

    صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که
    داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر

    است
    .

    و سر انجام
    پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگي‌ات مي‌کني، ردي به جا مي‌گذارد و

    سعي کن نسبت به هر کار مي‌کني، هشيار باشي
    وبداني چه مي‌کني

  2. #922
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    روزی پیر مردی با پسرش همراه با تمام دارایی خود یعنی یک اسب زندگی میکرد.

    زندگی بر وفق مراد بود و زمان نیز میگذشت.

    روزی اسب پیر مر گریخت و رفت تمام اهل آبادی به پیر مرد میگفتند:

    پیر مرد بد شانسی آوردی اسبت که رفت دیگر چه کار می خواهی بکنی ؟

    و پیر مرد با لبخند جواب میداد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

    چند روز بعد اسب پیر مرد با یک گله اسب باز گشت

    همه اهل آبادی به پیر مرد میگفتند :

    چه خوش شانسی که یکی رفت و چند آمد

    و پیر مرد با لبخند جواب میداد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

    چندی بعد پسر پیر مرد در حال تعلیم اسبها افتادو پایش شکست.

    و باز همان اهالی به اوگفتند:

    پیر مرد بد شانسی آوردی پای پسرت شکست دست تنها شدی .

    و باز همان جمله بود که:همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

    چند روز بعد از طرف حاکم فرمان رسید که همه جوانان باید به جنگ بروند.

    در آن آبادی همه رفتند اما پسر پیر مرد ماند و کمک حال پدر شد .

    حال خود شما بگویید که آیا همیشه تمام کارها ی ناخوشایند بد شانسیست؟

    یا همه کارهایه خوب خوش شانسیست ؟

    در هر صورت توکل بر او تحمل سختی ها را بیشتر میکند.

  3. #923
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    یک دانشجوی پزشکی اشتباها سوار یکواگن سرد خانهدار قطاری می شود و درواگن از روی او قفل می شود ..... او که راهی برای نجات نمی یابد شروع به نوشتنحالات خود در حال یخ زدگی می کند تا شاید اطلاعات ثبت شده او پس از مرگش به دردهمکارانش بخورد .... لحظه به لحظه حالات خود را ثبت می کند و در نهایت از سر ما یخزده و می میرد ... در مقصد جسد او را که از سر ما مرده بود پیدا می کنند اما درکمال شگفتی می بینند که سر د خانه اصلاروشن نبوده!!

  4. #924
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
    يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
    کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
    اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
    اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
    امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
    مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
    کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
    کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»

  5. #925
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نمى‌دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگى‌شان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
    دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيق‌تر به من بگويى که ميزان ناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش ساده‌اى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
    «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.»
    آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم.
    سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟
    جوابى نشنيد.
    بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟
    باز هم پاسخى نيامد.
    باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟
    باز هم جوابى نشنيد.
    باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد.
    اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟
    زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمين بار مى‌گويم: خوراک مرغ!

    نتيجه اخلاقى
    مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر مى‌کنيم در ديگران نباشد و عمدتاً در خود ما باشد

  6. #926
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    پسر کوچکی از مادرش خواست که برای شرکت در نخستین جلسه خانه و مدرسه ابتدایی به مدرسه اش بیاید. مادر در میان دلهره و

    نگرانی پسر پذیرفت. این نخستین بار بود که همکلاسها و معلم پسر بچه مادرش را می دیدند و پسر بچه از وضع ظاهر مادر احساس

    شرمندگی می کرد.

    با آنکه مادر آن پسر زن زیبایی بود، یک اثر سوختگی تقریباً همه قسمت راست صورت او را فرا گرفته بود.

    پسر بچه هرگز نمی خواست درباره دلیل و چگونگی پدید آمدن آن اثر زخم بر روی صورت از او سوال کند . در طی برگزاری جلسه، مردم با

    وجود دیدن اثر سوختگی، تحت تأثیر مهربانی و زیبایی باطنی مادر قرار گرفتند. اما پسر بچه همچنان شرمنده بود و خود را از همه پنهان

    می کرد. با وجود این، او شاهد گفت و گویی آهسته میان مادر و معلمش بود و سخنان آن دو را شنید.

    معلم پرسید: « دلیل وجود اثر زخم بر روی صورت شما چیست؟ »

    مادر پاسخ داد: « وقتی پسرم کوچکتر بود، اتاقش آتش گرفت. همه با وحشت در حال فرار بودند؛ زیرا آتش هر لحظه مهار ناپذیر تر می

    شد. من به درون اتاق رفتم و در حالی که به سوی تختخواب پسرم می دویدم، ناگهان تیرک سقف اتاق را دیدم که در حال افتادن بود. خود

    را بر روی پسرم انداختم و سعی کردم او را از اصابت تیر محافظت کنم. در آن لحظه خوشبختانه آتشنشانها وارد شدند و هر دوی ما را

    نجات دادند.»

    پس از آن مادر دستی بر جای سوختگی صورتش کشید و گفت: « این جای زخم برای همیشه در صورتم می ماند؛ اما تا به امروز از آنچه

    انجام داده ام پشیمان نیستم.»

    در این لحظه پسر بچه، در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، دوان دوان به سوی مادر آمد و او را در آغوش گرفت و در آن لحظه

    فدارکاری بزرگی را که مادر برایش انجام داده بود، با تمام وجود احساس کرد. او سراسر روز دستهای مادر را محکم در دستهایش فشرد

  7. #927
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، برايتعليمفنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك

    اصرار داشت استاد ازفرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سالبعدمي تواند فرزندش را در مقام

    قهرماني كل باشگاه ها ببيند.

    در طول شش ماهاستاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يكفن جودو را بهاو تعليم نداد. بعد از 6 ماه

    خبررسيد كهيك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزارمي شود.استاد به كودك ده ساله فقط يك فنآموزش داد و تا زمان برگزاري

    مسابقاتفقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقاتانجام شدو كودك توانست در ميان اعجابهمگان با آن تك فن همه حريفان خود را

    شكستدهد!

    سه ماه بعد كودك توانست درمسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فنبرنده شود و سال بعد نيز درمسابقات كشوري، آن

    كودك يك دست موفق شد تمام حريفانرا زمين بزند و به عنوانقهرمان سراسري كشورانتخاب گردد.

    وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت بهمنزل، كودك از استاد رازپيروزي اشرا پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بودكه اولاً

    به همان يك فن به خوبيمسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، وسوم اينكه راه شناخته شدهمقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ

    حريف بود كه تو چنيندستي نداشتي!

    ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خوداستفاده كني.

    راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بيامكاني" بهعنوان نقطه قوت است.

  8. این کاربر از winter+girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #928
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    سافری با یک الاغ ، یک خروس و در دست داشتن چراغ روغنی مسافرت می کرد . شبی او در جنگل سکونت کرد . چراغ روغنی را روشن کرد , اما ناگهان باد تندی آمد و چراغ را خاموش کرد . در تاریکی حیوانات وحشی خروس را خوردند و الاغ نیز گم شد . مسافر بیچاره مانده بود و نمی دانست باید چکار کند . صبح روز بعد ، وی به دهکده ای رسید . روستاییان به وی گفتند که دیشب راهزنان در جنگل بودند ، اگر چراغ روغنی خاموش نمی شد ، راهزنان وی را می یافتند . اگر خروس توسط حیوانات خورده نمی شد ، بانگ خروس توجه راهزنان را جلب می کرد و ، اگر الاغ گم نمی شد ، صدایش پناهگاه مرد را مشخص می کند . مسافر بعد از شنیدن این خبر خود را خوشبخت ترین فرد دنیا دانست .

  10. #929
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدتها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.


    آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرفهایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوانهای متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.

    وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها ببینید، همه شما لیوانهای ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد:

    در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوانهای زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود.
    زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرفها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوانهای متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد.
    پس، از حالا نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشمهایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید

  11. #930
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
    زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
    «از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •