من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم
در پی طلعت این حوروش انجامم نیست
خاک کویش شوم وکام طلبکار شوم
گر چه دانم که از آن کام طلب کامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم
در پی طلعت این حوروش انجامم نیست
خاک کویش شوم وکام طلبکار شوم
گر چه دانم که از آن کام طلب کامم نیست
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
چنين كه در دل من داغ زلف سركش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
من بد بودم اما بدي نبودم
از بدي گريختم
و دنيا مرا نفرين كرد
سال بد در رسيد
سال اشك پوري
سال تاريكي
یکی یکدونه ی من ...حتی از خیال تلخ من نرو...اگه بری میمیرم
از عشقه که جون می گیرم...
مهر از همه خلق برگرفتم
جز ياد تو در تصورم نيست
با بخت جدل نمي توان كرد
اكنون كه طريق ديگرم نيست
...
تو را تیشه دادند که هیزم کنی ..... ندادند که دیوار مردم کنی
یک غزل داری از من و کافیست تا که من را به یاد بسپاری
و برای به یادداشتنت من همان عکس یادگاری را-
خواستم پاره پاره اش بکنم چشم هایت دوباره هم گفتند:
می توانی به سوگ بنشینی مرگ تنها کسی که داری را؟
از خیال تو می روم بیرون بعد پیدام می کنند آن ها
و تو در روزنامه می خوانی: آخرین دختر فراری را...
اين بارونه
اين پاييزه
كه مي باره
كه مثل اشك چشات فايده نداره...
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ...... باز جوید روزگار وصل خویش
شکایت نمی کنم، اما
ایا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زنگی...
واقعاً نشد؟
واقعاً انعکاس ِ سکوت،
تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه
رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)