آرزویم
با ” تو ” بودن است
اما ..
نه به بهای پا گذاشتن روی آرزوی تو !
آرزویم این است که :
” بخواهی و بمانی ”
نه اینکه بمانی به خواهشم ...
آرزویم
با ” تو ” بودن است
اما ..
نه به بهای پا گذاشتن روی آرزوی تو !
آرزویم این است که :
” بخواهی و بمانی ”
نه اینکه بمانی به خواهشم ...
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خدا سعدی !
که روی غنچه ی لبهات, بشینه طرح لبخندی !!!
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خدا عطار !
بدون جاوید می مونه، نخستین لحظه ی دیدار !!!
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خدا سهراب !
خوشا آغوش داغ تو, خوشا آن لحظه های ناب !!!
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خدا خیام !
نشسته داغ آتیش لبت, رو صفحه ی لبهام !!!
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خدا جامی !
امیدوارم نشی هرگز, اسیر تیر فرجامی !!!
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خدا نیما !
منم عاشق ترین عاشق, بدون تو تک و تنها
شب تنهايي خوب:
گوش كن، دور ترين مرغ جهان مي خواند.
شب سليس است، و يكدست، و باز.
شمعداني ها
و صدادارترين شاخه فصل،ماه را مي شنوند.
پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم،
گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.
و يا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشنيد با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.
سهراب سپهری
عکس:اتفاقی از آرشیو
فنجان قهوه ام را داده ام تا دنیا فالم را بگیرد!
خواستم حواسش را پرت کنم!
شب که همه خوابیده اند... و تو بیدار و ....من بی قرار
می آیم سر قرار همیشگی ( کوچه پشت مهتاب)
همان جا که همیشه با باران درد دل میکنی!
همان جا که گیسوانت را با باد تقسیم می کنی!
و برای پرنده ها پرواز را تعریف می کنی! همان جا که قاصدک ها را نوازش می کنی!
آهسته می آیم و آنقدر در تو قدم می زنم تا دنیا گمم کند!
تو در من کمی خواب می بینی
لبانت طعم انار و آمین می دهد
چه بارانی می آید
و
من زیر لبهای تو دعا می شوم
و
در سرزمینی دور تر از تمامی سنگینی این واژه ها
دوباره زاده می شوم!
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
برف نگرانم نمیکند
حصار یخ رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق...
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
"دوستت بدارم"
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
چـہ بی هوا خزیدی در خیالم
ای انتظار دیر یافته،
در گرگ و میش مه.
بازهم بیقرار شدہ ام
برای نگاهی، لبخندی ،حتی شکوہ ای
کـہ فقط از آن توباشد.
میخواهم احساس کنم
غرور این ثانیـہ های سرکش را،
می خواهم شمارہ کنم،
لحظات مبهم را، یکی، یکی
بشمارم آنقدر کـہ سرگیجـہ بگیرد،
این آرامش خائن،
کـہ دیریست پرسـہ میزند در ذهن من،
باخاطراتی بی قباله.
مثـل دست شکستـه
خـال روی گـونـه ویـک عـطسه ...عـشق را نمی تـوان پنهـان کـرد !
قافيـــه مــی سازم
تا سقف نگاه تو
همرديف مرتفع ترين آرزو
شبی که هيچگاه فرا نمی رسد!
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)