«برو در عشقبازی سربرافراز// به کوی عشق نام و ننگ درباز// کزین بهتر خرد را پیشهای نیست// وزین به در جهان اندیشهای نیست»
«برو در عشقبازی سربرافراز// به کوی عشق نام و ننگ درباز// کزین بهتر خرد را پیشهای نیست// وزین به در جهان اندیشهای نیست»
تا که شد در شهر معروف و شهیر
که او ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خام طبعی آن گدا
او از این خواهش نمی آمد جدا
مولانا
«اگر دل خوش بود میخوشگواراست// شراب تلخ در غم زهر مار است»
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند در گشا را پشت و رو
یا نهان شد در پس چیزی و یا
از وی اش پوشید دامان خدا
«از محبت، نار نوری میشود// وز محبت، دیو حوری میشود»
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
وانک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم ترا
آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد
وز بیم مسبب همه اسباب درآمد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)