.
.
.
دیشب مانند فردا
فردا مانند امروز
امروز مانند هرشب
.
.
.
.
.
.
دیشب مانند فردا
فردا مانند امروز
امروز مانند هرشب
.
.
.
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در اب و اتش عشقت گدازانم چو شمع
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم .
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود .
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد .
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت...
احوال خود به گريه ادا ميكنيم ما/مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
تنها نهايم در ره دور و دراز عشق/آوارگي چو ريگ روان هم عنان ماست
هستی ام را به آتش کشیدی
سوختم من ندیدی، ندیدی
مرگ دل آرزویت اگر بود
مانده بودی اگر، میشنیدی
.
.
.
.
با تو و عشق تو زنده بودم، بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی را با تو، مانده بودی اگر، میسرودم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت، این شب سرد و غمگین غربت، باوجود تو رنگ سحر داشت...........
در عصر گرگها
معصومیت جواب نمیداد
ما هم شدیم داخل آدم بزرگها...
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم کرد
دل میخواست شکایت بکنه
که چه کسی عاشقم نکرد
رفتــــم، رفـتـــــم
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هركجا هستم...
دوستي نه حساب است كه
فراموش شود
و
نه چراغ است كه
خاموش شود.......
به پندار تو:
جهانم زيباست!
جامه ام ديباست!
ديده ام بيناست!
زيانم گوياست!
قفسم طلاست!
به اين ارزد كه دلم تنهاست؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)