تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 92 از 640 اولاول ... 4282888990919293949596102142192592 ... آخرآخر
نمايش نتايج 911 به 920 از 6393

نام تاپيک: اشعار سکوت، تنهایی و مرگ

  1. #911
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    نميخواهم بدانم
    در نگاهت غروب غربت صحرا نشسته
    نميدانم نميخواهم بدانم
    كه ساز كهنه عشقت شكسته
    چرا که...
    من تو را
    هر نيمه شب محزون و خاموش
    با دو چشم مست و غمگين
    جستجو كردم

    همچو يك ديوانه عاشق
    به يادت كوچه هاي آشنا را
    زير و رو كردم
    و در خلوت تنهایی و غربت سرد
    برای شادمان بودن دل مهربانت
    هر شب بی صدا

    دعا کردم دعا کردم...

  2. #912
    داره خودمونی میشه schizophrenic's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    22

    پيش فرض


    چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
    ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد

    چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
    که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

    خدایا داد من بستان ازو ای شحنه ی مجلس
    که می با دیگری خوردست و با من سر گران دارد

    زسرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
    بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد

    ز خوف هجرم ایمن کن اگر امّید آن داری
    که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

  3. #913
    داره خودمونی میشه schizophrenic's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    22

    پيش فرض

    روزها گذشت …
    هفته ها
    همینطور ماه ها …
    روزهایی تلخ
    هفته هایی بی هدف
    ماه هایی به حرارت آتش و به سردی یخ
    و این چنین است که با هر نفس به پایان این سفر نزدیک میشوم
    Last edited by schizophrenic; 28-03-2008 at 16:10.

  4. #914
    داره خودمونی میشه schizophrenic's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    22

    پيش فرض



    کفتر کشته پروندن نداره رو خاک و خونا کشوندن نداره


    کفتر کشته پروندن نداره کتاب کهنه که خوندن نداره


    داره از تنهایی گریه ام میگیره توی این شهر دیگه موندن نداره



    مرغ پر بسته که کشتن نداره وقتی کشتی دیگه گفتن نداره



    از یه دربچه ی تاریک و سیاه پاهای پیر و خسته که دیدن نداره



    اگه تو باغچه فقط یه گل باشه گل اون باغچه که چیدن نداره



    هر درختی که یه روزی پیر میشه اون و از ریشه سوزوندن نداره



    فصل مردن واسه من کی میرسه وقت پرواز من از این قفسه



    از منه در به در اینجا چی میخوای بگیری اگر که مقصدت نفسه



    توی گلپر مثال اطلسی نیست حرفهای من مثل حرف کسی نیست



    شعر من حرف قشنگ رفتنه حرف حق تا دنیا دنیاست گفتنه...






    کاش می دانستی



    بعضی از واژه ها مانند درد


    کشیدنی است نه نوشتنی
    Last edited by schizophrenic; 28-03-2008 at 16:17.

  5. #915
    داره خودمونی میشه schizophrenic's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    22

    پيش فرض

    درزمانهاي قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود و فضيلت ها و تباهي ها
    در همهجا شناور بود آنها از بيكاريخسته و كسل شده بودن ناگهان ذكاوت گفت
    بياييد يك بازي كنيم مثلا قايم باشك همه قبول كردند ديوانگي گفت من چشم مي گذارم
    چون هيچ كس نمي خواست دنبال ديوانگيبگردد ديوانگي جلو رفت و كنار ديواري چشم كذاشت
    و شروع به شمردن كرد يك دو..........لطافتخود را به شاخه ماه آويزان كرد
    خيانت داخل انبوهه از زباله هاپنهان شد اصالت در ميان ابرها هوس به مركز زمين رفت
    و طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود رفت ديوانگي مشغول بوده هشتاد ............
    همه پنهان شدند به جزعشق جاي تعجب نيست همه مي دانند

    كه جاي پنهان كردن عشق مشكل است در همين حال ديوانگي داشت
    به پايان ميرسيد نود هفت ......
    .ناگهان عشقپريد در ميان بوته هاي گل شمارش تمام
    اولين كسي را كه پيدا كرد تنبل بود چون تنبليش آمدهبود پنهان شود
    سپس لطافت بعد هوس و به همين ترتيب همهرا پيدا كرد به جز عشق
    از يافتن عشق نا اميدشده بعد
    كه حسادت در گوشهايش زمزمه كرد او پشت بوته هاي گل استديوانگي شاخه اي برداشت و
    آن رابه شدت در بوته گل سرخ فرو كرد ناگهان صداي ناله اي بلند شد
    عشق از پشت بوتهها بيرونآمد اما او كور شده بود ديوانگي فرياد زد من چه كردم
    چگونه مي توانم تو را درمان كنم عشقگفت تو نميتواني مرا درمان كني
    از آن روز است كه عشق كور است و ديوانگي همواره در كنار او .

    در نگارستان معنا صد عبارت می نگارم
    کزشبستان نگاهت یک عبارت واستانم...


  6. #916
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم
    بد آهنگ است...

    بیا ره توشه برداریم،
    قدم در راه بی برگشت بگذاریم...
    ببینیم آسمان هرکجا،
    آیا همین رنگ است؟؟؟؟!!!!

  7. #917
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    از بس دلم بهانه ی آب و سراب شد
    از آب و اینه که سیاهست،خسته ام

    دیگر به تنگ آمدم و فرصتی نماند
    حتی ز خستگی که تباهست،خسته ام
    آرامشی ست در تپش بی بهانه ام
    از زندگی که غرق گناهست،خسته ام

  8. #918
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض


    به انتها نزدیکم .
    به پایان تمام آنچه من عشق خواندم و تو ...
    تو سرآغاز شور من بودی و من شاید نهایت غم و هجران .
    ببخش مرا برای تمام این تنهایی هایت .
    مرا ببخش بخاطر عاشق کردنت .
    سبب روانه ساختن دل به سوی ویرانه ی جانت .
    امشب از دیار اشک به دیدارت آمده ام .
    از آنجا که مردان را راه ندهند ، اما من آمدم .
    اجازه از وفا گرفتم تا ببینمت در اوج نهفته ی عشق که را می پرستی ؟
    مگر من از جدایی چه وام گرفته بودم که سایه بر آستانم فکنده .
    من از تو چه خواستم جز وفای عهد .
    ببخش مرا بر رنگ نگاهت که هیچ گاه تلاقی رویاهامان نشد .
    سردی پائیز کم کم به ما می رسد .
    کاش پایان این شور خدایی وداع تلخ دست های عاطفه نبود .
    آن صبح ، سخن از امتداد راه دادیم .
    از دست های گره کرده برای شکستن سیاهی زمان .
    از " سخن " سخن گفتیم .
    از " تو " .
    گفتم ای عشق !
    سر به شانه هایت نهاده ام تا باد بی رحم زمان مرا به دست فراموشی تو نسپرد .
    گفتی :
    تو را در اعماق وجود نهفته ام ای راز تردیدی من .
    چه سخن ها راندیم از عشق لیلا و مجنون
    چه عاجزانه می خندیدیم و چه بی خودانه از رهایی فاصله دم می زدیم .
    گویی آن صبح تو نبودی !
    تو بودی لیلای من ؟
    تو بودی که راز بیداری صبح را به وفای ظهر بی رمق پائیز تلاقی دادی ؟
    پس چه شد ؟
    چه شد ؟
    چه شد ای زداینده غم از قلب سیاهم ؟
    زاییده ی اشک بودم

    به چاه دلتنگی فرو نشستم .
    مرا از کدامین ره به این جاده نهفتی ؟
    چرا مرا عاشق کردی ؟
    مگر تنها در پرسه هایم سر به دلتنگی شبانه نمی نهادم ؟
    مرا از تنهایی ام جدا کردی و اینک ...
    مرا میان سرمای رو به زمستان تنها نگذار .
    میان چشمان خیره به جفای دوران
    من از که صفای عهد طلبم ؟
    آن دور ها می بینمت .
    چه فاصله ی عمیقی !
    چه سراب مبهمی !
    بیا و بگو این عشق سراب نبود .
    باورم نیست ز بد عهدی ایام
    طلب کرور کرور فاصله خواهی ای نزدیک تر از هزار هزار قریب .
    فقر مهر را به آستان کدامین غنی برم ؟
    چه بر دستانم خواهد نهاد جز جرعه ای شراب مستانه .
    شراب !
    دیگر مست از می ام نکن .
    اینجا می پرستان را رهی نیست سوی نشانه .
    کمان زمان را به دست می گیرم .
    چله ها بوسه بر دستان خسته از زمانه ام می زنند و اما من ...
    تو ...
    گرد حادثه بر می خیزد از چله ی خمیده .
    غبار ها سنگین از آیینه چشم گذر می کنند .
    چشم انتظار رویایت بودم .
    تو را در حقیقت یافتم ای رنگ رخساره ام .
    شرم نگاهت را می خواهم نه اشک چشمانت .
    التهاب دستانت را می خواهم
    آنگاه که در طلب دستانم آتش عشق برفروزند
    میان لمس خاطره ها
    میان تردیدی در هم شکسته
    و در انحنای دیداری لبریز
    از چه ؟
    از عشق
    شاید ...
    از غم
    شاید ...
    از دل شکسته
    ....
    برای دل شکستگی ات نگرانم .
    برای صبری که در دیدارت کنم .
    افسون از چشمانت می پراکنی !
    ای ظلمت شب های ویرانه ام .
    چشم ها بر روی دگران بستم
    کنون تویی
    و تو و تو و تو ..
    آخر ظلمت مرا ، دگران یارای تحمل نیست ، ای روشنای خدایی .
    نماز شبانه ات را به معراج دستانمان وصل می دهم .
    می خواهم از آغوش تو به معراج دستان بروم .
    کاش آغوش تو جایی برای این ظلمت مطلق داشت ...
    کاش ...
    و من همچنان انتظار آغوشم
    سر به غم چشمانت می نهم تا سنگینی آن پلک خسته از خواب شتابانت را نیازرد .
    دست بر شانه هایت می نهم
    تا غربت زمان دلت را نیازرد .
    تنهایی ات را می ستایم
    و اما مرا رخصت دستان تو آرزوست .
    " ریسمان سرنوشت به دستان تو سپردم به هر سو خواهی اش کشان "

    __________________

  9. #919
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی
    مگر جز مهرلانی از تو و چشمت چه می خواهم
    تو خود از هرکسی بهتر از احساس من اگاهی
    نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را
    گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی
    غزل هایم زمانی روی لب های تو جاری بود
    ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی
    دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خواندم
    تو هم سر می زدی ان روزها از کوچه ها گاهی
    برو هر جا که می خواهی برو اسون باش اما
    مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی
    از اینجا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید
    نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی
    __________________

  10. #920
    داره خودمونی میشه schizophrenic's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    22

    پيش فرض

    نشانی (سهراب سپهری)

    با سلام و عرض خسته نباشید.
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ
    "خانه ی دوست کجاست؟"در فلق بود که پرسید سوار
    آسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تار یکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
    "نرسیده به درخت
    کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
    و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است.
    می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
    پس به سمت گل تنهایی می پیچی
    دو قدم مانده به گل
    پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
    وترا ترسی شفاف فرا می گیرد.
    در صمیمیت سیال فضا خشی خشی می شنوی:
    کودکی می بینی
    رفته از کاج بلند بالا جوجه بردارد از لانه ی نور
    واز او می پرسی
    خانه ی دوست کجاست."
    "سهراب سپهری"

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •