تشنه سايه ،توي قلب خورشيد
جاده پر از تگرگ و خيس بارون
ميزنه شب به لختي خيابون
پرسه باد تو كوچه هاي پاييز
كوچه ي بارون زده غم انگيز...
تشنه سايه ،توي قلب خورشيد
جاده پر از تگرگ و خيس بارون
ميزنه شب به لختي خيابون
پرسه باد تو كوچه هاي پاييز
كوچه ي بارون زده غم انگيز...
زمين تاب نمي آورد مرا
غرب برهنه ام مي کند روي تمام ِ تابلوهاي شهر
کر مي کند گوش ِ هر عابر را
هوار ِ بي امانِ زيبايي ام
شرق مي پوشانَد ام
در انکار
در سکوتي سيلي خورده...
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی **** چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
یه روز تلافی می کنم همه دروغای تو رو
اون روز نمی گم که بمون اون روز فقط می گم برو...
و اینگونه میشود که نور گرما بخش در انتهای دالان زندگی ات *** تنها قطاریست باری که به سویت میآید , تنها قطاری باری
یادته گفتی چقدر قشنگه آسمون...چقدر دوست داره خدای مهربون...
نه سایه دارم نه بر , بیفکندم و سزاست *** اگر نه , بر درخت ِ تر کسی تبر نمی زند
داستان تو آنزمان پايان خواهد يافت
كه گامهايت از رفتن بماند
از پا منشين
آينده را لمس خواهي كرد
دل می رود ز دستم صاحب دلا خدا را .......دردا که راز پنهان خواهد شود آشکارا
در غم ما روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)