داد چشمــــــــان تو در كشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر يك ابروى تو كافى است پى كشتن من
چه كنم با دو كمانــــــدار كه پيوست به هم
شيخ پيمانه شكن توبه به ما تلقيــــن كرد
آه از اين توبه و پيمانه كه بشكست به هم
عقلم از كار جهان رو به پريشانى داشت
زلف او باز شد و كار مـــــرا بست به هم
مرغ دل زيرك و آزادى از اين دام محـــــــال
كه خم گيسوى او بافته چون شست به هم
دست بردم كه كشم تير غمــش را از دل
تير ديگر زد و بر دوخت دل و دست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان كرد «وصال»
غير آسودگى و عشق كه ننشست به هم
وصال شیرازی




جواب بصورت نقل قول







