در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
بچه هایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است
در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
بچه هایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است
تفاوت کند هرگز آب زلال................گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز...............نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد بچیز................کدو سر بزرگست و بی مغز نیز
ز دست دیده و دل هر دو فریاد---- هر آنچه دیده بیند دل کند یاد
درد دیدن و نگفتن
بی سرانجام توی فکر آسمونه
که بباره
بلکه تو قطره ی بارون
بتونه اشک خدا رو هم ببینه
نمی دونه حتی اشک هم
دیگه فایده ای نداره...
هر آنکوقلم را نورزید و تیغ.............بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلمزن نکو دار و شمشیر زن.............نه مطرب که مردی نیاید ز زن
نغمه پرداز ِ حریم ِ خلوات پندار
جاودان پوسیده از اسرار
چه حکایت ها که دارد روز و شب با خویش !
شب
شب که میشه تو کوچه غم
اشک من میشه ستاره
من
چشامو به ابرا میدم
آسمون بارون میباره...
هر که بیهوده گردن افرازد............خویشتن را بگردن اندازد
دستامو نگه دار... روحمو نیازار... وقتی می یام به سوی تو
ندیدی نگامو... نشنیدی دوست دارم هامو...
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)