در باغ چو شد باد صبا دایه گل ........بر بست مشاطه وار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگر ت هست امان ..... خورشید رخی طلب کن و سایه گل
در باغ چو شد باد صبا دایه گل ........بر بست مشاطه وار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگر ت هست امان ..... خورشید رخی طلب کن و سایه گل
لجبازي ديرينه ايست
هيچکس حاضر نيست
کنار بکشد
عوض بشود
نه من !
نه دنيا!
از روباه و انجير خرابش که بگذريم
بر شاخه شيرين تري
نداشته باشمت بهتر!
رقص بلد نيستم
نه با ني مولوي
نه با مي خيام
در اين چهار گوش بي گوش
ساز هم ساز خودم!
مگر وقت وفا پروردن آمد ........ که فالم لا تذرنی فردا آمد
دل من برگ گل است
همه ی چلچله ها می دانند
سوسن و میخک و یاس
باز آواز مرا می خوانند
تکیه گاه دل من نسترن است
با تو ام ای همه آزاد و رها
دست های دل من منتظرند
که بیاویزند بر شاخه ی سرسبز دعا
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد ..... دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
دل زنده هرگز نگردد هلاک.................تن زنده دل گر بمیرد چه باک
__________________________
امشب اینجا چرا اینقدر سوت و کوره؟
کعبه ام بر لب آب ,
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسییم , می رود باغ به باغ , می رود شهر به شهر
(اومدم )
رطب نآورد چوب خرزهره بار...........چو تخم افکنی بر همان چشم دار
_________________
خوش اومدی
راه گشایان بذرهای نهانی
گر شده از رزیر سنگ ره بگشایند .
نازک جانان ِ سبز پوش ِ بهاری
رقصان رقصان زخاک و خاره بر آیند .
[از ساعت 3.5 تا الان یادم نبود که دوباره بیام اینجا ]![]()
دلت می لرزد از نامهربانی؟
صدایت هق هق تلخ جداییست؟
چو می خندی به روی ماه تابان
غمت اندازه ی بی همزبانیست؟
بهارت رنگ پاییز و سکوت است؟
نگاهت رفته تا آفاق فردا؟
چو از ره می رسی تا منزل خویش
نمی گویی به خود : پس کو فریبا؟!
صدای مرغ حق را می شناسی؟
شب و دریا و طوفان در دلت نیست؟
چو در بستر به سوی خواب ایی
هوای بوسه ی من در سرت نیست؟
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)